نمزه وازی لب چشمه
📌 قصه های محلی
دختر و پسری با همدیگر نامزد بودند و می خواستند ازدواج کنند. روزی قرار می گذارند که بروند به طرف مزرعه بالای ده، کنار نهر آبی بنشینند و کمی با همدیگر صحبت کنند.
اطراف نهر آب، پوشیده از بوته های بلند زرشک بود که شکوفه هایش باز شده و عطر و بوی خوش آن، همه جا را گرفته و فضا هم، بسیار زیبا و قشنگ بود.
آنها مشغول صحبت بودند. از طرفی یکی از اهالی، الاغش را گم کرده بود و تقریبا کل ده و مزارع را گشته، خسته و نالان، کنار نهر آب آمد و در نزدیکی آنها نشست. مشتی از آب نهر برداشت و سر و صورت خود را می شست که یک دفعه صدایی شنید که یکی با صدای بلند می گوید:
چه چشمهای زیبایی داری! من در چشمهای تو، نور زندگی می بینم!
یک دنیا عشق در چشمان زیبای تو می بینم!
همه آرزوهای خود را می بینم!
و ....
مرد خر گم کرده که در آن طرف بوته های زرشک، نشسته بود، با شنیدن آن صدا به خود آمد و رو به آنها کرد و گفت: من پدرم در آمد آنقدر دنبال خرم گشتم! تو رو به خدا یکی خوب نگاه کن، ببین خر مرا در آنجا میبینی یا نه!!!
یک دفعه، آنها زدند زیر خنده
بخند و هی بخند 😄😄😄
◀️ متن از: خانم فاطمه پوررستگار