داستان مسافر کشتی نجات --- هشتمین قسمت
تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب میشود که قابل پیگرد قانونی میباشد.
زیرِ بوتهی گلِ حیاطِ مشتی عذرا نشسته بودم به نبشِ قبرِ خاطراتِ گذشته مشغول، که صدای فریادِ پریگل مرا به خود آورد. بلند شدم و به داخلِ خانه رفتم. پری عین اسپندِ رویِ آتیش، بالا پایین میپرید و با فریاد، غُر میزد به جانِ آنهایی که بلایِ جانش شده بودند!
- «آی خدا بگم چیکارتون کنه! الهی هرچی ماآهر دَره نیشتان بزنه، الهی هزارتا دُم سرگردانی دکوئه تُنبانتانی میان!! حالا من این شبِ تاسوعایی چه خاک سرم داکُنُم ننه!» (آی خدا بگم چی کارتون کنه، الهی هر چی مار هست نیشتون بزنه، الهی هزارتا عقرب بیوفته تو شلوارتون، حالا من تو این شبِ تاسوعا چه خاکی سرم کنم مادربزرگ)
با نگرانی پرسیدم: «ای بابا مگه چی شده؟ یه کلام حرف بزن ببینم....» پری در حالیکه درزِ شکافتهی پهلویِ شلوارش را نشان میداد گفت: «چی شده؟ بیا ببین! ما رو از خونَمون آواره کردند، یه دست لباس اضافه هم برنداشتیم عینِ داعشزدهها فقط جانِمانو ویگیتیم (= جونمونو برداشتیم) و فرار کردیم، حالا شبِ تاسوعایی از بی لباسی باس بمانیم خانه و کَکآنی بَ قصه بُخوانیم!» (= حالا تو این شب تاسوعا به خاطر بی لباسی باید بمونیم خونه و برای کک ها قصه بخونیم!)
از وضعیت یه درمیان طالقانی حرف زدن پری و آن لباسِ پارهاش، خندهاَم گرفته بود. مادربزرگ، عینِ بچهای که کارِ خطایی کرده، هِی مدام لبههایِ درزِ شکافته را رویِ هم میآورد و تندتند میگفت: «هیچی نی ببه! خودوم تیب میدوجوم! اندی داد و قال نکن، یالتی بِ ضرر داره!» (هیچی نی بچه جون، خودم برات میدوزمش، اینقدر داد بیداد نکن برای بچه ات ضرر داره)
همان موقع، مادرم و مشتی عذرا که در باغِ پشتِ خانه مشغولِ چیدنِ سیب بودند، از راه رسیده گفتند: «چیه صداتان تا میان مَحله دَر شیه؟» (چیه صداتون تا وسط ده رفته) گفتم: «تنبان پری پاره شده» و زدم زیر خنده. پری، که از عصبانیت در حالِ انفجار بود، با مگس کش به دنبالم افتاد. مادربزرگ هی استغفرالله میگفت و سعی میکرد تا دستِ پری را بگیرد و او را مهار کند.
پری که آرام گرفت، مادرم نشست به وارسی شلوار و گفت: «عجیبه، پارگی از کمر شروع شده تازه این از درزشم شکافته نشده، بلکه پارچه از کنارِ دوختِ درز، جِر خورده، چی کردی پری که اینجور پاره شد؟» پری با عصبانیت گفت: «از ننه بپرسین!» طفلک مادربزرگ، خجالت زده گفت: «من بگوتم این شلوار تنگه... یالت اذیت میبو بُدا یه پیلِشه تیب وا کُنُم گوشادتر گرده، نگو بیصحب بَپیسه تا دست بِزیَم جر باخورد و وَزرست!» (من گفتم این شلوار تنگه، بچه ات اذیت میشه بذار یه چینش رو وا کنم تا گشادتر بشه، نگو پارچه بیصاحاب پوسیده است، تا دست زدم جِر خورد و پاره شد)
پری به تندی گفت: «نخیرم ننه، هیچم بَپیس نبه، شمایی زور زیاده... تازه دو هفته پیش بخری بییَم... خیر سرم شلوارِ بارداری! ایسه ایمشو چی کفن تن کُنُم مچد بشینی بَ؟» (هیچ هم پوسیده نبود، تازه دو هفته است خریدمش، خیر سرم شلوار بارداری، حالا امشب چی تن کنم برای رفتن به مسجد)
و واقعاً به گریه افتاد.
مادرم که به سختی خنده خود را کنترل میکرد گفت: «عیب نداره، من خودم برات راست و ریستش میکنم، نهایت یه تیکه پارچه از مشتی عذرا میگیرم و برات وصله میکنم.» من هم که شیطنتم گل کرده بود ادامه دادم: «حالا وصلهاش گلدار هم بود بود.. زیر مانتوئه دیگه، کسی نمیبینه که!» و همین باعث شد تا پری دوباره عصبانی شده و به طرفم حمله کند تا با حرص نیشگونی ازم بگیرد.
همان موقع مشتی عذرا به دادم رسید و با دامنی گلدار و تکه پارچهای مشکی وارد شد. خواستم باز شوخی کنم که «ها ببین... پارچه گلداره هم رسید!» ولی دلم به حالِ پری سوخت و زبان به دهان گرفتم. مشتی عذرا او را وادار کرد که دامن را بپوشد و منتظر بماند تا مادرم شلوار را رفو و وصله کند. به دستانِ هنرمندِ مامان نگاه میکردم که با نخ و سوزن، تندتند کوکهای ریز و یکدستی به شلوار میزد و بعد به پری که متفکرانه گوشهای نشسته و زانو به بغل گرفته بود، لبخند زدم. پریگل بعد از یک سکوت طولانی گفت: «چقدر این هورمونهای کوفتی آدمو به هم میریزهها... من کسی بودم که از ریز و درشتِ زمین و زمان، اسبابِ طنز و خنده میساختم! حالا خودم با یه چیزِ کوچک اینقدر به هم میریزم که تحملِ خنده کسیو ندارم.»
مامان با مهربانی گفت: «کوچیک نیست عزیزم... خیلی هم عظیمه. آخه قوم الظالمین اینجان! و این اون چیزیه که تو رو به هم ریخته، نه مادر شدنت» پری به آنی بلند شد و سرش رو تو بغل مامان گذاشت و هایهای گریه کرد. از این چرخش لحظه به لحظهی احساساتش متعجب و مبهوت شدم و دلم گرفت که بختِ تجربه کردنش رو نداشتم و همزمان به اون نوازشهای صمیمانه مادرم و بوسههایی که رویِ صورت و موهایِ پری میگذاشت، عمیقاً غبطه خوردم.
عمه انگاری که هزارساله ما رو ندیده. هر کداممان را طولانی در آغوش گرفت و بوسید. زنعمو پشتِ پلکی نازک کرد و گفت: «خوب همگی در رفتین و مارو دست تنها گذاشتین!»
پری حرص میخورد و زیر لب میگفت:
- «نه که شمام خیلی کار میکردین، حالا دست تنها موندین، نزدیکه که کمرتان بیوسه!» (= کمرتون سوا بشه! بشکنه)
زنعمو ادامه داد: «شماها که طاقت مهمون ندارین واسه چی مهمون دعوت میکنین!»
پری دوباره غرید:
- «ما مهمون دعوت کردیم؟ ما؟ ما غلط کنیم! به هفت پشت و طایفه شما بخندیم! یه شابدولعظیمی تارُف دی نِزییِیم خانه خراب!» (= ما یه تعارف شاه عبدالعظیمی هم نزدیم خونه خراب)
در حالیکه سعی میکردم آرومش کنم گفتم: «پری... تو رو خدا ساکت، صداتو میشنوههاا...»
- «اون... اون صدامونو بشنوه؟ نه خیالت راحت، شکرِ خدا کَره! این مادر تو هم که اصلاً نمیتونه جوابشو بده... بذار خودم برم...»
که همون لحظه مامان با احترام جوابِ زن عمو رو داد: «چون جمعیت زیادی بودیم و مرد و زنِ نامحرم داشتیم، برای راحتی بیشتر شما خونه رو خلوت کردیم و اِلا که ما هم دلمون میخواست پیش شما و ننجان باشیم. الآنم که تو این ماهِ عزا، همگی مهمانِ حضرتِ اباعبداللهیم و کسی صاحبخونه و مهمون نیست!»
به پری نگاه کردم و گفتم: «دیدی؟ دیدی مامانم چه قشنگ جوابشو داد... حالام اینقدر حرص نخور، به قول مادربزرگت برات بَده... بیا و این یه امشبو دل بده به دعا و نیایش... هر وقتم دلت شکست، منو حسابی دعا کن!»
پری ابرویی بالا داد و گفت: «باشه اسپی خانوم... خودت خواستیا... یه دعایی در حقت کنم که هر وقت منو ببینی بگی پری دمت گرم، از دعای تو بود که من به این جا رسیدم... حالا اون کتابچه دعا رو بده بیاد که زیارت عاشورا شروع شد.»
مداح، داشت صلوتهای قبلِ زیارت رو میگرفت که فضه، از اون سرِ مسجد اشاره کرد و ما به بهانه اینکه هوایِ اینجا خوب نیست و پری گرمش شده، رفتیم پیشش. دیگه آرامش برقرار بود و دلهای ما آماده سلام و زیارت بود. دلهایی که خدا میدونست تو هر کدوم چه غصهها و نگرانیهایی لونه داشتند.
اون شب، شبِ پریشون احوالی پری بود. اون قدر گریه کرد که هق هقش پیوسته شد. هرچی آب و شربت بهش میدادیم آروم نمیگرفت و با هر «سقایِ دشتِ کربلا....» که مداح میخوند و سینهزنها واگویه میکردند، یک اباالفضلِ بلند میگفت.
غمِ تاسوعا در میانِ غمهای محرم، از نوعِ دیگری است. همزمان که دلت قرص است هنوز قرصِ رویِ قمرِ عباس بر خیمهها میتابد و شیر یلِ امالبنین از اهل حرم، حراست و پاسداری میکند، با یادآوری آن لحظهی «انکسرَ ظهری» در یک چنین فردا روزی، زودتر از اتفاق، به پیشواز گریهی مصیبتِ بیکسی و تنهایی میروی و دلت آنچنان دلتنگ رویِ عباس میشود که همنوا با مرد و زن و در و دیوارِ وجود، به ناله و فغان و زاری میاُفتی. ماتم، آنچنان کوبنده به زمینت میزند که چارهای نمیماند جز آنکه بگویی: «بی دستِ کربلا... دستِ مرا بگیر!»
معمول این طور است که وقتی شور و حالِ مراسم به اوج میرسد و صدای گریه و ناله، کل جمعیت را فرا میگیرد، ریتمِ مداحی عوض میشود و مداحان خوشذوقِ طالقانی یکی از زیباترین و خاطرهانگیزترین مرثیهها را در وصفِ حضرت اباالفضل میخوانند. شعری سنگین با ضرباهنگ کوبشی وزین، که سینهها را بار دیگر فراخ میکند و تو از حضیضِ ناامیدی به آرامِ شکیبایی میرسی تا به فرجامِ آنچه خدا خواست و قافلهعشق صبورانه و شاکرانه به آن تن دادند، امیدوار شوی...
آن شب هم، دستها سنگین، آهنگین و منظم به سینهها میخورد و صدایِ مداح در مسجدِ روستا میپیچید:
شیر سرخِ عربستان و وزیر شه خوبان، پسر مظهر یزدان... که بُدی صاحبِ طبل و علم و بیرق و سیف و حشم
با رقم و با رمق اندر عقبش....لقبش ماه بنی هاشم و عباس
علمدار اباالفضل، سپه دار اباالفضل جهانگیر اباالفضل، جهاندار اباالفضل
از در مسجد که بیرون آمدیم، پدرم با عمو ایستاده بودند در کنار چشمه. جلو رفتیم و سلام کردیم. عمو، من و پریگل را در آغوش گرفت و بوسید. انگاری اینکه از صبح فرصت نکرده بود در حضورِ لشکر اقوامِ سببی! با ما صمیمانه احوالپرسی کند، روی دلش مانده بود. لحظاتی بعد، عمه هم به برادرها پیوست و مشغول گفت و گو شدند. پری را نزدیک چشمه بردم تا آبی به صورت بزند و حالش که هنوز از گریهی بسیار، منقلب بود، جا بیاید. همان زمان زنعمو و فامیلهایش به اتفاق مادرم و ننجان بیرون آمدند و دیدنِ جمعِ صمیمی خواهر برادری انگار به مذاق زنعمو خوش نیامد که چشم غرهای رفت و بدون گفتن هیچ حرفی، راهِ خانه را در پیش گرفتند. ننجان هم سراسیمه به دنبالشان روان شد ولی عمه ترجیح داد بیشتر بماند و با برادرهایش حرف بزند. دو تا از پسرعموهایم (منصور و منوچهر) هم پیش ما آمدند و از حالِ برادرم و اینکه چرا به طالقان نیامده، سوال کردند.
پدرم توضیح داد که سپهر، با اردوی جهادی دانشگاه رفتهاند سمت روستاهای کرمان. سپهر جان که الهی خواهرش به قربانش، دانشجویِ پزشکی بود و از همان ترم اول، بین بچههای جهادی بُر خورد و هر از گاهی برای اردو به مناطق محروم میرفتند.
بالاخره ما هم بعدِ آمدن مشتی عذرا، به سمت خانه حرکت کردیم. پدر و عمو آن شب را در مسجد میماندند تا تدارکات باقیمانده برای مراسم فردا را انجام دهند. البته به نظرم این رسم مسجد ماندن مردها در شبهای تاسوعا عاشورا، بیشتر برای آن بود که جوانهای قدیم، یک دو شبی را دور هم باشند و از مصاحبت رفقای دورافتاده، بهرهمند شوند.
در سکوتِ شبانگاهی، زیر نورِ مهتابی که هنوز کامل نشده و گِردی آن ناقص بود، از سربالایی کوچه بالا میرفتیم که ناگهان مادرم گفت:
- «ای وای... دیدین چی شد؟ یادم رفت به ننجان بگم که برام شیر بگیره. آخه برای روزِ عاشورا میخوام از دسته عزاداری که جلویِ درِ خونه میاد، با شیر و خرما پذیرایی کنم. خرما رو از تهران خریدیم ولی شیر رو باید همینجا تو دِه بگیریم ولی نمیدونم از کی.»
مشتی عذرا گفت: «نگران نباش، بتول (ننجان) به سِدحلیمه (سیده حلیمه) بگوت فردا غروب، گوآنشانی شیرِ بعدِ بدوشتن بیوره خانُتان. فقط بایستی بشی بجوشانیشان تا ترش نگرده.» (نگران نباش، بتول به سیده حلیمه گفت تا فردا غروب، شیرِ گاوشونو که دوشیدند بیارند خونه تون. فقط باید بری و شیرها رو بجوشونی تا ترش نشه)
مامان گفت: «خب خیالم راحت شد. همون آخر شب با نبات تختهای میجوشونم و میریزم تو کتریهای بزرگ که آماده باشه. میدونم اینجا دسته عزاداری، صبح خیلی زود میاد بیرون، انشاءالله نماز صبح رو که خونه شما خوندم، میام خونه ننجان.» گفتم: «و این یعنی که فردا از ساعت چاهار صبح بیدار باشه!» و سقلمهای به پهلویِ پری زدم که چون تو حال خودش بود از جا پرید و گفت: «ها؟ چی؟» گفتم: «شیر... کله سحر» گفت: «آها.. خوبه! شیرم خوبه!» گفتم: «کدوم شیر خوبه؟» گفت: «مگه نگوتی شیر تعزیه عاشورا» گفتم: «نه عزیزم... پذیرایی شیر با خرما رو گفتم. راستی مشتی عذرا، هنوز اینجا برای تعزیه، شیر بیرون میارن؟» گفت: «آها جان... میورُن... بعدِ فخرالله خدا بیامرز، اویی گِتین نوه، فرهاد، شیر میبو. حلا فردا مِینیش» (آره عزیزم، میارن، بعد از فخرالله خدابیامرز، نوه بزرگش به اسم فرهاد، شیر تعزیه میشه.. حالا فردا میبینیش)
و خیالم رفت تا روزهای کودکی که در عاشوراهایش، با بقیه بچههای ده که تعدادمان هم کم نبود، ساعتها جلویِ چشمهی مسجد منتظر مینشستیم تا شیرِ تعزیه، از خونه روبرویی مسجد، آذینشده و آماده، بیرون بیاید و ما فرصت کنیم، دقایقی تماشایش کنیم. شیری که فاصله خانه تا مسجد را رویِ دوپا طی میکرد و بعد چهاردست و پا، وارد صحنهی تعزیه میشد و یکبار چنان با سرعت از خانه بیرون آمد که سر راه به کودکی برخورد کرد و کودک داخلِ حوضچهی چشمه افتاد و خیس شد.
خسته به خانه رسیدیم و رویِ تشکهایی که مشتی عذرا از غروب، قبلِ بیرون رفتنمان، در خانه پهن کرده بود، آرام گرفتیم. به رغم بقیه که سریع خوابشان برد، من چون هنوز در میانِ خاطرات خود معلق بودم و ذهن مشغولی داشتم، خوابم نبرد. تازه چشمانم سنگین میشد که صدایِ نالهی کوتاه پریگل را شنیدم. بلند شدم و در زیرِ نورِ مهتاب نگاهش کردم. صورتش خیس اشک بود و آهسته نامِ «امیر عباس» را صدا میکرد. بیآنکه بیدارش کنم، در آغوشش گرفتم و موهایش را نوازش کردم. لحظاتی بعد، آرام شد و من هم بالاخره به خواب رفتم.
رویِ تپه پشتِ امامزاده، با فضه و پری بازی میکردیم. آباجان هم داشت پایِ همان تپه، مزرعهای را آب میداد. پریگل عروسکِ سنگیاش را پیشِ آباجان برد و گفت: «آباجان... بِین یالُم چندی قشنگه!» (آباجان ببین بچه ام چقدر قشنگه)
آباجان جواب داد: «قشنگه ولی لوخته که دترجان، بیو با این برگ و گلان اویی تنِ بپوشان» (قشنگه ولی لخته که دخترجون، بیا با این برگ و گلها تنشون رو بپوشون) و دستهای گل به او داد. رنگشان زرد بود.. از همان گلهای زرد روغنی!
من هم پیشِ آباجان رفتم و گفتم: «برای عروسک منم لباس میدی؟» گفت: «آها دترکم... هامیدیم، فقط یه شرط داره!» گفتم: «چه شرطی آباجان؟» گفت: «این که تو دی عینِ پریگل طالقانی گپ بزنی!» گفتم: «آخه آباجان من که بلد نیستم.» گفت: «یاد میری عزیزکم، سفارش کُردییَم تیِب یه معلم بیورون.» (یاد میگیری عزیز کوچولوی من، سفارش کردم برات یه معلم بیارن)
گفتم: «آبا، حالا به عروسکم لباس میدی؟»
آباجان یه دسته دیگه از گلهای زرد چید و به من داد. داشتم گلها را دورِ سنگ میپیچیدم که فضه دوان دوان پیش آمد و گفت: «اینه دی هسته... یالانش دو گُلن» (اینم هست، بچه هاش دوقلو هستند)
آبا، نگاهی به سنگِ دوم کرد و از سینهکشِ کوهِ روبرو بالا رفت. بعد با دستهای گلِ صورتی برگشت. با خوشحالی گلها را گرفتم و تنِ عروسکِ (سنگِ) دوم کردم.
آباجان نگاهی به پری کرد که همچنان با عروسک سنگی خود مشغول بود و پرسید: «یالتی اُسم چیه ببه جان؟» (فرزندم اسم بچه ات چیه؟)
پری گفت: «هنو هیچی!»
آبا دوباره گفت: «مینی اسمِ مینگنی یالتی سر؟» (اسم منو میذاری رویِ بچه ات؟)
وسط حرفشان پریدم و گفتم: «آباجان، اسم شما چیه؟» گفت: «آقا سید صدرالدین». پری بدون آنکه نگاه کند گفت: «نه آباجان... مُن یه اسمِ دیگهای رو دوست دارُم!»
آباجان دیگر چیزی نگفت و از تپه پایین رفت تا به مزرعه برسد. وقتی حسابی دور شد، بلند شدم و صدایش کردم.
- «آبــــاجــــــــــــــآن. آی آبـاجــــــــــــان... ناراحت نباش... من خودم اسمِ تو رو میذارم رویِ بچهام»
آبا برگشت و برایم دست تکان داد. فضه گفت: «ولی تییِی یالان، دو گُلن!» (ولی بچه های تو که دوقلو هستند!)
بعد زمزمه صدای مادرم را شنیدم. چشم باز کردم و دیدم رویِ سجاده نشسته، نماز میخواند. سلام نماز را که داد به من گفت: «پاشو عزیزم تا نمازت قضا نشده بخون» آروم پری رو تکان دادم و بیدارش کردم. هووووومی گفت و دوباره خوابید. بعد برای گرفتن وضو بیرون رفتم. آسمان، به کبودی تیره رنگی میزد. هنوز ماه در آن بود و نسیمِ خنکِ سحرگاه، تا عمقِ جانت را قلقلک میداد. یادِ خوابم افتادم و زیر لب گفتم: «خدا بیامرزدت آباجان».
بعدِ نماز دوباره خوابیدیم و از خیرِ صبحانه خوردن گذشتیم. ساعتِ نُه و خوردهای بود که با صدایِ حرف زدنی که از حیاط میآمد، بیدار شدم. هیچکس داخل اتاق نبود. تا رویِ ایوان آمدم و پریگل را دیدم که با حمید، در حال صحبت بود. با چه طالقانیِ غلیظی هم صحبت میکردند. تا حمید چشمش به من افتاد، سکوت کرد. پری برگشت و مرا دید. با شیطنت یک تایِ ابرو را بالا داد و خندید. تازه یادم افتاد حجاب ندارم و به سرعت به اتاق برگشتم و اجازه دادم تا تپشِ تندِ قلبم، آرام گیرد.
چند لحظه بعد، پریگل بالا آمد و دست به کمر زده مرا مخاطب قرار داد: «به به، بالاخره خانوم از خوابِ ناز بیدار شدند.... حالا تا لِنگِ ظهر خوابیدی،... دَبّه در نیارا ساعت نُه تو طالقان لِنگِ ظهره... دیگه چرا زلف بر باد میدی جانم؟»
گفتم: «مثل شما یک کله از شب نخوابیدم و نماز صبحمم قضا نشد که خستگیم در رفته باشه و بتونم زود بیدار شم!»
گفت: «میبینم که در غیابِ ننجان، خوب وظیفه کنترل اموراتِ شرعی ما رو برعهده داری دختر دایی جان، منتهایِ مراتب تو اون شرع و آیین شما، اینکه دلِ یه جوونِ عاشق رو با زلفای پریشون ببرن و بعد با بیمحلی بشکونن، احیاناً گناه نی؟»
اخم کردم و به جای جواب دادن، ازش پرسیدم: «آقا حمید اینجا چی کار میکنه؟ نکنه ایشونم قراره به مهمونایِ ننجان اضافه بشه؟»
پری خندید و گفت: «چیه جایِ تو رو تنگ کرده؟ چهار تا از پسرعموهای تو اینجا اومدند ما چیزی گفتیم که شما تحمل این یه دونه پسرعمویِ ما رو نداری؟ تازشم اسپی خانوم، به مهمونا که قرار نی کسی اضافه بشه، ولی ایشون قراره که اگه خدا بخواد به اعضایِ خونواده ننجان اضافه بشه!... ها؟؟؟ چته؟؟؟ بیا منو بخور!»
خنده مو کنترل کردم و گفتم: «راستی چقدر غلیظ طالقانی حرف میزنین شما! دلم میخواد یاد بگیرم، آباجان همیشه آرزو داشت ما طالقانی حرف بزنیم»
پری گفت: «خب تو دِه ما همه از دم کانال شیشَن! ولی شماها نه که یه کم باکلاسین و دِهتان جواَرتر دَره، عارتان میبو دهاتی گپ بزنین! (= شماها نه که یه کم باکلاس هستید و دهتون هم بالاتر هست، عارتون میاد دهاتی حرف بزنید) ولی غمت نباشه دختر دایی، خودم یه معلم خوب برات سراغ دارم که نه فقط طالقانی که درسِ عشــــق بهت یاد بده خواهر!»
دیگه خندهام گرفت و گفتم: «پس خوابم داره تعبیر میشه!» و در جوابِ پریگل که میپرسید: «چه خوابی؟» گفتم: «پری، تو اسمِ بچهتو چی میخوای بذاری؟» گفت: «نمیگم تا یاد بگیری جوابِ سوال رو با سوال ندی!» و از اتاق بیرون رفت.
به قلم سیده مریم قادری
ادامه دارد...