برکتِ نان
سحر، خواب آلود، با تنی سنگین و دردآلود از جا بلند و آرام و بی صدا مشغول آماده کردن خمیر شد. بچه ها خواب بودند و دلش نمیآمد آنها را بیخواب کند. فردا کلی کار داشت و در سر کارها را مرور میکرد.
اگرچه راه رفتن برایش سخت بود ولی او مادر بود و با تمامی مشکلات، باید به کارهایش می رسید. با سختی، لاک را آورد و چند کاسه آرد، درون آن الک کرد و آب جوشیدهی ولرم را درون آرد ریخت و با دستان مهربانش، شروع به خمیر کردن کرد. نمیدانم میدانید خمیرِ نان را باید خیلی وَرز داد تا آماده برای پختن شود و مادرم با سختی، این کار را تمام کرد و روی لاک را پوشاند، تا خمیر وَر بیاید و کاملاً آماده شود. بعد کمی آرام گرفت، اما با بالا آمدن خورشید و بیدار شدن بچه ها، از چشمان زیبای مادرم هم خواب کوچید.
صبحانه را آورد و بچه ها را تر و خشک کرد، ولی انگار زیاد حالش خوب نبود و احساس درد داشت اما هیچ بروز نمیداد. بعد از صبحانه، ننه گفت: «خمیر بالا اومده و دیگه وقتشه که شروع کنیم.»
بچهها را به آقاجون سپرد و تنور را آماده کرد. هیزم و گمره، در چشم به همزدنی شعله کشیدند و آتشی به پا شد که تنور را سرخ و زیبا و آماده پختن نان میکرد. سفرهی آرد را پهن کردند و تخته، وردنه و دیگر وسایل را آوردند.
ننه گفت: «حوا جان، تو سنگینی نمیتونی نون رو به تنور بزنی. من کنار تنور میشینم، تو نون را وَردنه کن که اذیت نشی.»
و چنین بود که مادرم و ننه، شروع به پختن نان کردند. با شروعِ کار، درد مادرم بیشتر شد ولی باز هم، پیشِ مادر شوهر صدایش را در نیاورد و خیلی عادی، نانها را وردنه میکرد. او با درد کنده میگرفت، با درد وردنه میکرد اما خم به ابرو نمیآورد .
تا اینکه آخرین نان پخته شد. حالا دیگر درد تمامی وجود مادرم را گرفته بود. همان دم، ننه متوجه حال خراب او شد و پرسید: «حوا جان چیه؟ دردته؟ ای امان... چرا زودتر نگفتی؟» و سراسیمه آقاجون رو خبر کرد.
- «زود برو دنبال خاتون باجی، بگو حوا دردش بگیتی، زود بیا.»
ننه سفرهی نان را جمع کرد و آقاجون به دنبال خاتون باجی رفت. در خانه کسی حضور نداشت، آخر فصلِ خرمن بود. آقاجون تا پشت ده که محل خرمن بود را دوید و نفس نفس زنان به آنها رسید و گفت: «خاتون باجی زود بیا حوا دردش گرفته»
خاتون باجی گفت: «باشه میام اما کارم نیمه تمومه» آنها آن لحظه که باد میآمد، داشتند گندمهای خود را باد میدادند. آقاجون گفت: «من به جات کار میکنم تو فقط بشو»
و اینطور شد که خاتون باجی پیش مادرم آمد. طولی نکشید که صدایِ گریه نوزاد بلند شد. در روز ۲۸ مرداد، روزی گرم و تابستانی، دختری به جمع خانواده اضافه شد. و من در طالقان، در میراشِ زیبا و در خانهای گِلی گرم و پر از زندگی، چشم به دنیا گشودم و مادر و پدرم «فریبا» نامیدندم.
دنیا آمدنم را دوست دارم...
مکانش را...
زمانش را...
خاتون باجی را... کسی که مرا به دنیا آورد.
و از همه مهمتر مادر و پدرم را...
به قدری برایم زیباست که دوست دارم صبوری مادرم را، حجب و حیا او و سادگی و عشق زندگیشان را بنویسم و به همه بگویم چقدر به وجودشان میبالم و افتخار میکنم.
تولدم قرین شد با برکت، با نان، با گرمی و همین برایم زیباست.
آن نانها خوشمزهترین نانهای دنیا بودم برای مادرم، چون با عشق به وجود نوزادش پخته شد و توانست علیرغم درد، آن را به پایان رساند و کارش، نیمه تمام، باقی نماند.
احساس عجیبی دارم. شاید حمل بر خود شیفتگی شود ولی وجود خود را به واسطهی تولدم، دارای برکتی خاص میدانم. چیزی که همیشه برایم ثابت شده است. ولی یک حس دیگر هم دارم که این هم خالی از واقعیت نیست. در هنگام تولد که مادرم مشغول کار، پدر مشغول کار، خاتون باجی مشغول کار بودند، من نیز همیشه مشغول کارم و استراحت و راحتی کمتر سراغم میآید. از این امر، ناراضی نیستم و این را مرهون لطفِ الهی و نحوهی به دنیا آمدنم میدانم.
عکس: بانو سوداگری، مادر سرکار خانم فریبا سوداگری
زنده باد مادرم که شجاعترین، مهربانترین و محجوبترین زن زندگیم است.
و یاد و خاطرهی شیر زنی چون «مرحوم خاتون باجی» که کمک حال زنان در میراش بود، برای همیشه زنده و گرامی باد. روحشان شاد، کم نبودند شیر زنانی که در روستاهای طالقان، چون ستارهای درخشیدند و دوشا دوش مردان، برای گذران زندگی، زحمتها کشیدند. یاد همگیشان گرامی و روحشان قرین رحمت الهی.
به قلم: بانو فریبا سوداگری عکس اول از: بانو راضیه فرجپور