مادر منتظر توست... بیا تا برویم
حَتم دارُم یا دروازِمانی زِنگ خُورابه!
یا دِهِمانی جاده!
شاید دی شمایی تیلیفُن قَعطه!
و اِلّا مُون کو بَعید میدانُوم تو مُنو یادا کُورده باشی بَبه جان...!
عکس از: مهدی ویسانیان
طالقانی درجی
حَتم دارُم یا دروازِمانی زِنگ خُورابه!
یا دِهِمانی جاده!
شاید دی شمایی تیلیفُن قَعطه!
و اِلّا مُون کو بَعید میدانُوم تو مُنو یادا کُورده باشی بَبه جان...!
عکس از: مهدی ویسانیان
طالقانی درجی
کیشکه شاپُسَر بُپُرسی:
- این کو بیایی و هیشکی خوشحال نگَرده دِ غصّه تر چیه؟
روباهَک او ر بگوت:
- این کو بِشی و هیشکی رِ حالی نگرده!
عکس بالا از: خانم کاترین کمالی
طالقانی درجی
طالقان جانُم
مُنه بگو آن کاهگُلی خانه آنوت
که وَختی واران میزَه
کاه و گُلی بو، آدُومه مَست میکُورد
چی گِردی؟
آن سَبزه مورته باغانُت
چی گِردی؟
کُجِه بَش آن قشنگه کوچه گَلانُت؟
متن از سیده مریم قادری، از اهالی اورازان طالقان
عکس از مریم مومن آبادی
عصایِ دستِ آقاجان، هنـــوز
کنارِ کفشاش، تویِ ایـوونه
یادش جاریه، تو کُنجِ خونه
خودش کُجاهاست؟ خدا میدونه!
جمیع اسیران خاک، غرقِ رحمت الهی
عکس از: سعید ملک کیانی
شعر: سیمرغ (با الهام از ترانه میرن آدمها...)
با شمایم، قدر بابا را بدانید حرفهاشو قاب کنید هر روز بخوانید
با شمایم رنگ بابا رو ندیدم روی تاقچه عکسشو قاب کرده دیدم
جنگ که شد بابا رفت و رزمنده شد بهر ناموس و وطن، غرنده شد
دو سه ساله بوده ام رفت جبهه ها شد انیس و مونس رزمنده ها
آنقدر ماند جبهه تا شد کربلایی با غرور جنگید و رفت پیش خدایی
من که یادم نیست مادر گفت به من با لباس رزم بابا شد کفن
مادرم از مهربانیهاش گفت از گذشت و نوجوانیهاش گفت
از مناجات در دل شب با خدا دستگیر بود، با محبت با صفا
چند سالیست از شهادت میگذره بوی عطر آن عبادت میگذره
عکسشو قاب کرده ام هست روبرو پیش عکسش می نشینم با وضو
پیش خاکش میروم با مادرم سایه اش از آسمان، بالا سرم
اشک شوقم می شود از چشم روان افتخار من تویی بابا بدان
من ز دیگر دختران کِی کمترم چونکه اسم یک شهیده بالا سرم
دختر ناز کوچیکت الان دانشگاهیه افتخار من همیشه همان باباییه
سرخاک پدر رفتم، نشستم به مادر گفتمو پیمانو بستم
به تنهایی نشستم روبرویش چشام توی چشش اشکم به سویش
می آمد اشکمو لبخند به لب بود عزیز و جان من بابا پدر بود
نشستم گفتم و گوش داد به حرفام خودم تنها نشسته پیش بابام
بابا یادت میاد رعنات هستم از این دوری تو من خیلی خسته ام
به یاد داری که بودی توی ایوان زدی در آمدم من با دل و جان
گذاشتی ساک و آغوشم گرفتی زدی هی بوسه بر دوشم گرفتی
کنارحوض مادر داد سلامی نگاهش کردی و دادی پیامی
نرفتی تو و با اصرار مادر مرا دور حیاط چرخاندی یک سر
بغل کردی و رو زانوت نشاندی کمی بعد پا شدی، من را دواندی
تو ساکت بود دیدم یک عروسک با یک چادر بهم دادی، گفتی وروجک
بغل کردی و بردی تاب سواری مرا چرخاندی در فصل بهاری
بغل کردی، نشستم در دامن تو دو انگشتم شونه زدخرمن تو
بابا شبها مثل تو دیر میخوابم دلم تنگه، بیا یک شب به خوابم
نه پیر گشتی نه قامت گشته داغون می بینم که نشسته توی ایون
بابا هستی برایم روز و شبها میخونم درس کنارت تک و تنها
بابا درس شهادت خواندنی نیست بابا درس ملامت ماندنی نیست
بابا هرکس نمی تونه شهید شه خریدی خیر دو دنیا رو همیشه
زِ بعد تو، مامان با افتخارت نشسته کنج خانه بی قرارت
چروکیده شد و هم قد خمیده زِ بعد از تو چه رنجهایی کشیده
من و مامان همیشه هم صداییم بدان تا زنده ایم یاد شماییم
همه میگن که یک رزمنده اینجاست یه سردار قوی و توفنده اینجاست
یه رزمنده که تانکها رو هدف رفت هواپیمای دشمن، از ترس در رفت
بابا دوستای تو این رزمندگانند همه همسنگرای تو جوانند
کنارت بوده و همیارت هستند همش من دلخوشم که یارت هستند
اگر ما از تو دوریم، نیستی تنها هزاران گل کنارت گشته پیدا
منم خاطر جمعَم دوستانت هستند شهیدانی که در سنگر نشستند
یکی هم سنگریت باهات هم مزاره کنار خاک پاکت اون کناره
بلند شو یک سری بالا نگاه کن چقدر آلاله روییده، چقدر گل
پدر جان خیلی حرفها با تو دارم رو قبرت یک دسته گل میذارم
میام باز هفته بعد با مامانم من و تنها نذار ای جان جانم
تو دادی قدرت و روحم جوان شد. تو بارانی که از چشمم روان شد
بابا عمه میاد هر هفته، شادم بهم میگه همیشه یاد باباتم
یک چند روزی عمو برد ما رو شیراز گفت تنهایید، بیایید دل را کنید باز
ما رفتیم شاهچراغ، کردیم زیارت نماز خواندیم و جات کردیم عبادت
عمو سر حال و خوب ومهربونه محبت میکنه قدرت میدونه
همیشه اسمتو بر لب میاره داداش داداش میگه و اشک می باره
محرم زن عمو یک دیک آش پخت به یاد تو همش میگفت و میگفت
شهیدان زنده اند الله اکبر به خون غلتیده اند الله اکبر
✍ شعر از: حاج محمدرضا حاج علیان #گلینک طالقان
ننه جان تنور و تَش کن هیمه بارش پای مُن
تازه نان دَبِند میانش هادی وَچّان جای مُن
کوچه رو اوُ
بَزُن و دمی بِنیش سکویی سَر
سر و پَهلو دنی اَم به پیش تو زانویی سَر
چُشمان و
دَبَندُم و بُشُم خیالِ قَدیمان
اون روزان دلی میان صفایی داشتُن آدُمان
لنگه ی
دَروازُمان جُفت نیمیگِردی شُوُ روز
میجوُشی سُماوَرِت با شُعله های کورهِ سوز
همیشُک ایوانی
سَر صُدای میهمان میامی
عطری از محبَت و صفای خوبان میامی
ننه جان گاز
بیامه هیمه دِنی تنوری دُل
سماور دُکوشتیه مُن غصه دارُم، بی بی گُل
تِنوری خاکه
بِنیشت به چینه و ایوانی سَر
سوت و کورِ خانُمان چشمم بُماندی پی دَر
نیم عُمرُم
بِشیئه هیچی نُساتُم دُلی به
زندگی پیاخُتُم حلیم و دُل شَم حُولی به
رستگار
کجه دری نیمه ی عمرت بشیه
روزگار بگذشته و هوش و
حواست دنیه
رستگار چاره
ای نی گلویی سر بغض و بُدار
هر چه بود بگذشتیه تو بذر آبادی بُکار
شعر از: آقای قاسم رستگاری (روستای هرنج طالقان)
عکس از: علی خیری
ننه هیچوخت مُنه نگوت که تو ر دوس دارُم!
میدانی، آخه وَخت نُداشت
همیشاک دَسانُش بَند بَه
یا دَبه پِیجارمی بندانه گُرَه میزی
یا روپوشمی پولُکانه دمبست
یا دَسش بندِ غذامان بَه
یا بندِ شانه بزیَن و بافتن گیسُم
یا بندِ درس و مَخشمان
مُن امبا همیشاک، اویی دوست بُداشتنها ر
زنگ تفریحی میان
آن قُرمُزه سیفی که ته مَهای کیفم بنگی بَه
یا آن نان و پِندیری که منیب دُورنه کُردی بَه
گاز می زیَم
و مطمئن بیَم، اویی عشق و دوست بُداشتُن، همیشا مایی همرا دَره
ننه جان، اُوستایِ دوست بُداشتنی تو
خدا تو ر بُداره و سایه ی محبتت، همیشک مایی سر دَباشه
🍃 تهیه شده در گروه تولید محتوای درجی 🍃
TaleghaniDarji
🍃❤️🍃🍎🍃
مرا می بینید
آقا؟
برایتان بین این همه
آدم
با این روی سیاه قابل تشخیص
هستم اصلا؟
راستی دردهایم را هم با
خودم آورده ام...
میبینید؟
قشنگ معلوم است که چقدر از
خودم قد بلند ترند؟
از آنجایی که شما ایستاده
اید
بغض های ته گلویم هم معلوم
است؟
لرزش دستهایم چطور؟
خالی بودنشان را هم می
بینید؟
ببخشید که زیاد سوال می
پرسم...
شرمنده
صدایم هم خوب می آید؟
این بریده بریده کمک
خواستنهایم
صدای هق هق هایی که توی
گلویم سر به نیست می شوند...
به گوشتان می رسد دیگر، نه؟
این همه راه را با سر آمده
ام
که ببینید
که بگویم
غصه مثل همان صیاد قصه
تان قصد جانم را کرده...
از خدا که پنهان نیست،از
شما چه پنهان!
نه توان دویدن برایم مانده
و نه دل رویارویی...
می شود این بارضمانت مرا هم
بکنید؟
کلام: نسترن سادات سیدعلیخانی
دکلمه:مسعود خدابنده لو
آواز: رضا طاهرخانیوقتی چشمانمه دمیوَندُم
منه خِو نمیبره
ولی در عوض تو ر َبا خودش میاره
هر چند که من و تیِی فاصله زیاد باشه
شِوتان خوش
آرام و آسوده باخوسین
📸 مجید دربندسری