دستفروش و بارانِ سرزده
آفتاب پی غروب می رفت اما مرد همچنان امیدوار بود.
یک بار دیگر با وسواس، بساطش را مرتب کرد و میوه ها را به دقت روی هم چید.
سردی و تاریکی هوا او را به روشن کردن آتش واداشت، تا اینکه خنکی قطرات باران به روی دستان زحمتکشش، او را به خود آورد...
سر به آسمانِ تیره بلند کرد... یک نگاه عمیق... یک آه و یک الهی شکر...
اشکی از گوشه چشمش با قطره ای از باران، در هم آمیخت...
امید مرد ناامید شده بود!
آتش را به رهگذر کز کرده از سرما سپرد و خود به سراغ بساطش رفت. با همان وسواس و نظم چیدن، میوه ها را جمع می کرد که صدای ترمز ماشین او را از افکارش بیرون آورد...
سر بلند کرد و مردی را دید که با چتر به سوی او می آمد...
جمع نکن آقا... چقدر از میوه هات مونده؟ همه شو میخوام... میهمان سرزده داره برام از شهرستان میاد.. همه جام که این موقع شب تعطیله...
مرد با خود اندیشید: چقدر خوب بود قدیما، همیشه مهمان سرزده میومد... چقدر شهرستانیها خوبند که هنوز هم سرزده اینور اونور میرن... چقدر خدا خوبه که هوای بنده هاشو داره...
الهی شُکر
🍃🎼🌺🌱🔥💦♥️
آها عزیزجان،
هر از گاهی از دستفروشان آبرومند، مایحتاجتو خرید کن.
مخصوصاً اوشانی که تا دیروقت، خیابانی میان بساط دارُن..
شاید تنها امید باقیمانده پدری برای اینکه شب، دست خالی به خانه نشوئه، همین خرید تو باشه...
خداجان، هوای ما بنده هاتو داشته باش، شب عیدی زیادتر از گذشته محتاجتیم.
الهی آمین 🙏🍃
✍🏻 به قلم: سیمرغ طالقانی
📸 عکس از: مهدی پورنصر