گذری بر سگرانچال
تابلویی طبیعی... نشسته بر قابی بهجا مانده از قدیم...
دیوارشی سَر واش درآمیه، تُمامَ سقفُش دی جیر آمی، اَمّا کنتورِ برقُش ویلکُنُش نی...
این جور وفادار باشیم!
عکسها: روستای سگرانچال، به تاریخ 4ر1ر1395
از آقای شهرام صادقیان
تابلویی طبیعی... نشسته بر قابی بهجا مانده از قدیم...
دیوارشی سَر واش درآمیه، تُمامَ سقفُش دی جیر آمی، اَمّا کنتورِ برقُش ویلکُنُش نی...
این جور وفادار باشیم!
عکسها: روستای سگرانچال، به تاریخ 4ر1ر1395
از آقای شهرام صادقیان
«سگر» در زبان پهلوی یعنی پُر و اشباع شده. به همین دلیل برخی باور دارند سگران و سگرانچال، برگرفته از همین واژه است و به پرجمعیتی روستا در آغاز پیدایش آن اشاره دارد که منجر به ایجاد روستای دیگری در زیر سگران، به نام سگرانچال شده که ناشی از اشباع جمعیت بوده است.
به عنوان یک فرض دیگر، ریشه نام شناسی سگران را به کلمه «سکا» به معنای شکار مرتبط میدانند. هرچند این فرض، با توجه به بیرون بودن قلمرو تاریخی سکاها از کرانه جنوبی دریای خزر، بعید به نظر میرسد.
اما اهالی نظر دیگری برای نام آبادیشان دارند که علاوه بر نزدیکی بیشتر به لفظ، جالب توجه نیز هست. بنابر این نظر، سگران و سگرانچال، از واژه ترکیبی «سه گبران» و «سه گبران چال» آمده است و به وجود سه گور باستانی در این ناحیه مربوط به گبرها اشاره دارد. همانگونه که مسجل شده، در دورزمانها طالقان محل سکونت گبرها بوده است. همچنین اهالی روستا اذعان میدارند که در سالهای قبل از انقلاب، سه قبر یهودی در قبرستان روستا وجود داشته که توسط عدهای نامعلوم، شبانه تخریب و اشیای قیمتی درون آنها به سرقت رفته است.
وجه تسمیه روستای شما چیست؟ برامون بفرستید.
عکس از: آقای میرمطهری
تهیه شده در گروه تولید محتوای درجی
وسایُلَ درمانَ قدیم (شا وُزوُزکی دِورَه):
اون قدیمان کو الانی جور، هُزار قلَم دارو و درمان دَنُبَه. عُمده دردان با «نبات داغ» درمان میگردی و الحق دی افاقه میکُرد.
یه جَختر بَکَت میگردییِی تیب واش و علف کوهی دَم میکُردُن. مثل: پوتینُک، اَیشُم (زُروه)، کو چَیی، کاکوتی و این چیزان. بَهد میگوتُن کرسییِی بیخ باخوس. (الانه حالیشان گردیه هامون سُر و تالی که میسوزاندُن، خودُش یه خُجیرِ اَشُعه داره که روماتیسمِ درمان مینه.)
اواخر داروهای شیمیایی دی بیامی که خودُش لاکچُری! وازی محسوب میگردی.
یه ویکس بَ که مهمولاً از سرماخوردگی، زکام، سینه پهلو تا انواع دردان عضلانی و استخوانی رِ درمان میکُرد. برای زخمها از مِرکِ کروم اُستُفادَه میگردی که به جَهت رنگُش او رِ «دوا گُلی» میگوتُن.
برای پیچ بُخوردون دست و پا دی از ضُماتَ مُرغانَه و زردچوبَه اُستُفادَه میکوردون. گاهی دی نَمُک و چَختی آرد. البت شکستهبندی وَر بِشییَن دی مُتُداوَل بً.
برای ترَک دست و پا از روغُنَ گیلیسیرین اُستُفادَه میگردی. گَننَنههان دی روغونِ زرد یا پی و دنبهیِ اِو گردی میزیَن.
دوگتران دی برای همه نوع درد قرص آکسار هامیدان که ترکیبی از آسپیرین و استامینوفن بَ.
به هر حال، ما یه همچین آدومانَ جان سختی بِییِیم که تاکنون دوام بیاردیم الحمدلله.
با سپاس از آقای شهرام صادقیان، از روستایِ شهرک طالقان
عباس شهیدی، معروف به مشتی شهیدی، متولد طالقان، به لحاظ اعتقادی، فردی معنوی و مورد احترام بازارسریها بود. او هرسال برای داد و ستد و تبادل و تهاتر کالا و آذوقه، از طالقان کشمش، توت و نمک طالقان را به بازارسر می آورد و در عوض، گندم و سایر محصولات کشاورزی مایحتاجش را به طالقان میبرد. نقل میکنند که همین مراودات و آشنایی با بازارسریها در پی داد و ستد، باعث شد که فکر اقامت دائم در این روستا به سر او بیفتد.
از اونجایی که وی فردی معتقد و اهل نماز و دعا بود، خیلی زود روحش با فضا و مردم روستا انس گرفت. شبهای جمعه صدای قرائت قرآن مشتی شهیدی، را همسایههایش میشنیدند. شهیدی منزل زیگالی و کاهگلی مرحوم شکراله سلیمانپور رو برای سکونت انتخاب کرد و تا آخرین روزهای اقامتش توی بازارسر در همین خانه سکنی داشت .
همسر مرحوم مشتی شهیدی هم طالقانی بود و تنها فرزند اونها منوچهر نام داشت که در تهران بود. شهیدی پس از نزدیک به سی سال زندگی در بازارسر، اواخر عمرش رو در تهران سپری کرد و گویا پس از دو سال در همون تهران فوت میکنه و همونجا دفن میشه. خدا ایشونو بیامرزه .
شهیدی گربهای داشت که زن وشوهر خیلی به اون علاقمند بودند و وقتی یه روز دماغ گربه رو کسی ناآشنا بریده بود و به همین خاطر گربه بعداً مرد، خیلی ناراحت شدند و حتی گریه هم میکردند.
شهیدی الاغی داشت که یک روز وقتی برای چریدن داخل زمین سفر خان مرحوم بسته بود، بر اثر حمله و نیش زنبورها، حیوان زبان بسته میمیره .
شهیدی اولین خواربار فروش روستامون بود. اون با الاغش از حسن کیف (مرکز کلاردشت) لوازم مورد نیاز محلیها رو از قبیل فیتیله، فانوس، گردسوز، قند، چای، بیسکویت، نفت و غیره به روستا می آورد و میفروخت. البته روش تهاتر و تبادل پایاپای بیشتر مرسوم بود .
دومین نفر که اون هم در اواخر کار مشتی شهیدی خواربار فروشی راه انداخت و تنها دو سه سالی بیشتر ادامه نداشت، به نام هبت اله جعفری فرزند مرحوم میرزا رضی جعفری بود. هبت اله جعفری تا همین چند سال پیش ایام دهه اول محرم به روستامون میامد و از کتابچه دست نویس شده با جلد سبزی که داشت مرثیه ثرایی میکرد. از معروف ترین مرثیه هاش التوبه التوبه بود که تا مدت ها روز زبان جوانها و بچه ها باقی میموند .
پدر هبت اله جعفری، مرحوم میرزا رضی هم اصالتاً طالقانی و از افراد متدین بود که منبر میگرفت و روضه میخوند. از احوال وی هم اینکه ایام محرم اون سالهای دور با عدم امکانات نقلیه، چه در زمستان و سرما و باران و چه در تابستان و گرما، در یک روز و به نوبت، به روستاهای وک چال، واحد، مکارود، طائب کلا، بازارسر و بعد پیشنبور میرفت و روضه میگرفت.
خدا همه شون بیامرزد و رحمت کنه
متن برگرفته از پایگاه بازارسر، زادگاه من
میگویند درویش خان طالقانی، نوازندهی معروف تار، اگر وقتی حال و حوصلهی نواختن نداشت، حریفان مجلس تعبیهای میکردند، یک ساز زن دیگر، سازی به دست میگرفت و ناخوش مینواخت. آنقدر خارج میزد و بد میزد و ساز را بد میگرفت که درویش تحریک شده و با خشونت ساز را از او میقاپید. مرد هنر، در حقیقت دلش برای ساز میسوخت که به چنگ نااهل افتاده بود، آنگاه خود به نواختن میپرداخت.
از: کتاب نای هفت بند، ابراهیم باستانی پاریزی
عکس: روزنامه اطلاعات در سال هزار و سیصد و پنج و خبر درگذشت درویش خان (از سایت گفتگوی هارمونیک) منبع: کانال ژانر/کانال طالقانیها
یه چَلنگَر دَبه نِویـزی میان دمِ آهنگریش بَ با سندان
پُتک و انبُر دَسانشی گَل بَ پُف میکُرد کورِه رِ با اَمبان
صُبح تا شو جانکَنُش هَمُش میکُرد تا بُسازه یه قشنگه تیر و کمان
روزی او هر چه کُرد، فایده نُداشت عَصَوانی دَکَت آخر آهنی جان
بَـکّـوتانُس آهَـنِ با پُـتک رستمی جور که میزَه گُرز گران
دَسِّ آخر درآمه یِگ چیزی که سَرُش بنگَنُن مگر که قُزان
چون سُ تا دَسّه اختراعش داشت اُسمشِ او بگوت: دیزِیندان
شعر از: آقای علی لطفی نویزی طالقانی
عکس از: بانو مرضیه نعمتی خچیرهای طالقانی
شعر آشپزیهای درجی هم که یادتانه:
مطبَخُم آماده،
قُزانُم پیمان،
کَله اَم دی تَش کُرد،
سر آن دیزیندان
ایسه امرو چی بـَپُچیم؟
یکی از بیشترین و فراگیرترین اختلافات روستایی، دعوا سر زمین یا آب است. چند روز پیش، خاطرهای در این موضوع، شنیدم که بد نیست شما هم آن را بشنوید و بخوانید. در روزگار غریبی که ما داریم، تلنگر جالب و خوبی در این خاطره، نهفته است.
عکس از؟؟؟ (ناشناس)
یه دهی میان، دو تا همولایتی، سر سامانِ مشترک، دَعواشان گِردی بَ. اوشان که دو تیکاک زیمین، کنار هم داشتُن، انگاری تَه زیمینانشان میرسی به یه کف دستِ جا، که اونی سر جِنگ میکُردُن. یکی میگوت مینی شین و آن یکی میگوت: نخیر! خودمی شین! هیچکُدامشان دی کُتاه نمییامییَن.
خلاصه به نتیجه نرسییَن و یکی پیشنهاد کُرد بَشُن بزرگِ مَحلهای وَر تا او قضاوت کنه این زیمین به کی تعلق داره.
بزرگِ ده، بگوت: چی گردیه؟
اون دوتا دُوواره شُروع کُردُن به داد و قال. بزرگِ ده بگوت: مُن که اینجوری نمیتانُم قضاوت کنُم، شما دی هیچکدام هیچ سند و مدرکی نُدارین و جُز خودتانی گَپ، هیچی رِ قبول نمینین. پس بُدا بِشیم زیمینی سر، تا آنجه بگوئم چو کُنین.
مرداکان قبول کُردُن و همراهی بشییَن زیمینی سر و آن کفِ دستِ دعوایی ر نُشان بُدان و باز داد و قالشان درومی.
بزرگ ده بگوت: آقایان.. آقایان.. مُهل کنین، اینجو دوتاکی همزمان گپ میزنین که هیشکی ر حالی نمیبو. اصلُن بُدا مُن این زیمین دِ سوال کُنُم بَلکَم او بُدانه صاحبُش کیه.
بعد در کمال تعجبِ همولایتیان، بزرگ ده، بَنُشت زیمینی سر و گوشُشِ بنگی خاکی رو و با صدای بلند بگوت: ای جانِ زیمینِ خدا، این دوتا تییِی سر دَعوا دارُن. تو خودُت بگو کییِی شینهای؟!
چند لحظه سکوت برقرار گردی. صدایی نیامه. اما جناب بزرگِ ده، در حالیکه با دقت گوش میدا، کلهشِ چندباری تُوکان بُدا و بگوت: خا.. خا.. بُفَهمُستُم.
بعد راست گِردی و مردُکانِ بگوت: زیمین جواب بُدا.
بگوتُن: خا چی بگوت؟
بگوت: میگو مُن نه به این مردا تعلق دارُم و نه به آن یکین. بلکه در حقیقت، این اوشانُن که جفتشان به مُن تعلق دارُن! خودشان دی حالیشان نی که به زودی هرچه دارُن و نُدارُن، باست بنگنن و دستِ خالی، بیان مینی سینهای میان، باخوسُن. سر همین هیچ و پوچی واستان، داد و قال و دهوا دی مینُن!
همولایتیان این گپانِ که بُشنوئوستُن، بِشییَن فکری میان و بعد، صُلح کوردُن که آن تیکاک زیمین به طور مساوی میانشان تقسیم گَرده. چون یادشان بیامه، همهچیِ این دنیا، عاریتی و امانتیه. دیر یا زود مینگنی و میشی دیارِ باقی.
به این ترتیب، با درایتِ بزرگِ ده، که همانا جناب مرحوم آقای علامه حسنزاده آملی بَه، این داد و قال، به خیر و خوش، تُمام گردی.
نقل خاطره از سلوک و زندگی حضرت آیت الله علامه حسن زاده آملی (ره) توسط یکی از آشنایان ایشان
تهیه و تنظیم و برگردان: گروه طالقانی درجی
برای اینکه مدیون نگردین، به منبع این مطلب: درجی اشاره کنین. جانتانی قربان.
درخصوص وجه تسمیه «طالقان» جانمان به این مطلب رسیدیم:
مرحوم دهخدا، طالقان را مُعرب «تالکان» یا «تَلّکان» میدانست. Tall در انگلیسی به معنی بلند و بلندی است و در پارسی نیز تال، بلند معنی میدهد. اعراب، واژه تال را مُبدل به طول کرده، به معنای درازا و بلند، استفاده میکنند.
اگر تال را تَل، در نظر بگیریم، آنگاه معنی تپه، کوهِ پَست و پُشته بلند و گونهای از تپهی باستانی معنی میدهد.
کانِ جزء دوم به معنی سکونتگاه است.
بدین ترتیب تالکان یعنی: سرزمین بلندیها.
شاید هم تالکان، تالمان بوده است. در زبان پارسی پهلوی، تال و در پارسی نوین، دال به معنی عقاب است.
جزء دوم هم، مان، پسوند مکان است.
پس تالمان اینگونه معنی میدهد: سرزمین یا جایگاه عقابها.
جالب اینجاست که تالمان (طالقان) همسایه دیرینهرود، سرزمین الموت (به معنای آشیانه عقاب یا عقابآموخت) است.
برگرفتی از کتاب «ارنگرود تا شاهرود» نوشته آقای جعفر کوه زاده
روستایم: نازنین عُلقهام، عجیب دلتنگتم!
دلتنگ کوچههای اردیبهشت... برای پونهها و بابونهها... برای بوتهی آویشنی که کنار غرفهی خاربنها، عطر به حراج میگذارد.
دلتنگ قطعهی عاشقانهی مرغ شباهنگ که از دور مینوازد.
دلم برای زمزمهی شعری که بلبل برای گلبرگهای محمدی میخواند تنگ است، تنگ.
چشمانم برای گیسوان پریشان آبشارانت در امواج باد تنگ، است تنگ.
در جولان است مرکب نسیم صبحگاهانت در خاطرم، آنگاه که سبب رقص زیبای شقایقهای دشتهایت میشود.
دلم برای ترنم هر قطره باران اردیبهشت تو میمیرد. برای بوی رنگهای رنگین کمانت،
برای صدای رنگ آبی آسمانت با گُله گله ابرهای اینجا و آنجایت به فغان است.
خدایا...
دلم هنوز در تب و تاب نوای سِحرانگیز نیلبک چوپان است،
و رقص خیالانگیز قاصدکها و پروانهها...
کاش این فاصلهها فقط خواب و خیال باشد.
کاش چوپان دوباره در نیلبکش گریه کند.
و صدای گریهی دخترکی که کوزهی آب را شکسته و کلوشهایش را آب برده است، از گلوی تاریخت بزند بیرون.
کاش رخت رویا را از تن بکنم و و تو را در گذشتههایت، دست نخورده و بِکر بازیابم.
کاش...
به قلم: بانو فاطمه علیشیری، روستای تکیه ناوه طالقان
هیچ فکری، هیچ فرهنگی، هیچ فضیلتی اصیل و ارجمندتر از فکر و فرهنگ و فضیلت خوب بودن نیست. مرحوم آیت الله طالقانی چنین انسانی بود.
گفتار: دکتر حکمت اله ملاصالحی خوشنویس: امیر اصغری
به بهانهی عروج و به بهای محبت او