درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

دوست عزیز سلام

طالقان، ولایتی اصیل و ریشه دار، با مردمانی نجیب و آرام و فرهیخته و فرهنگی غنی و ناب و بی‌بدیل است.
از نظر جغرافیایی، طالقان را نگین رشته کوه‌های البرز می‌دانند. دیاری محصور در کوه‌های جنوبی مازندران و گیلان، همسایه با کرج و الموتِ قزوین. با فاصله 166 کیلومتری از تهرانِ پایتخت.

این دیار، 86 پارچه آبادی دارد که برخی از روستاهای آن، به دلایل فرهنگی (مثل: روستای اورازان - زادگاه جلال آل احمد که کتابی هم به همین نام دارد) سیاسی مذهبی (مثل: روستای گلیرد - زادگاه آیت الله طالقانی، جاذبه‌های توریستی (مثل: روستای کرکبود - آبشار کرکبود و روستاهای حاشیه سد طالقان) و دلایل دیگر، آوازه‌ای جهانی دارند.
همچنین یکی از مرموزترین روستاهای ایران که به "ایستا" معروف است و در خود طالقان به "ترک آباد" شهرت دارد، در آن واقع شده است.

امّا بیشترین شهرت طالقان، مربوط به مفاخر و بزرگان آن است. از ابوذر زمان (آیت‌الله سید محمود طالقانی) و نویسنده خسی در میقات (مرحوم جلال آل احمد) گرفته تا شهید تیمسار فلاحی، دکتر حشمت، درویش خانِ اهل موسیقی و زنده یاد مریم میرزاخانی که مشتی است نمونه‌ی خروار در ذکر مفاخر و بزرگان طالقان.

ناحیه طالقان، زیستگاه حیات وحش وگونه‌های متنوع گیاهی است که واجد ارزش‌های تفرجگاهی هستند.
طالقان به غیر از آثار ارزشمند طبیعی که درخود جای داده‌است، اماکن زیارتی و تاریخی ارزشمندی نیز دارد که بر جاذبه‌های آن می‌افزایند.

زبان مردم طالقان از ریشه های فارسی - تاتی است.
ما در اینجا گرد هم جمع شده‌ایم تا طالقان خود را بهتر شناخته و در جهت احیای فرهنگ و زبان خود گام برداریم.

تمام تلاش و همت ما بر این است که زبان و فرهنگ و خاک طالقان عزیزمان، از هر گزند و آسیب، محفوظ بماند.

خُجیره هم زبانان، البرزیانِ نازنین، شمایی قدم مایی چُشمی سر.
به خودمانی زبان گپ بَزنیم تا ماندگار بُمانه.


برای ارتباط با ما
از طریق ایمیل به آدرس taleghanidarji@gmail.com مکاتبه کنید.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲ مطلب با موضوع «داستانهای بلند طالقانی :: مسافر کشتی نجات» ثبت شده است

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

مهندس برای این بُردِ شیرین، همه همکارانِ درگیر در طرح را به شام دعوت کرد. چون تا دیروقت در اداره بودیم و فرصت رفتن به خانه و تعویض لباس را نداشتیم، با همانِ سر و تیپ اداری، خسته‌ اما پرامید و خوشحال، به یکی از بهترین رستوران‌های تهران رفتیم. وقتی همکاران در پشت میزها جا گرفتند، مهندس رو به من، آهسته گفت: «می‌خوام یه پاداش خوب برای همه‌تون بنویسم، به نظرت نقدی باشه یا غیرنقدی؟» گفتم: «والا طبق اونچه که ما تو کتابها خوندیم، ترکیبیش بهتره.» گفت: «راست میگی... مثلاً یه کارت هدیه با یک سری بلیتِ سالن‌های ورزشی و استخر! چه طوره؟» گفتم: «من اگه بودم، یه پاداش نقدی می‌دادم با یک هفته مرخصی تشویقی.» گفت: «آهان... این شد یه پیشنهاد عالی! ضمن اینکه من قبلاً تأثیر شگرف مرخصی تشویقی رو تو روحیه و عملکرد کارکنانم دیدم!» گفتم: «پس برم چمدون ببندم؟» گفت: «آره... منتها فقط خواهشاً برای هفته بعد، چون این یک هفته رو برای ارائه پروپوزال طرح نهایی باید کنارم باشی.» گفتم: «چشم، اصلاً میخوایید بذاریم دو هفته دیگه، که منم بتونم واسه نذری آخر صفرِ مادربزرگم طالقان باشم.»

بعد از شام و دورهمی عالی با همکاران، که به خونه رسیدم، با اینکه تقریباً دیروقت بود، اما گوشی‌مو روشن کردم و زنگ زدم به مارال. می‌دونستم خانوادگی طوری هستند که شب تا دیروقت بیدارند و از اون ور زودتر از اذان ظهر بیدار نمی‌شن. حالا دیگه از لحاظ روحی و موقعیت زمانی، این ظرفیت رو داشتم که هر خبری رو بشنوم. مارال سریع جواب داد. بعدِ سلام و ‌حال و احوال پرسیدم: «کاری داشتی زنگ زدی؟ ببخشید تو جلسه بودم» گفت: «آره، می‌خواستم شماره دکتر رستمی رو ازت بگیرم.» (دکتر رستمی یک وکیلِ مجرب از دوستان خانوادگی‌مون بود که کارهای حقوقی برون مرزی انجام می‌داد.)

گفتم: «چرا از پیمان نمی‌گیری، اون شماره همراه و دفترش رو داره.» گفت: «پیمان؟ مگه بهت نگفتم چه اتفاقی واسش افتاده؟»

دوباره دلشوره و نگرانی هجوم آورد به قلبم. خدایا چرا اینا دست از سر من برنمی‌داشتند؟

گفتم: «نه... یعنی نمی‌دونم، شاید گفتی ولی اون روز که زنگ زدی، تماست هی قطع و وصل می‌شد و من چیز زیادی از حرفات نفهمیدم.»

  • «پیمان تو زندانه. اصلاً شماره وکیل رو هم واسه اونه که می‌خواییم.»
  • «زندان؟؟ واسه چی آخه؟ فکر کردم گفتی مریضه!»
  • «مریض هم هست... یعنی چه جوری بگم... معتاده! با شهره که بعدِ مرزِ *** گرفتنشون، یه مقداری مواد باهاش بود، به خاطر همونم انداختنش زندان!»

سرم دایره وار می‌چرخید و درکِ حرف‌های مارال از توانم خارج بود. یعنی واقعاً پیمان معتاد بود؟ بعد اون وقت با شهره چی کار داشت؟ اونم تویِ یک کشور غریب!

اینجا لازمه یه توضیحی بدم. شهره دختر خاله پیمان بود، درست همسن و سالِ خودش. می‌دونستم که تو نوجوانی، خاطرِ همدیگه رو می‌خواستند، خودِ پیمان بهم گفته بود. اما شهره تو شونزده سالگی شوهر می‌کنه و پیمان که تو اون سن و سال، امکانِ ازدواج نداشته، نمی‌تونه برای نگه داشتن عشقش کاری بکنه. بعد هم که شهره دو تا بچه‌ میاره و زندگی خوبی داشته، پیمان کلاً بیخیالِ عشق میشه و میچسبه به درس خوندن. بعدش هم که ما با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم.

توضیح: *** نام کشوری همسایه که برای جلوگیری از ایجاد شبهات بعدی، به صورت ناشناس آورده شده است.

 

 

  • «الو زن‌داداش... گوش می‌دی؟ صدامو داری؟»

گفتم: «فقط بگو ببینم پیمان با شهره، لبِ مرزِ *** چی کار می‌کرد؟»

  • «اِی بابا، تو هم که انگار از همه چی بی‌خبری! خب شهره یه مدتی بود با شوهرش ناسازگاری داشت. چند باری هم دعوایِ بدی کردند که زنگ زد پیمان از تهران اومد و یه گوشمالی حسابی به شوهره داد. آخر سرم طلاقشو گرفت و پیمان هم...»

یادم افتاد به روزی که مراسم سالگرد آباجان بود و به پیمان التماس کردم که سفرش رو کنسل کنه اما قبول نکرد. پس می‌خواست بره شهرشون و کارِ واجبش، گوشمالی دادنِ شوهرِ شهره بود!

  • «و پیمان هم فیلش یادِ هندستونِ قدیم کرد و یه تیپا زد به زندگی مشترکمون! پس به خاطر شهره بود که درخواست طلاق داد!»
  • «زن‌داداش به خدا که ما همگی مخالف بودیم. ما یه تارِ مویِ تو رو با هزارتا شهره عوض نمی‌کردیم. درسته فامیل‌مونه اما ما می‌دونیم چه جونوریه! مادرم می‌گفت این زنی که تو داری از هر چی که بگی از خودت و این شهره سَرتره. ولی چه کنیم، حرفِ ما رو گوش نکرد که نکرد. آخرشم افتاد توی این چاهی که خدا می‌دونه اصلاً بتونه ازش دربیاد یا نه!»

نمی‌خواستم دیگه به حرفایِ مارال گوش کنم و خوشحالی اون شبم رو به خاطرش خراب کنم. اما تربیتِ خانوادگی من این اجازه رو نمی‌داد تسلیم خشم بشم و تلفنِ کسی که دستِ کمک به طرفم دراز کرده بود رو قطع کنم.

مارال ادامه داد: «وقتی شهره گفت که الان بهترین موقعیت برایِ کار تو کشور *** هست و دلش می‌خواد که آرایشگاهشو منتقل کنه به اونجا و به قول خودش پول پارو کنه، پیمان هم وسوسه شد و به آب و آتیش زد تا زودتر بِرَن اونور و مستقر بشن. اما بدبختی درست بعدِ مرز گرفتنش با اون همه مواد کوفتی که به قول خودش مصرف یکی دو ماهش بود»

گفتم: «یک لحظه گوشی...» و بعد از میان لیستِ مخاطبانم شماره دفتر دکتر رستمی را پیدا کردم و رویِ کاغذی نوشتم.

  • «این شماره‌ای که میگم رو یادداشت کن... فقط قبلش به من بگو، پیمان دقیقاً از کی معتاد شد؟»
  • «والا زن‌داداش، دروغ چرا؟ پسرای ما تقریباً همگی تفننی مواد مصرف می‌کنند. پیمان هم همینطور. منتها دانشگاه که رفت و بعدشم با شما ازدواج کرد، واقعاً مصرفش خیلی کم شد. در حد همون چند وقت یک باری که در سال با فامیل دور هم جمع می‌شدند. ولی از وقتی پیش شهره برگشت، هر روز پا به پای هم می‌نشستند و مصرف می‌کردند. این موادای جدید کوفتی هم که می‌دونی...»

حرفشو قطع کردم و گفتم: «آره می‌دونم، آدمو سریع خِرِفت می‌کنه! یادداشت کن... صفر بیست و یک، هشتصد و ******* و خواهش می‌کنم دیگه بعد از این به هیچ عنوان، به من زنگ نزن.»

بعد از قطعِ تماس، هرچی شماره از پیمان، دوستاش، خانواده و فامیلهاش داشتم انداختم تویِ لیستِ سیاه گوشی و در تمامی پیام‌رسان‌ها و اَپ‌های داخلی و خارجی، بلاکشون کردم.

بعد هم بلند شدم و با اینکه آخرِ شب بود، برای خودم یک چایی دم کردم. چون فردا پنجشنبه بود و تعطیل بودیم، لذا می‌تونستم تا خیلی دیروقت بیدار بمونم و هر کاری که دلم می‌خواست و بهم آرامش می‌داد را انجام بدهم. برنامه‌ریزی کردم فردا حتماً سری به باشگاه بزنم و ثبت نام کنم. چای را که ریختم، نشستم پایِ لپ‌تاپم تا لیستِ خرید اینترنتی کتاب‌هایم را نهایی کنم. پاداشِ نقدی مهندس، این اجازه را می‌داد که همه خوشی‌هایی که به خاطر مسائل مالی مُعلق شده بودند را از سر بگیرم.

 

 

به پری‌گل زنگ زدم که جدی جدی موندگار شده بود طالقان. پشت تلفن جیغ کشید: «پس کِی میای؟» گفتم: «ان شاءالله آخر صفر». گفت: «اربعین جات خیلی خالی بود.» گفتم: «جای تو هم همینطور، با دوتا از دوستام رفتیم شاه‌عبدالعظیم، اونم پیاده.» گفت: «زودتر بیا اِسپی... دلِمان تِنگ گردیه!» (زودتر بیا سپید، دلمون تنگ شده) گفتم: «باز زدی کانال شیش!» گفت: «عشقولانه گپانه فقط باس به طالقانی گفت.» (حرفهای عاشقونه رو فقط باید به طالقانی گفت) گفتم: «وا... تو نبودی می‌گفتی فقط دعوا و اخم و تخم باید به طالقانی باشه و حرفِ عاشقانه رو نمیشه طالقانی زد؟» گفت: «اون برا وقتی بَ که نفسُم گرمِ جا دِ جواَر میامه... نه عین حالا که دِل تِنگی گَلُمِ بیگیتیه... اصلاً مِن‌بعد، همه گپان باستی طالقانی باشه!» (اون مال وقتی بود که نفسم از جای گرم در میومد، نه عین حالا که دلتنگی گلومو گرفته، اصلا از این به بعد، همه حرفها باید به طالقانی باشه)

گفتم: «چشم... فقط باید بهم یاد بدی.» گفت: «تو فقط بیا... معلم زیاد دَره اینجه!» (تو فقط بیا، اینجا معلم زیاد هست)

شب محمود زنگ زد که اگه می‌خوای طالقان بری، منم دارم میرم و می‌تونم برسونمت. گفتم: «دستت درد نکنه، یه جا دیگه داری؟ سپهر هم هست.» گفت: «قدمتان سر چشم.» قطع که کرد، زنگ زدم به سپهر. گفتم: «فردا صبح مسافر طالقانیم. ولی به خاطر راحتی محمود که یک جا بیاد دنبالمون، یا تو بیا اینجا... یا من بیام اونجا.» برادر غیرتی و نجیبم که الهی خواهرش به قربانش رود گفت: «نه آبجی، واسه شما سخته، من با اجازه میام خونه شما.» گفتم: «بیا عزیزِ دلم، قدمت سرِ چشم.»

این سفر، جاده قشنگتر از قبل شده بود. عجیب اینکه در طی یک ماه و نیم گذشته، این همه طبیعت، رنگ عوض کرده و شوریدگی عاشقانه پاییز در همه جا دیده می‌شد. مثلِ سفرِ قبل، من صندلی عقب نشسته بودم و سر بر پشتی صندلی گذاشته، مناظرِ کنارِ جاده را با نگاه، می‌بلعیدم. محمود و سپهر هم مدام در حالِ گفتگو بودند و یک لحظه صحبتشان قطع نمی‌شد. این در حالی است که جفتشان در ارتباطات با دیگران، کم حرف بودند اما شاید به دلیل آنکه در اخلاقیات و روحیه، بسیار شبیه هم هستند، حرفهای بسیاری برای گفتن داشتند و از مصاحبت یکدیگر لذت می‌بردند.

خیلی زود به طالقان رسیدیم. چون هم جاده خلوت بود و هم ما زودتر حرکت کرده بودیم و در بین راه هم استراحتی نداشتیم. اینبار مستقیم به دهِ خودمان رفتیم چون عمه و پری‌گل هم خانه ننجان بودند. هرچند دروغ نیست اگر بگویم در سر سه راهی جاده روستا، واقعاً دلم مردد بود بین روستای پایین و بالا و نمی‌توانست انتخاب کند که به کدام سمتِ برویم.

آری شاید پاییز واقعاً آمده بود تا مرا دچار کند...!

چقدر ننجان خوشحال شد وقتی دید ماشینی که گُرگُرش به گوش می‌رسید، نوه‌های عزیزش را برای او آورده است. عمارتِ یادگارِ آباجان پر بود از شور و حرارت زندگی. یک یک عزیزانم را در آغوش گرفتم و چهره آفتاب سوخته و روستایی شده‌شان را بوسیدم. پری‌گل را که بغل کردم، زودتر از خودش، شکمش به آغوشم رسید! دستی به آن گردی قلمبه شده کشیدم و گفتم: «عمه قربونت بره... چقدر بزرگ شدی شما!»

فردا ننجان چند تایی از زنان روستا را خبر کرد تا برای کمک به پختن توتک‌ها بیایند. مادرم هم قبلش حلوا درست کرده بود تا در کنارِ توتک‌های نذری، چند کولاسِ حلوا دار هم ببندیم. آخر پری‌گل هوسشان را کرده بود. (دله خیک همش هوس چیزهای خوشمزه مینه!)

زن‌ها آمدند و پختن نان آغاز شد. ننجان به یکی از پیرزنها که تقریباً نابینا بود و گوشه‌ی اتاق نشسته بود، دَشتی داد تا برایشان روضه بخواند. پیرزن صدایِ محزون و پر سوزی داشت و آنقدر قشنگ به طالقانی نوحه می‌خواند که اشک را از چشمان همگی جاری کرد.

مادرم هم به او دشتِ دیگری داد تا روضه‌ی امام حسن مجتبی را بخواند. او با مطلعِ «غریبِ مادر...» نوحه خود را شروع کرد. یادم افتاد به سفر حجی که در ایام دانشجویی رفته بودم و کنارِ پنجره‌های بقیع، دیدنِ مزارِ خاکی امامِ غریبم، قلبم را مالامال از غم کرده بود. حالا انگار داشتم کنارِ همان قبرِ خاکی، اشک می‌ریختم و زمین از اشکهایم خیس و گِل شده بود.

آخرِ سر پیرزن که به او آمنه آبجی می‌گفتند، روضه‌ی امام رضا را خواند. به آنجا رسید که امام سر بر دامانِ نوجوانش جوادالائمه علیهمالسلام، شربت شهادت نوشید و گریزی زد به کربلا و شهادت حضرت علی اکبر. آنقدر این روضه سوزناک بود که خودش زودتر از همه به ناله و هق هق افتاد. در پایان تنها توانست این بیت را بخواند:

به طوس رفتم و ناله زدم غریب.. غریب                   ندا رسید زِ سویِ رضا حسین... حسین

چقدر دلم هوایِ امام رضا را کرده بود و نگاهم رفت سمتِ قابِ عکس مشهد. همان جا از امام رئوف زیارتش را خواستم، بعد عهد کردم که اگر طلبیده شدم ننجان و پدر مادرم را هم با خود به پابوسی ببرم.

 

 

دو سال بعد

روی صندلی عقب ماشین، به حالت لمیده نشسته بودم و بیرون را نگاه می‌کردم. ماشین در سایه درختِ چنار تنومندی پارک بود اما گرمایِ هوا در آن روزِ تابستان به طرز عجیبی بالا رفته و من احساس می‌کردم که دیگر نفسم بالا نمی‌آید. چقدر دلم می‌خواست الان طالقان بودم و دوری از خانه ننجان، آبِ خنکِ چشمه و دیگر زیبایی‌های روستا جانم را بیشتر آتش می‌زد.

به خانه‌ی سفید و حیاط دارِ آن طرفِ خیابان نگاه کردم که صفی طولانی از آدمها، در دو طرف درِ ورودی‌اش جای گرفته بودند. در صفِ سمتِ چپی که متعلق به خانم‌ها بود، مادرم را که ایستاده بود، می‌دیدم. صفِ مردها در سمتِ راست، بعد از چند نفر ابتدایِ صف، به پیچِ کوچه‌ای می‌رسد و پیدا نبود. بویِ خوشِ نذری با بویِ اسفند در آمیخته بود.

ناشکیبا و خسته از انتظار، گوشی را دست گرفتم و صفحاتِ مجازی را بالا پایین کردم. به پیجِ پری‌گل رسیدم که دیدم عکس جدیدی گذاشته است: عکس «امیرعباس» بود، در لباسِ عربی و با سربند «یاابالفضل» رویِ دستهای عمه، انگاری به مراسم شیرخوارگان حسینی رفته بودند.

کلی قربان صدقه بچه رفتم که دقیقاً شبیه محمود بود و البته چشم‌های سیاهِ وِرِنگ وِرِنگش به پری‌گل رفته بود.

از خیابانِ روبرو دسته می‌آمد. دو نفر مرد، دو کُتل بزرگِ مخمل پوش را در ابتدایِ دسته حرکت می‌دادند. بعد چند نفر دیگر، پرچم بزرگِ حاوی اسامی چهارده معصوم و نامِ هیأت را در پشتِ سرِ کتلها در دست داشتند. سپس نوبت به عده‌ای از ریش‌سفیدان و مردان پا به سن گذاشته می‌رسد که با آرامش سینه می‌زدند. پشت سر آنها، عَلَم بزرگی بود با چند نفر عَلَم‌کِشِ تنومند که کمربندهای ویژه چرمی بسته بودند و کمک می‌کردند تا عَلَم جابه جا شود. بعد نوبت زنجیرزنها بود که اکثراً جوان یا نوجوان بودند و سربندهای سرخ و سیاه داشتند. در انتها ماشینِ وانت کوچکی بود با باندها و لوازم صوتی و چند نفر طبل و سنج زن و مداحی که بلندگو به دست و با پای پیاده مرثیه می‌خواند. مرثیه‌ای که انگار حرفِ دل من بود:

آقا طردم نکنی    منو سردم نکنی     خانه‌زادِ خونه‌تم     یه وقت ردم نکنی

ای که کشتی نجاتی، تو مثل آب حیاتی، بده اربعینِ امسال، واسه کربلا براتی

ای جونم حسین، درمونم حسین، کشتی نجات، سامونم حسین

دسته که رد شد، دوباره نگاهم رفتِ سمت خانه. درِ سفید باز شده بود و به ترتیب و منظم داشتند ظرف‌های نذری را توزیع می‌کردند. نوبت به مادرم که رسید، به زنِ صاحبخانه گفت: «قبول باشه... میشه لطفاً یک غذای دیگه هم بدید واسه دخترم که اونجا تویِ ماشین نشسته، آخه بارداره، نمی‌تونه بیاد تو صف!»

زن صاحبخونه با خوشرویی گفت: «بله که میشه، اونم نه یه دونه که دوتا... یکی هم واسه اون نی نیِ تو دلیش!»

مامان لبخندی زد و گفت: «اگه بخوای تو دِلی‌هاشو حساب کنی که باید سه تا بدی حاج خانوم! آخه دوقلو بارداره.»

چند لحظه بعد، مامان درِ ماشین رو باز کرد و گفت: «بیا... اینم سه تا غذای نذری، یکی واسه آقا صدرا، یکی واسه دینا خانوم، یکی هم واسه مامانِ تنبلشون که لمیده رو صندلی و نمیاد پایین نذری بگیره!»

به چشمهای مامان نگاه کردم و گفتم: «از سالِ دیگه، خودمونم ان‌شاءالله نذری می‌پزیم، منتها تو طالقان، اونجایی که انگار دعاها زودتر به اجابت می‌رسه!»

  • «اون وقت صدرا و دینا هم فرصت می‌کنند که برن دیدنِ مزارِ آباجان تا بفهمند اسمِ قشنگشون از کجا اومده»

خویشِ همیشه آشنایِ من، ظرف غذایِ خود را به دستم داد!

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedپایان

 

 

سخن پایانی:

دوستان و مخاطبان ارجمندم

چنان‌چه این داستان را دوست داشتید و حالِ خوبی به دلتان آمد، ما را در دعایِ خیرتان یاد کنید.

   یا علی   

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۹ ، ۰۸:۳۹
درجی طالقانی

داستان مسافر کشتی نجات --- دهمین قسمت

جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۱۸ ق.ظ

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

صبح، مستِ خواب بودم که بیدارم کردند. اول نماز خواندیم و بعد شیرها را گرم کردیم. پدرم زودتر از دسته آمده بود خانه، تا پذیرایی را شخصاً به عهده بگیرد. البته چند تایی از جوانان که حکمِ تدارکاتِ دسته را داشتند هم کمکش می‌کردند. دسته عزاداری با ذوالجناحی در میان، به نزدیکی خانه رسید. همسایه‌ها همه بیرون آمده بودند و همهمه‌ی حزن و نوا برپا بود. در جلویِ خانه‌ای گوسفندی را پیشِ پایِ دسته، قربانی کردند. بعد رسیدند دمِ خانه‌ی ننجان. تندتند سینی‌های شیر و خرما را بیرون می‌دادیم و سینی‌های خالی را پس می‌گرفتیم. بعد اسمِ آباجان را آوردند. مرحوم کربلایی آقا سید صدرالدین... دعا و فاتحه‌ای خواندند و بابت نذر و پذیرایی تشکر کرده و دوباره به راه افتادند.

بعدِ رفتن دسته، ننجان، انگاری که تمامِ توانش ته کشیده باشد، همانجا نشست رویِ زمین و به استکان‌های خالی شیر، خیره شد. مامان دستش را گرفت و به سمت خانه برد و گفت: «شما یه کمی استراحت کن، بقیه‌شو دیگه خودمون انجام می‌دیم.» با عمه نشستیم به شستن ظرف‌ها و مامان سبدِ استکان‌های شسته شده را به مطبخ می‌برد و جابه جا می‌کرد. بعد با هم حیاط را شستیم و جارو کردیم و وقتی همه جا مرتب شد و خودمان هم یکی یک لیوان شیر خوردیم و ضعفِ دل گرفتیم، هرکدام یه گوشه افتادیم تا خستگی در کنیم. تازه آن موقع، پری‌گل بیدار شد و طلبکار که چرا برای آمدن دسته صدایش نکرده‌ایم. گفتم: «جانِ پری بذار یه کم بخوابم.» تازه ساعت هشتِ صبح بود و تا پری آمد چیزِ دیگری بگوید، به خواب رفتم.

  • «بلند شو... بلند شو لِنگِ ظهره!»

از جا پریدم و دیدم ساعت، ده صبح را نشان می‌دهد. لنگِ ظهر نبود اما برایِ روزِ عاشورا، دیر بود. سریع آماده شدیم و به مسجد رفتیم. زیارت عاشورا و دعایِ علقمه را خوانده بودند و تعزیه شروع شده بود. کتابِ دعایی دست گرفتم تا خودم زیارت عاشورا را بخوانم. پری هم رفت کنار فضه نشست. جمع کثیری از زن‌‌ها و بچه‌ها دور لبه‌ی بالکن ایستاده، تعزیه را تماشا می‌کردند. مسجد کم کم شلوغ می‌شد. تازه دعا را تمام کرده بودم که همهمه‌ای در گرفت. عمه گفت: «شیر رو آوردند!» بچه‌ها هجوم بردند به سمت دیواره بالکن، آنقدر شلوغ بود که حتی اگر نزدیک می‌رفتی باز چیزی نمی‌دیدی. من همانجا سرِ جایم نشستم و سعی کردم تجسم کنم عاشوراهای کودکیم را. شیری که لباسِ رنگ و رو رفته می‌پوشید و با کَت و کهنه‌ها برایش یال می‌گذاشتند و رویِ دو پا راه می‌رفت... صورتش نقابی پارچه‌ای داشت با دو سوراخ روی چشم‌ها و لابد از زیرِ نقاب به سختی نفس می‌کشید و می‌غُرّید... آن زمان، لباس‌های فاخر، اکسسوارهای فانتزی، گریم و جلوه‌های ویژه وجود نداشت و با حداقل امکانات تعزیه را اجرا می‌کردند.

دقایقی بعد که تعزیه از شورِ ورودِ شیر افتاد و اکثراً به جای خود برگشتند، پری‌گل با گوشی موبایل به دست، نزدیکم آمد و با هیجان گفت: «ازش یه عکس بیگیتم، بیو نگا کن» (ازش یه عکس گرفتم، بیا نگاه کن) به عکس تویِ گوشی نگاه کردم. شیر تعزیه از این لباس‌های سرتاسری حیوانات که جلویِ رستوران‌ها تن می‌کنند، داشت، با نقابِ بی‌نقصی از یک شیر واقعی... اما نمی‌دانم چرا بسیار بیشتر از آن شیر تعزیه ساده پوشِ دوران کودکیم، غیرواقعی به نظر می‌رسید.

عمه دعوایش کرد که چرا در هجومِ شلوغی جلو رفته و به خاطر یک عکس، خودش را به خطر انداخته است. تازه یادم آمد جایِ نگرانی‌ها و تذکرات مادربزرگِ پری خالی‌ست. تا آنجا که می‌دانستم، دسته دهِ پایین در روز عاشورا برای زیارت امامزاده به روستایِ ما می‌آمد. از پری پرسیدم: «امروز دسته پایین برای زیارت نمی‌آد؟» فوری جواب داد: «دلت برای حمید تنگ شده؟» بعد که نگاهِ مبهوت و دلخورم را دید گفت: «میاد... فکر کنم بعدازظهر نزدیکیای عصر برسند.»

 

یک رسم: بعضی خانواده‌ها، به فراخور حال و حاجاتشان، به هنگامِ عبور دسته عزاداری، در جلویِ منزل خود، اقدام به قربانی یا پذیرایی از دسته عزاداران می‌کنند.

 

دم دمای اذانِ ظهر، تعزیه به پایان رسید و بلافاصله صف‌های نمازِ جماعت را تشکیل دادند. چون جمعیت زیاد بود، داخل حیاط مسجد و در میدانگاهی روبروی آن و حتی در حیاطِ خانه‌های پیرامون، فرش انداختند تا مردم نماز بخوانند. بعد از نماز با فضه پایین رفتم تا برای پذیرایی ناهار، کمک کنیم. اول به پیرترها، مریض احوال‌ها و زنانی که نوزاد یا بچه کوچک داشتند و نمی‌توانستند بیشتر از این در مسجد بمانند، غذا داخل ظرف‌های یک‌بار مصرف دادیم تا با خودشان ببرند. بعد نوبت به غذای بقیه رسید که به مانند دیروز، در بشقاب کشیده و پخش می‌شد. برکتی امام حسین، برای این جمعیت زیاد، هرچه غذا می‌کشیدند تمام نمی‌شد. عطرِ خوش قیمه، مدهوشم کرده بود اما مجبور بودم تا پایانِ پذیرایی از همه صبر کنم. بالاخره همه غذا گرفتند و نوبت سرپایی‌ها شد. چون داخل مسجد به شدت شلوغ بود، من و فضه به فضایِ پشتِ آشپزخانه مسجد که رو به کوچه پشتی باز می‌شد رفتیم و رویِ کنده‌ی درختی نشستیم و همانجا غذایمان را خوردیم. سیدعلی عمو هم برایمان ته‌دیگ و دوغ آورد و حسابی خوش به حالمان شد.

بعد از ناهار، جمعیتی جوان و تازه نفس برای شستن ظرف‌ها آمدند و ما دیگر کاری نداشتیم که انجام بدهیم. از فضه خداحافظی کردم و به اتفاق بقیه به سمت خانه راه افتادیم. در راه پری‌گل گفت: «خوب با فضه ناهارتان رِ خجیره هوایِ آزادی میان باخوردین... از پنجره نگاتان می‌کُردُم... چربِ چیله پوشتی‌یَم که داشتین!» (پوشتی = ته دیگ) (خوب با فضه ناهارتون رو تو هوایِ آزادِ خوب خوردینا... از پنجره نگاتون می کردم، ته دیگ چرب و چیلی هم که داشتید)

گفتم: «الهی بمیرم، دلت خواست؟» گفت: «حالا دلم خواسته باشه، چه کار مینی؟ میشی منیب پوشتی گیر میوری؟» بعد خندید و گفت: «حَلا کُفتت نگرده، خودمی بُشقابی میان دی پوشتی دبه! خواستم تی‌یِی همرا شوخی کنم.» (حالا دلم خواسته باشه چه کار میکنی؟ میری برام ته دیگ گیر میاری؟ ---- حالا کوفتت نشه، تو بشقاب خودم هم ته دیگ بود. خواستم باهات شوخی کنم)

به خانه که رسیدیم ننجان بلافاصله رویِ تختِ داخل حیاط نشست و گفت: «دی نمی‌تانُم جا دِ تُکان باخوروم... این لِنگان فُریادی گردیه!» (دیگه نمی تونم از جام تکون بخورم، این پاهام درد گرفتند)

بلند شدم و تشتی آب نمک درست کردم. کفشهاها و جورابهایش را در آوردم و پاهایش را داخل آب نمک گذاشتم. چشمانش را بست و به متکایِ پشتِ سرش تکیه داد. آرام پاها را ماساژ دادم و بعدِ نیم ساعت از آب درآوردم و دورِ حوله‌ای که مادرم داد پیچیدم. پاهای ننجان را روی تخت بردم و خودش را یک پهلو کردم و متکا را زیر سرش گذاشتم. خواب و بیدار بود و زیر لب گفت: «خِیر بِینی ببه.» (خیر ببینی فرزندم)

عصر، صدایِ بلندگویِ مسجد دوباره بلند شد. پری‌گل گفت: «حتمنی مای دِهی دسته بیومیه.» (حتماً دسته عزاداری ده ما اومده) گفتم: «نه فکر نکنم، بالاخره دسته از جلوی خونه ننجان (که بالای ده و نزدیکِ جاده بود) رد میشه ولی من که صدایی نشنیدم.» عمه گفت: «عزیز، دسته که از جاده ماشین‌رو نمیاد، از میانِ باغان که میان‌بُر و کوتاه تره میان و اینجوری از جیر مَح‌له (پایینِ ده) وارد می‌شن.» پری گفت: «میخواین حاضر بشیم بریم ببینیم چه خبره؟» مامان گفت: «من که خیلی خسته‌اَم، ننجانم خوابه، میخواین شما برین، ما شاید بعداً بیاییم.» عمه گفت: «من میام» و سه تایی با هم به مسجد رفتیم.

حدسمون درست بود، دسته ده پایین اومده بود و اول برای زیارت رفته بودند امامزاده. میدانگاهی جلویِ مسجد شلوغ بود و بیشتر، بچه‌ها ایستاده بودند و پسرهای جوان لذا ما داخل مسجد رفتیم که خیلی خلوت بود. پری‌گل یکی از صندلی‌های نماز رو کشید کنار پنجره و نشست رو به بیرون که میدانگاهی رو تماشا کنه. منم کنارش ایستادم ولی عمه برای صحبت کردن با چندتا از زنهای دِه، پیششون رفت و نشست. دیگه نزدیکی‌های غروب بود که دسته رسید و ردیفی از مردها و جوان‌های روستای ما هم به رسم میزبانی جلویِ در مسجد ایستادند و با نوحه‌های مهمانان، سینه‌زنی کردند. دور تا دورِ چشمه‌، جلویِ در و سکوی خانه‌ها و رویِ پرچین‌ها و سنگچین، شمع روشن بود که فضا را بسیار زیبا و محزون می‌کرد. ردیفِ اولِ دسته عزاداری، جوان‌های زنجیرزن بودند و پشت سرشان، مردهای مسن‌تر به آرامی سینه می‌زدند. هرچه در میان زنجیرزن‌ها چشم گرداندم، آشنایی را ندیدم. انتظار داشتم او را در حالِ زنجیر زدن در حالیکه موهایِ سیاهش روی پیشانی‌بند سرخش ریخته و صورتش خیس عرق است ببینم که نبود!

اهلِ عزای شاهِ دین، خوش آمدین، خوش آمدین                     اجرِ شما با شاهِ دین، خوش آمدین، خوش آمدین

همانطور که دسته مهمان عزاداری می‌کرد و میزبانان خوش آمد می‌گفتند، یکی یکی وارد مسجد شدند. ناگهان پری سقلمه‌ای به دستم زد و  گفت: «اوناهاش... حمید با عموم اونجان...» نگاه کردم به جایی که نشان می‌داد. حمید، محزون و با نگاهی به زیر افتاده، آرام روی سینه می‌زد. به پری گفتم: «پسر عموت هم پیر شده‌ها...» گفت: «چه طور؟» گفتم: «نگاه... دیگه زنجیر نمی‌زنه!»

مراسم شامِ غریبان، مختصر بود و بعد از سینه‌زنی کوتاهِ داخل مسجد و پذیرایی با چای و شربت و کلوچه و حلوا، دسته میهمان با خواندن شعر: «ما دعا کردیم و رفتیم زین عزا... اجرتان با پسرِ شیرِ خدا» عزمِ رفتن کرد. یه نیم ساعتِ بعد هم اذان بود و نماز جماعت. بعد از نماز، همه جوان‌ها در میدانگاهی مسجد جمع شدند و شمع روشن کردند. حال من عجیب بود و مدام توهم این را داشتم که چشمانی غریب و آشنا، در حال نگریستن به من است. اما آن غریب آشنایِ محزون، یک ساعتی می‌شد که روستایمان را ترک کرده بود.

 

 

بعدِ مراسم، به اتفاقِ پدرم که از خستگی، لِهِ لِه بود به خانه برگشتیم. مامان و ننجان خانه بودند و به علت خستگی و دردِ پای ننجان، به مسجد نیامده بودند. به علت همین خستگی، شامِ را سریع حاضر کردیم. سر سفره به پدرم گفتم: «شما فردا منو می‌رسونین شهرک که بعدش با مینی‌بوس‌ برگردم تهران؟» گفت: «مگه تا آخر هفته مرخصی نداری؟» گفتم: «نه... باید پس فردا سرِ کار باشم». گفت: «پس خودم باهات میام تهران» مامان گفت: «ولی پس فردا که ننجان، باید نذرِ نانِ مسجد رو ببنده! نوبت دادند بهش برای اون روز که سوم امامه و مسجد هم شام میده» گفتم: «ننجان... ببخش منو ولی مجبورم که برم...» گفت: «خا جان... می‌دانُم! بشو خدا به همرات... اینجان دی آدُم زیاد دره کمکمان مینُن. ولی ان‌شاءالله قول هادین خودتی توتک نذری‌ای واستان، دُواره بیای... آخرِ ماهِ صفر، چهل و هشتم...» (باشه عزیزم برو خدا به همراهت، اینجا آدم زیاده، کمکمون می کنند. ولی قول بده ان شاءالله برای نذری توتک خودت، دوباره بیای، آخرِ ماه صفر، بیست و هشتم صفر) گفتم: «چشم ننجان... میام به امید خدا».

فردا صبح زود، من و پدرم، روستا را ترک کردیم در حالیکه ننجان، پشتِ سرمان آب می‌ریخت و چهره‌های مامان، عمه و پری‌گل بُغ‌کرده و ناراحت بود. محرمِ طالقان، در همین چند روزِ کوتاه، ما را دوباره همچون یک خانواده صمیمی دورِ هم جمع کرده بود و حالا جدایی، ولو کوتاه و با وعده‌ی بازگشتی زود، غم‌انگیز به نظر می‌رسید.

پیچ در پیچِ جاده روستایی در تاریک روشن صبح و هوایِ خنکِ ابتدای پاییز، سکوت خلسه آوری را به میانِ من و پدرم تحمیل کرده بود. به سه راهی رسیدیم و ناخواسته نگاهم رفتم سمتِ روستای پایین دست. از دور، شیروانی‌های رنگی و نقره پاشیده بر روی برگانِ اِسپی‌دار چشم را نوازش می‌داد. بلبلی نشسته بر درختی زرد، با سوزی عاشقانه می‌خواند و صدایِ آمدن خزان، به گوش می‌رسید.

به شهرک رسیدیم و از پدرم خواستم نگه دارد برای خریدن سوغات. از تک و توک مغازه‌هایی که باز بودند، مقداری گردو، کولاس و یک جاجیم دستبافت کوچک خریدم. پدرم هم نانِ بربری و سرشیر خرید تا نزدیک گردنه، صبحانه بخوریم.

ظهر نشده به تهران رسیدیم. پدرم مرا به خانه رساند و هرچه اصرار کردم بالا نیامد. می‌دانستم می‌خواهد کمی خرید و بعد استراحت کند و صبح زود، دوباره برگردد طالقان. در برابر خنکی و آرامش طالقان، تفتیدگیِ پر دود و شلوغی سرسام آورِ تهران، بدجوری توی ذوق می‌زد.

به خانه که رسیدم اول زنگ زدم به مارال. بوق‌ تلفن به آخر رسید و قطع شد اما مارال جواب نداد. درست است که به ظاهر آرام بودم اما خدا می‌دانست چقدر برای وضعیت پیمان نگرانی داشتم. یک بار دیگر شماره را گرفتم و چون باز هم جواب نداد، گوشی را به شارژ زدم و رفتم تا دوش بگیرم. تازه از حمام درآمده بودم و داشتم موهایم را خشک می‌کردم، که تلفنم زنگ خورد. مامان بود که خبرگیری رسیدنمان را می‌کرد. بعد هم گوشی را داد به پری‌گل. پری جیغ کشید: «چبه نرفته دلم تیب تنگ گردیه؟» (چرا هنوز نرفته، دلم برات تنگ شده؟)

گفتم: «چی؟» گفت: «ها... مِینُم کو هَنو پاتان به تهران نرسیه طالقانی ر یادا کُردین! (میبینم که هنوز پاتون به تهران نرسیده، طالقانی رو فراموش کردید) میگم چرا تویِ کوفتی اینقدر خوبی که دلم واست زود زود تنگ میشه؟». خندیدم و گفتم: «خب حالا... تا چشم به هم بزنی میام.» گفت: «واسه اربعین میای؟» گفتم: «تو تا اربعین میخوای طالقان بمونی؟» گفت: «نه.... تو که نباشی یه روزم نمی‌خوام اینجا بمونم. نانِ ننجان رو که بستیم و سوم امام تموم شد، برمی‌گردم تهران، حالا تو اگه اربعین یا چهل و هشتم اومدی، منم باهات میام.»

یه خورده دیگه وراجی کردیم تا بالاخره به خداحافظی رضایت داد. گوشیو که قطع کرد، دوباره شماره مارال رو گرفتم که باز هم جواب نداد. وسوسه شدم شماره پیمان رو بگیرم. بعدِ یه کمی این پا اون پا کردن، زنگ زدم. گوشیش خاموش بود.

خدا می‌دونه دلم هزار راه رفت و شدم عین مرغِ سرکنده! آخر سر هم طاقت نیاوردم و زنگ زدم به یکی از خواهرزاده‌های پیمان که رابطه خوبی با من داشت. آراد گوشیشو با اولین بوق جواب داد. خودمو معرفی کردم که گفت: «زن‌دایی درسته شماره‌ات از گوشیم پاک شده ولی از رو صدات شناختمت!» جالب بود هنوز منو زن‌داداش و زن‌دایی صدا می‌کردند! بهش گفتم: «زنگ زدم مارال، جواب نمی‌ده، خواستم حالِ مادربزرگت رو بپرسم.» گفت: «خاله احتمالاً رفته خونه مادرشوهرش واسه همینه گوشیشو جواب نمیده» نمی‌دونستم مارال شوهر کرده! گفتم: «عه... به سلامتی کی عروسی کرد؟» گفت: «نه دیگه زن‌دایی هنوز تو عقدند. مامان بزرگم خوبه، یعنی بهتره، مرخصش کردند.» گفتم: «خب خدا رو شکر... بقیه چی؟ بقیه خوبند؟» گفت: «آره همه خوبند... ملالی نیست جز دوری شما.» گفتم: «باشه ممنون، به همه سلام برسون، ببخشید مزاحمت شدم، خدا نگهدار.»

لحنِ شادِ آراد که نشون نمی‌داد مشکلی وجود داشته باشه. شاید هم بچه (هیجده سالش بودا!) از چیزی خبر نداشت که البته با شناختی که من از خانواده پیمان داشتم، این فرضی محال بود. به هر حال، نگرانی تا حدودی دست از سرم برداشت و تونستم به کارهای خودم برسم.

بعدِ نماز و ناهاری حاضری، ساکمو باز کردم و لباس‌های چرک رو تو لباسشویی ریختم. بعدشم کاغذ کادو آوردم و جاجیم سوغاتی رو کادو کردم. اونو واسه مهندس گرفته بودم. گردوها هم برای دانشور بود که عاشق جوزهای طالقان بود و کولاس‌ها رو هم یکی یه دونه می‌دادم به بقیه همکارا.

اون شب زود خوابیدم تا برای اولین روزِ حضور در اداره بعد از تعطیلات، حسابی سرحال باشم.

 

 

صبح زود، بیدار شدم و مرتب‌ترین لباس اداری‌مو پوشیدم و بعد از صبحانه زدم بیرون. یک دعایی بود که مشتی عذرا به دیوار خانه‌اش چسبانده بود و از روی آن عکس گرفته بودم به نام «دعای ایمنی از آفات». گوشی را در آوردم و آن را خواندم و بعد ماشین را روشن کرده، به سمت اداره به راه افتادم. نیم ساعتی تا شروعِ کار اداری مانده بود و جز نگهبان‌ها کسی در اداره نبود. از فرصت استفاده کردم و ابتدا یک لیستی از کارهای عقب افتاده و اموری که باید انجام می‌دادم نوشتم. بعد کارها را اولویت بندی کردم و دست آخر برای هر کار، یک فرصت زمانی در نظر گرفتم. لیست را تایپ کردم و شد برنامه‌یِ ‌کاری روزهای آینده‌ام. یادم هم بود که اولش یک بسم الله الرحمن الرحیم بنویسم.

دانشور اولین کسی بود که آمد و با تعجب از باز بودن درِ اتاق، به داخل سرک کشید. ناگهان چهره‌اش باز شد و گفت: «سلام، کِی اومدی خانوم حسینی؟ چشم ما روشن، عزاداری‌هاتون قبول باشه» گفتم: «سلام، و همچنین! دیروز رسیدم.» و در حالیکه بسته گردو رو به طرفش می‌گرفتم گفتم: «این سوغاتی ناقابل، هم مالِ شماست.»

تمامِ دو هفته آینده را بِکوب کار کردم و اجازه ندادم هیچ چیز دیگری، ذهن و توانِ مرا به خود مشغول کند. پاییز و ماهِ مهر از راه رسیده بود و تغییر چهره‌ی عاشقانه‌ی طبیعت، حسی خوشایند به جانم می‌ریخت و روحم را آرام و همزمان جسمم را پر از جنب و جوش می‌کرد.

آن روز، یک جلسه مهم کاری داشتیم که باید با نمایندگان یکی از سازمان‌های بزرگ برای اخذ موافقت‌نامه و انعقاد یک قرارداد بسیار مهم و تأثیرگذار مذاکره می‌کردیم. تقریباً از سه ماهِ گذشته، داشتیم رویِ طرح کار می‌کردیم و آن روز، آخرین فرصت ما برای قانع کردن نمایندگان مذکور و بردن یا باختن در این کارزارِ نفس‌گیر بود. از روزِ گذشته، تمامِ جزئیات طرح را با مهندس مرور کرده و همان شب، آخرین اصطلاحات لازم را انجام داده بودم و حالا فقط نیم ساعت تا شروع جلسه باقی مانده بود. یکبار دیگر به اتاق جلسات رفتم و جزئیات را شخصاً چک کردم. بعد هم رفتم تا ببینم دانشور که مسئولیت پذیرایی جلسه را برعهده داشت، در چه حالی‌ست که دیدم در آرامش نشسته، ‌قرآن کوچکش را باز کرده و می‌خواند. آرامش او به من هم سرایت کرد و به اتاقم برمی‌گشتم که گوشی‌اَم زنگ خورد. صفحه را نگاه کردم و دیدم نام مارال بر آن نقش بسته است.

چیزی درونم می‌گفت که جواب ندهم. اما زنگِ گوشی قطع نمی‌شد و با خودم فکر کردم اگر جواب ندهم، تمامِ مدتِ جلسه ذهنم درگیر آن خواهد بود که چه کارم داشته است. دستم رفت سمت دکمه سبز...

اما اگر جواب می‌دادم و او حرفی می‌زد که باز مرا به هم می‌ریخت چه؟ اگر خبر ناخوشایندی داشت یا حتی می‌خواست که پرچانگی کند و وقتم را بگیرد... نه... نباید اجازه می‌دادم زحمات این چند وقت گذشته‌اَم با یک تلفن از سویِ افرادی که دیگر با من غریبه بودند، به باد رود یا حتی مورد تهدید واقع شود. در آنی تصمیم گرفتم و گوشیم را خاموش کردم. دانشور از درِ آبدارخانه بیرون آمد و گفت: «بیا ببین قهوه‌ای که دم کردم خوبه؟»

جلسه شروع شد و تمامِ دو ساعت آن به مذاکراتی سخت، طولانی و نفس‌گیرگذشت. هرجا کم می‌آوردم یا احساس می‌کردم که مهندس و دیگر همکارانم کم آورده‌اند، یک یا حسین در دلم می‌گفتم و دوباره می‌زدم به کارزارِ نبرد! بالاخره در لحظاتِ آخری که همگی خسته بُریدیم و چهره‌های نمایندگان، حاکی از همان بی‌اعتمادی اولِ مذاکره بود، مدیرِ ارشد سازمان مقابل از جا برخواست و گفت: «با توضیحاتِ کاملی که جناب مهندس و خانم دکتر دادند، من یکی قانع شدم. با مسئولیت خودم قرارداد رو امضاء می‌کنیم و ان‌شاءالله که شما هم روسفید از این کار بیرون می‌آیید.» به مهندس نگاه کردم که با خوشحالی با نمایندگان دست داد و تفاهم نامه و قرارداد، فی‌المجلس امضاء شد.

خدا می‌داند که سرتا پایم شکرگزاری شد و در اولین فرصت، حمد و تسبیح و تقدیسش را که نصرتم بخشیده بود به جای آوردم.

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedادامه دارد...

 

 

یادداشت نویسنده:

علیرغم آنکه ابتدای داستان گفتم، انتخاب اسامی تصادفی و شخصیت‌ها خیالی است، باید اینجا یک اعترافی بکنم. شخصیت دانشور، از روی آبدارچی اداره‌ام مرحوم اسماعیل دانشفر گرفته شده که مردی نجیب، شریف و بسیار مهربان و آرام بود و متأسفانه در چهل و چند سالگی دار فانی را وداع کرد. ان‌شاءالله روحِ آن مرحوم غرق در رحمت و مغفرت الهی باشد. تقاضا دارم صلوات و فاتحه‌ای نثار همه درگذشتگان خود و بنده کنید.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۹ ، ۱۱:۱۸
درجی طالقانی

داستان مسافر کشتی نجات --- نهمین قسمت

دوشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۵۹ ق.ظ

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

حمید آمده بود تا مادربزرگش را برای مراسم عاشورا، به ده خودشان برگرداند. البته به خوبی مشخص بود که این را بهانه کرده و الا که مادربزرگ پیش ما هم می‌توانست در عزاداری‌ها شرکت کند و از این بابت خوشحال هم بود. اما چون مادربزرگ با مامان و مشتی عذرا به زیارت امامزاده رفته بودند، مجبور شد روی پله در حیاط بنشیند و منتظر بماند تا برگردند.

داشتم لباس می‌پوشیدم و برای رفتنِ به مسجد آماده می‌شدم که تلفن همراهم زنگ خورد. این مدتی که طالقان بودم، گوشی خاموش بود ولی از دیروز برای گرفتن عکس‌های مراسم عزاداری، روشنش کرده بودم. تلفن را جواب دادم اما چون روستا، آنتن درست حسابی نداشت مجبور شدم برای صحبت کردن به ایوان بیایم. مارال بود، خواهر کوچک پیمان! تا صدای تماس برقرار شد گفت: «سلام زن‌داداش! خوبی؟ حاج خانومشون خوبند؟»

گفتم: «ممنون مارال جان، شما خوبین؟ خانم بزرگ و بقیه چطورند؟»

  • «ای زن‌داداش چی بگم؟ اصلاً خوب نیستند... واسه همین مزاحمت شدم، تو رو خدا ما رو تو این ایام دعا کن. مامان حالش بد شده و بردیمش بیمارستان...»
  • «بلا به دور باشه، چی شده مگه؟ چرا بیمارستان؟»
  • «والا راستش سرِ قضیه شما که خیلی ناراحت بود، بعدشم که اون اتفاق برای پیمان افتاد، نگرانی و غصه کلاً از پا انداختش!»
  • «چه قضیه‌ای؟.... الو... الو مارال... بگو ببینم واسه پیمان چه اتفاقی افتاده؟»

بعد سراسیمه پله‌ها را پایین آمدم و از کنار حمید گذشتم، بلکه در حیاط گوشی بیشتر آنتن بدهد. مارال با صدایی که مدام قطع و وصل می‌شد می‌گفت: «زن‌دادا... پیما ... خوب نی... کلاً قطع امید... اگه بمیره... مریض...»

داد زدم: «مارال چی داری میگی؟ تو رو خدا بگو پیمان الان کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟»

که فقط کلام آخرش اومد: «مامان میگه نفرین تو... حلالمون کن» و بعد تماس قطع شد.

همانجا رویِ زمینِ سردِ حیاط نشستم و سرم را در میان دست گرفتم و زدم زیر گریه... خدای من، چه بلایی سر پیمان آمده بود؟ یعنی این مدت مریض بود و من از اون، که تنها عشق زندگیم بود، بی‌خبر بودم؟ آیا ناعادلانه نفرینش کرده بودم در حالیکه بی‌گناه بود؟ شاید دلیل اصرارش بر جدایی به خاطر همین بود که نمی‌خواست با حال و روزِ بیمارش، سربارِ من و زندگیم باشد؟ آری حتماً اینگونه بود و مردِ عاشق من، با ایثار و از خودگذشتگی سعی داشت تا مرا از مصیبت‌هایش دور نگه دارد و به این خاطر، انگِ بی‌وفایی و نامردی را به خود خرید تا من پیِ زندگی بهتری باشم!

دانستن این حقایق دردناک، در این لحظاتی که دیگر نمی‌شد برای جبران مافات کاری کرد، قلبم را به آتش می‌کشید و بارش چشم‌هایم را تندتر می‌کرد. ناگهان سر بلند کردم و دیدم حمید، با حالتی توأمان نگران و غمگین ایستاده و نگاهم می‌کند. حال او بهتر از من نبود، گویا آنچه را می‌دید و نام‌هایی را که از زبانم شنیده بود، عمارت رویاپردازی‌شده‌ی آینده‌اش را بر سرش آوار می‌کرد. بلند شدم و از خانه زدم بیرون. دیگر تحملِ هیچ چیز را نداشتم... حتی محرم، حتی طالقان!

در راهِ خاکی به پیش می‌رفتم و هق هق می‌کردم که کسی از پشت سر صدایم زد. پری‌گل بود، سراسیمه به دنبالم آمده بود. گفت: «الهی بمیرم...» و بغلم کرد. های های زدم زیر گریه... نمی‌دانم چه مدت وسطِ راه در آغوشش ماندم و اشک ریختم. اما بعد آرام گرفتم و دوتایی بی گفتن هیچ کلامی به سمت پایینِ ده، به راه افتادیم. سرِ راه و دمِ درِ خانه ننجان، با مامان و مادربزرگ روبرو شدیم که روی سکویِ جلویِ در نشسته بودند و خستگی در می‌کردند. مامان با دیدن چشم‌های قرمز و اشک آلودم پرسید: «چی شده؟»

پری جواب داد: «هیچی زن دایی، داشتیم با گوشی، روضه گوش می‌کردیم». مامان انگاری که قانع نشده باشد، با نگرانی، نگاه عمیقی کرد و چهره‌اش در هم رفت. عمه از حیاط بیرون آمد و بعدِ سلام گفت: «صبر کنین ما دی آماده شیم همگی با هم بریم مسجد.» پری جواب داد: «نه ما می‌ریم تا امامزاده و بعدش خودمون میاییم مسجد.» و دوتایی راه افتادیم سمت امامزاده.

 

 

امامزاده شلوغ بود و ما رفتیم سمتِ مزارِ آباجان. پدرم در کنار مزار، دو سکوی سیمانی درست کرده بود که درخت تنومندِ امامزاده، روی قبر و سکوها را سایه می‌کرد. نشستیم و همه چیز را برای پری‌گل تعریف کردم. با لحنی که سعی می‌کرد دلداری دهنده باشد گفت: «خب حالا که چی... این همه آدم مریض می‌شن، میرن دکتر، دوا درمون می‌کنند، خوب میشن برمیگردن سر زندگیشون. تو که نباید بابت این مسأله خودتو سرزنش کنی! تازشم اون نخواست که تو در کنارش باشی، و اِلا که تو خودتو ازش دریغ نکردی.»

گفتم: «مثلاً خواسته از خودگذشتگی کنه تا مزاحم زندگی من نباشه!» پری گفت: «این تصمیمیه که خودش گرفته و مسئولیتش پایِ خودشه» گفتم: «اگه بمیره...!» گفت: «ببین، مرگ و زندگی دست خداست. بعدشم اون دیگه هیچیِ تو نیست! به خودت بیا دختر، ببین چه حال و روزی به خودت گرفتی! اونا مثلاً خواستند تو آرامش داشته باشی که زدند اینجور داغونت کردند؟»

گفتم: «فکر می‌کنند از نفرینِ منه که اینجوری شده!» گفت: «ساده نباش... اگه پیمان قبل از طلاقتون مریض شده که دیگه تو نفرینش نکرده بودی! اگه هم مریضیش مالِ بعدِ طلاقه که پس مسأله از خودگذشتگی منتفیه... اصلاً از من می‌پرسی این قضیه مشکوکه! راست میگم به خدا... اونجوریم نگام نکن... چرا باید درست وسطِ روزایی که تو داری به سمتِ ساختن یک زندگی تازه پیش می‌ری، اونا یه‌هویی زنگ بزنند و این اتفاقا بیوفته؟ اصلاً بعد از طلاقت... چند وقته طلاق گرفتی؟»

  • «نزدیکِ شیش ماه!»
  • «خب این مدت یه بار شده بود زنگ بزنند و حالی از تو بپرسند یا مثلاً به قول خودشون حلالیت طلبی کنند؟»

گفتم: «نه». گفت: «خب عزیز من، منم همینو میگم دیگه که قضیه مشکوکه! بر فرض محالم که همه حرفهای اونا درست باشه، بازم دلیل نمیشه تو بشینی اینجا خودتو داغون کنی.. که چی بشه؟! پاشو.. پاشو خودتو جمع و جور کن که به قول آباجان، این چرخِ عجوزه هر روزش یه رِنگ دامان تن مینه! از خودخوری و غصه الکی هم کسی به جایی نرسیده! بریم که مراسم مسجد شروع میشه و جا گیرمون نمیادا.»

دستی کشیدم رویِ مزار آباجان و بعد نگاهی به شیروانی سبزِ امامزاده انداختم که در آبی آسمانِ بالا سر سرفرازی می‌کرد. عاجزانه از خدا خواستم کمکم کند... خیلی سخت بود در این اوضاعِ پیش اومده، تصمیم درستی بگیری و صحیح رفتار کنی.

به درِ مسجد که رسیدیم،‌ عَلَم بزرگ و تزئین شده با پرهای سرخ و سفید رو بیرون آورده بودند و در میدانگاهی جلویِ مسجد، مردم در حالِ دست کشیدن و بوسیدن پارچه‎‌های سبز و سیاهش بودند. انگاری عَلَم، نمادی است از ضریحِ حرم‌های شریف و مردمِ مشتاق و دل‌سوخته به زیارتش می‌رفتند. جلو رفتیم و ما هم زیارتی کردیم و پری‌گل چند اسکناس را به پارچه عَلَم سنجاق کرد. شنیدم که زیر لب می‌گفت: «‌یکی برای کار محمود، یکی بچه‌اَم، یکی خوشبختی اِسپی...»

مراسم روزِ تاسوعا، ابتدا تعزیه بود که از صبح آغاز می‌شد و بعد یک سخنرانی مختصر، دعا و آخر هم پذیرایی ناهار. مراسمِ مفصل‌تر همراه با سینه‌زنی موکول می‌شد به برنامه شب. آشیخ عمو، دعاهای پایانی را کرد و سفره ناهار را انداختند. غذای نذری تاسوعا، مرجو خورشت بود. (مرجو = عدس، مرجو خورشت = غذایی شبیه فسنجان که در آن عدس هم ریخته می شود و از غذاهای محلی طالقان است) بشقاب‌های کَل و کوت پُر از برنج را که سرش خورشت ریخته بودند، با مجمع‌های بزرگ می‌آوردند و دست به دست می‌شد. فضه که نیرویِ سرپایی بود، اولین بشقاب را جلویِ پری‌گل گذاشت و چشمک زد. پری‌گل گفت: «یادش بخیر خورشت‌ها رو با بادیه می‌آوردند و پیرزن‌ها یک ضَرب خالی می‌کردند رویِ پلوشان.» ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم: «یاد اون قاشق‌های سبک روحی هم بخیر که یک در میون توی دهن می‌شکستند!» پری گفت: «آخ گفتی... خوب یادته‌ها... بذار ببینم... (به قاشقش نگاه کرد)... نه این یکی استیله نمیشکنه» و اولین قاشق غذا را در دهان گذاشت. وقتی همه غذا گرفتند، سرپایی‌ها هم مشغول خوردن شدند. فضه هم پیش ما آمد و گفت: «پری... گُمانُم یه سِنگ بَش شومارتی دُندانی بیخ!» (پری فکر کنم یه سنگِ تویِ غذا رفت زیر دندون مادر شوهرت) پری سر بلند کرد و گفت: «وایی... کو؟» و با دیدن چهره عصبانی زن‌عمو که دست رویِ دهانش گذاشته بود ادامه داد: «بدبخت شدیم که، حالا میخوا تا عُمر داره بزنجه که خورشت‌ِتانی میان سِنگ دَبه!» (بدبخت شدیم، حالا میخواد تا آخر عمرش هی بگه که تو خورشتتون سنگ بود)  فضه گفت: «شاید دی این سبب خیر گرده دی این وَرا پیداش نگرده» (شاید هم سبب خیر بشه و دیگه این ورا پیداش نشه) پری‌گل گفت: «خدا از دُهانت بشنوئه» و باز مشغول خوردن شد.

 

یک رسم: اهدای نذورات در پایِ عَلَمِ امام حسین، عملی مرسوم است. بعضی‌ها نذورات نقدی خود را به پارچه‌های عَلَم، سنجاق می‌کنند. این نذورات، صرفِ مخارجِ مراسم عزاداری می‌شود.

توضیح: عَلَم‌های طالقان، کوچک و سبک هستند تا در کوچه‌ها و معابر تنگ و باریک روستایی، قابل حمل باشند.

 

ناهار که تمام شد، مردم به یکباره مسجد را ترک کردند و خلوت شد. خواستم برای شستن ظرف‌ها به نیروهای کمکی بپیوندم که گفتند تعدادشان زیاد است و نیازی به ما نیست. شیردختران روستا به یک چشم به هم زدنی، مسجد را تمیز و مرتب کردند و ما به سمت خانه به راه افتادیم. ابتدا رفتیم خانه ننجان که با دیدن زن‌عمو که در حالِ غر زدن و جمع کردن وسایلش بود، با تعجب فهمیدیم می‌خواهند بروند و زحمت را کم کنند! سنگِ مرجو خورشت کار خود را کرده بود. ننجان با ناراحتی این ور و آن ور می‌رفت و سعی می‌کرد نگذارد مهمان‌ها با اوقاتی تلخ آنجا را ترک کنند. سفارش هم کرده بود از دوکّانِ کبلایی حکمت، که تنها مغازه دار روستا بود چند دَبه ماست و پنیر و یک گونی جِوز (= گردو) بیاورند تا به عنوانِ سوغاتی همراهشان کند.

بعدِ خداحافظی و راهی کردن مهمان‌ها، آرامش به خانه برگشت. هرچند سیمایِ عمارت، هنوز به خانه‌های جنگ‌زده شباهت داشت. یکی یک بالش برداشتیم و گوشه‌ای دراز کشیدیم. در خستگی مفرط آن روزِ پر آشوب و مشغله، سریع به خواب رفتم و اجازه دادم تا مُسکن خواب در رگ‌هایم جریان یابد. عصر، در آرامشی که نمی‌دانم ماحصل اجابت کدام دعا در حقم بود، بیدار شدم. بقیه هنوز در چرت بودند، به همین خاطر آهسته و پاورچین به حیاط رفتم و کتری سیاه ننجان را پرِ آب کرده، رویِ کله کنجِ دیوار، گذاشتم تا به جوش بیاید.

روی کُنده‌ای در حیاط نشسته بودم و به آتشِ کوچکِ بیخِ کتری نگاه می‌کردم که صدایِ همهمه‌ای از کوچه آمد. بلند شدم و از لایِ درِ نیمه لا، بیرون را نگاه کردم. تعدادی از جوانان روستا آمده بودند تا از همسایه روبرویی، اسب سفیدش را بگیرند و برای مراسم و تعزیه ببرند. اسب سفید که قرار بود ذوالجناح باشد، موقرانه ایستاده بود و جنب و جوش جوانان را پیرامون خود، با چشمهای نجیبش تماشا می‌کرد. یکی با مقداری آب و پودری قرمز، رنگِ سرخی درست کرد و به روی یالها و بدن اسب کشید. یکی دیگر با تعدادی پارچه سبز و سیاه، زین اسب را تزئین کرد. آخر سر مگس‌پرانی با مهره‌های شیشه‌ای و زنجیرک‌های برنجی آوردند و رویِ پیشانی اسب گذاشتند و باقیمانده رنگِ سرخ را روی پاهایش پاشیدند. (مگس پران = پیشانی بندی تزئینی که روی پیشانی اسب می بندند)

ذوالجناح که آماده شد، همگی دور اسب را گرفتند و جوانی با سوز، مرثیه‌ای خواند.

چهره از خون خدا کردی خضاب ای ذوالجناح            چون شرار افتاده‌ای در پیچ و تاب ای ذوالجناح

صیحه‌هات نوحه هست و شیهه‌هایت یا حسین           هر نفس داری هزاران التهاب ای ذوالجناح

ای بُراقِ تیر باران گشته در معراج خون                    از چه بر تن زخم داری بی حساب ای ذوالجناح

فاش بَرگو ماه زینب را کجا انداختی                       در یَمِ خون یا میانِ آفتاب ای ذوالجناح

من زِ سوز سینه‌ی خود با تو می‌گویم سخن               تو به اشک دیده می‌گویی جواب ای ذوالجناح

قلب ما را سوختی این گونه سقّایی مکن                   کم بریز از چشم گریانت گلاب ای ذوالجناح

 

درست عین تصویرِ نقاشی عصر عاشورا بود با این تفاوت که این بار، پسرانی دورِ اسبِ خون آلود را گرفته بودند. سر به چارچوب در گذاشتم و آرام گریه کردم. حالا منشاء دردِ بی امانِ دلتنگی که از شب اول محرم به سینه‌ام ریخته بود را می‌شناختم. دلم به دلِ بی‌بی‌‌جانم زینب سلام الله گره خورده بود و پا به پایِ دلتنگی او بر شهادتِ غریبانه حسینش، دلتنگ، اشک‌بار و محزون بودم.

به خود که آمدم دیدم ننجان و بقیه هم تویِ حیاط نشسته‌اند و همراه با مرثیه جوان‌ها گریه می‌کنند. عمه قوری گل سرخی را آورد و چای را دَم کرد و گفت: «دستت درد نکنه آب جوش گذاشتی.» مامان گفت: «قبول باشه... پشت بندِ این سوز و آه، چایِ دودی روضه می‌چسبه.»

 

عکس: ذوالجناحِ تعزیه در حسینیه جوستانِ طالقان است.

یک رسم: مرسوم است اسبی را به شکل ذوالجناحِ خون‌آلود (اسب امام حسین علیه السلام) درآورده و برای تعزیه می‌برند. همچنین اسب در جلویِ دسته‌های عزاداری روزهای تاسوعا و عاشورا در میانِ ده، گردانده می‌شود و به نیت تبرک، برخی کودکان خود را برای لحظاتی سوارِ اسب می‌کنند.

 

نزدیک غروب بود که سِدحلیمه با دختر بزرگش که فقط ده دوازده سال بیشتر نداشت، شیر آوردند. مادرم تندی داخل اتاق دوید تا کیفش را بیاورد و پول شیر را حساب کند. اما وقتی برگشت ننجان با چشم و ابرو اشاره کرد که چیزی نگوید. سِدحلیمه و دخترش یک چایی خوردند و بعد رفتند. مامان به ننجان گفت: «پس پولِ شیر؟» ننجان گفت: «مگه نمی‌دانی اینجه مردم در روز تاسوعا و عاشورا شیرِ مالانِ‌شانِ نمی‌روشون.» (شیر دامهاشون رو نمی فروشند) گفتم: «چطور؟ یعنی شیر به کسی نمی‌دَن؟ یا اینکه رایگانه؟» جواب داد: «آها رایگانه.. هرکی بخوا می‌تانه هر خانه‌ای دِ شیر طلب کنه. مخصوصاً اگه شیر برای نذری باشه، مصرفِ خودشانِ دی لب نمی‌زنُن و تو رِ هامی‌دیَن.» (آره رایگانه، هرکس بخواد میتونه از هر خونه ای شیر درخواست کنه. مخصوصاً اگه شیر برای نذری باشه، حتی به مصرف روزانه خودشونم لب نمی زنند و همه شو به تو میدهند.)

مامان گفت: «چه جالب، ولی آخه این بنده خدا سه تا دختر یتیم داره و منبع درآمدشون همین شیر و لبنیاتیه که تولید می‌کنند.» ننجان گفت: «به هر حال این یه رسمه و اگه اوشانه پول تاعارُف کنی نه فقط قبول نمی‌نُن، که به‌شان دی بَر می‌خوره. اما خودُم فکرشانِ کُردی‌یَم.» بعد به گونی برنجی که کنارِ درِ مطبخ بود اشاره کرد و گفت: «از برنجانی که برای نذری و مصرف خودمان بیوردی‌یِیم این یه گونی اضاف بیامیه. پس فردا هامیدی‌یَم یکی اوشانی بِ بَبُره.» (به هرحال این یک رسم هست و اگه به اونها پول تعارف کنی، نه فقط قبول نمی کنند که حتی بهشون بر میخوره، اما خودم فکرشون رو کردم--- از برنج هایی که برای نذری و مصرف خودمون آوردیم، این یه گونی اضافه اومده. پس فردا میدم یکی برای اونها ببره.)

شبِ عاشورا، مسجد از همیشه شلوغ‌تر بود. پری مدام گُر می‌گرفت و ما مجبور شدیم برای راحتی او نزدیک در ورودی که همزمان زیر پنجره‌ای هم بود بشینیم. آن شب مسجد یک سخنران ویژه ترک زبان هم داشت که به زیبایی هر چه تمامتر و با لهجه‌ای شیرین، در بابِ معرفتِ حسین علیه السلام و لزومِ معاشرت با ایشان در تمامی روزهای عمر (و نه فقط در ایام عزاداری محرم) صحبت کرد و در آخر روضه‌ی وداع حضرت ابی عبدالله را خواند. بعد نوبت به مداحی و سینه‌زنی رسید. آن شب تعداد زیادی از مداحان روستا، از پیرغلامان گرفته تا نوجوانانِ تازه کار، در صف ایستاده بودند تا اشعار پر شور خود را خدمت ارباب و عزادارانش تقدیم کنند. جوان‌ها حلقه دسته‌های سینه‌زنی را تشکیل دادند و زن‌ها و دخترهایی ایستاده کناره دیواره‌ی بالکن طبقه بالا، آنها را تماشا می‌کردند. همین باعث شده بود که جوان‌ها در میان سینه‌زنی گاهی نیز سر و نگاهی به بالا داشته باشند.

فضه با اشاره به دخترهای جوانِ ایستاده گفت: «یادتانه زمانِ ما اگه کنارِ پرده مابین زناکان و مرداکان مینشتی‌یِی، چقدر پیرزناکان دَهوات می‌کُردُن. ایسه الان هیشکی رِ کار نُدارُن، چه خودشانی بِ راحت وای‌میستُن و مردانِ نُگا مینُن!» (یادتونه زمانِ ما اگه کنار پرده مابین زنونه و مردونه مینشستی چقدر پیرزنها دعوات می کردند. حالا الان به هیشکی کار ندارند (به دخترهای جوان) چقدر راحت واسه خودشون می ایستند و مردها رو نگاه می کنند.)

پری‌گل گفت: «والا زمانِ ما حتی به لباسی که زیرِ چادر تنت دبه دی کار داشتُن. خدا به دور اگه بولیز شلوار تُن می‌کُردی، تو ر می‌گوتُن عیبه عیبه مردانه لباس تُن کردی‌یِی!» (والا زمان ما حتی به لباسی که زیر چادر تنت کرده بودی هم کار داشتند. وای به حالت اگه بلوز و شلوار تنت بود، بهت میگفتند که زشته، عین مردها لباس پوشیدی!) توضیح: قدیمی‌های طالقان خیلی بد می دونستند که زن یا دختری، بلوز و شلوار یا به قول خودشون لباس مردونه تن کنه. حتماً باید لباس زنانه مثل بلوز و دامن یا پیراهن یا اقلاً مانتو شلوار می پوشیدند.)

گفتم: «ولی با همه‌ی اون سخت‌گیری‌ها به نظر من زمان ما بهتر بود.» فضه تصدیق کرد: «آها.. اقلکاً از میانِ همین دترکانی که جُرحَتِ یه خالی نگاه رِ نُوداشتُن، سالی هفت هشت نفر عروس می‌گردی‌یَن، نه الانی جور، هیشکی نه زُن میبَره، نه عروس میگَرده!» (آره، دست کم از میون همین دخترهایی که جرأت یه نگاهِ معمولی رو هم نداشتند، سالی هفت هشت نفر عروس می شدند نه مثل الان که هیشکی نه زن میگیره نه عروس میشه!)

در میان ذکرِ خاطرات ما از گذشته و مرورِ قدیم‌، بالاخره سینه‌زنی به اوجِ خودش رسید و چراغ‌ها خاموش شد و با صدای تذکر برخی، زنان و دخترانِ ایستاده مجبور به نشستن شدند.

در مداحی‌های طالقان، معمولاً اشعار قدیمی و شیوه عزاداری سنتی خوانده و اجرا می‌شود. به عبارتی، عزاداری طالقان از هجوم سبک‌های جدید، دور مانده هرچند کاملاً از آن مصون نیست. گرچه نمی‌توان گفت که اشعار و سبک جدید، خدای نکرده ایرادی دارد ولی سلیقه اکثر طالقانیان در حفظِ همان شیوه سنتی است. آخرین نوحه‌ای که در شب عاشورا خوانده شد، «امشب شهادت‌نامهی عشّاق امضاء می‌شود.... فردا زِ خونِ عاشقان، این دشت، دریا می‌شود» مراسم عزاداری با پذیراییِ شام که خیراتِ دسته‌جمعی اهالی روستا برای اموات و درگذشتگان‌شان بود، به پایان رسید.

در هنگام برگشت به خانه، بار دیگر نگرانی و دلشوره بابت وضعیت پیمان به جانم نشست اما جرأت نداشتم با کسی راجع به آن حرفی بزنم. جلویِ مسجد که منتظر بیرون آمدن عمه، مادرم و ننجان بودیم، رفتم کنارِ چشمه و دست‌هایم را داخلِ خنکایِ آب گذاشتم. آب، موج می‌زد و موج می‌زد و از حوضچه خارج می‌شد. ناگهان، آب برایم شد روضه‌ی مجسم. در هر موج زدنش، دلم خون می‌شد و خون می‌شد و اشک به حوضچه‌ی چشمانم می‌رسید. نمی‌دانم چقدر در آن حال مانده بودم که پری‌گل صدایم زد. مشتی آب به صورت زدم و بلند شدم و همراه بقیه به خانه رفتم.

به خانه که رسیدیم، پری‌گل خوابید اما ما بایستی برای پذیرایی از دسته عزاداری فردا صبح، آماده می‌شدیم. مامان با کمک عمه، شیرها را جوشانده و در کتری ریختند. چند سینی بزرگ پر از استکان و لیوان‌های کوچکِ دمر شده، رویِ تختِ داخل حیاط بود. من و ننجان، خرماها را هسته می‌گرفتیم و جایِ هسته‌شان، گردو می‌گذاشتیم. سینی خرماها که آماده شد، با کنجد، خلال پسته و غنچه‌های گل محمدی تزئینشان کردم و رویشان را سلفون کشیدم. حالا وقت داشتیم دو سه ساعتی استراحت کنیم.

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedادامه دارد...

یک رسم: شیر گاو و گوسفند و بز در روز عاشورا فروشی نیست. یعنی به مانندِ آب، رایگان است و هرکس آن را طلب کند، به او تقدیم می‌کنند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۹ ، ۰۷:۵۹
درجی طالقانی

داستان مسافر کشتی نجات --- هشتمین قسمت

پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۷ ق.ظ

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

زیرِ بوته‌ی گلِ حیاطِ مشتی عذرا نشسته بودم به نبشِ قبرِ خاطراتِ گذشته مشغول، که صدای فریادِ پری‌گل مرا به خود آورد. بلند شدم و به داخلِ خانه رفتم. پری عین اسپندِ رویِ آتیش، بالا پایین می‌پرید و با فریاد، غُر می‌زد به جانِ آنهایی که بلایِ جانش شده بودند!

  • «آی خدا بگم چیکارتون کنه! الهی هرچی ماآهر دَره نیشتان بزنه، الهی هزارتا دُم سرگردانی دکوئه تُنبانتانی میان!! حالا من این شبِ تاسوعایی چه خاک سرم داکُنُم ننه!» (آی خدا بگم چی کارتون کنه، الهی هر چی مار هست نیشتون بزنه، الهی هزارتا عقرب بیوفته تو شلوارتون، حالا من تو این شبِ تاسوعا چه خاکی سرم کنم مادربزرگ)

با نگرانی پرسیدم: «ای بابا مگه چی شده؟ یه کلام حرف بزن ببینم....» پری در حالیکه درزِ شکافته‌ی پهلویِ شلوارش را نشان می‌داد گفت: «چی شده؟ بیا ببین! ما رو از خونَمون آواره کردند، یه دست لباس اضافه هم برنداشتیم عینِ داعش‌زده‌ها فقط جانِمان‌و ویگیتیم (= جونمونو برداشتیم) و فرار کردیم، حالا شبِ تاسوعایی از بی لباسی باس بمانیم خانه و کَک‌آنی بَ قصه بُخوانیم!» (= حالا تو این شب تاسوعا به خاطر بی لباسی باید بمونیم خونه و برای کک ها قصه بخونیم!)

از وضعیت یه درمیان طالقانی حرف زدن پری و آن لباسِ پاره‌اش، خنده‌اَم گرفته بود. مادربزرگ، عینِ بچه‌ای که کارِ خطایی کرده، هِی مدام لبه‌هایِ درزِ شکافته را رویِ هم می‌آورد و تندتند می‌گفت: «هیچی نی ببه! خودوم تیب میدوجوم! اندی داد و قال نکن، یالتی بِ ضرر داره!» (هیچی نی بچه جون، خودم برات میدوزمش، اینقدر داد بیداد نکن برای بچه ات ضرر داره)

همان موقع، مادرم و مشتی عذرا که در باغِ پشتِ خانه مشغولِ چیدنِ سیب بودند، از راه رسیده گفتند: «چیه صداتان تا میان مَح‌له دَر شیه؟» (چیه صداتون تا وسط ده رفته) گفتم: «تنبان پری پاره شده» و زدم زیر خنده. پری، که از عصبانیت در حالِ انفجار بود، با مگس کش به دنبالم افتاد. مادربزرگ هی استغفرالله می‌گفت و سعی می‌کرد تا دستِ پری را بگیرد و او را مهار کند.

پری که آرام گرفت، مادرم نشست به وارسی شلوار و گفت: «عجیبه، پارگی از کمر شروع شده تازه این از درزشم شکافته نشده، بلکه پارچه از کنارِ دوختِ درز، جِر خورده، چی کردی پری که اینجور پاره شد؟» پری با عصبانیت گفت: «از ننه بپرسین!» طفلک مادربزرگ، خجالت زده گفت: «من بگوتم این شلوار تنگه... یالت اذیت میبو بُدا یه پیلِشه تیب وا کُنُم گوشادتر گرده، نگو بیصحب بَپیسه تا دست بِزیَم جر باخورد و وَزرست!» (من گفتم این شلوار تنگه، بچه ات اذیت میشه بذار یه چینش رو وا کنم تا گشادتر بشه، نگو پارچه بیصاحاب پوسیده است، تا دست زدم جِر خورد و پاره شد)

پری به تندی گفت: «نخیرم ننه، هیچم بَپیس نبه، شمایی زور زیاده... تازه دو هفته پیش بخری بی‌یَم... خیر سرم شلوارِ بارداری! ایسه ایمشو چی کفن تن کُنُم مچد بشینی بَ؟» (هیچ هم پوسیده نبود، تازه دو هفته است خریدمش، خیر سرم شلوار بارداری، حالا امشب چی تن کنم برای رفتن به مسجد)

و واقعاً به گریه افتاد.

مادرم که به سختی خنده خود را کنترل می‌کرد گفت: «عیب نداره، من خودم برات راست و ریستش می‌کنم، نهایت یه تیکه پارچه از مشتی عذرا می‌گیرم و برات وصله می‌کنم.» من هم که شیطنتم گل کرده بود ادامه دادم: «حالا وصله‌اش گلدار هم بود بود.. زیر مانتوئه دیگه، کسی نمی‌بینه که!» و همین باعث شد تا پری دوباره عصبانی شده و به طرفم حمله کند تا با حرص نیشگونی ازم بگیرد.

همان موقع مشتی عذرا به دادم رسید و با دامنی گلدار و تکه پارچه‌ای مشکی وارد شد. خواستم باز شوخی کنم که «ها ببین... پارچه گلداره هم رسید!» ولی دلم به حالِ پری سوخت و زبان به دهان گرفتم. مشتی عذرا او را وادار کرد که دامن را بپوشد و منتظر بماند تا مادرم شلوار را رفو و وصله کند. به دستانِ هنرمندِ مامان نگاه می‌کردم که با نخ و سوزن، تندتند کوک‌های ریز و یک‌دستی به شلوار می‌زد و بعد به پری که متفکرانه گوشه‌ای نشسته و زانو به بغل گرفته بود، لبخند زدم. پری‌گل بعد از یک سکوت طولانی گفت: «چقدر این هورمون‌های کوفتی آدمو به هم می‌ریزه‌ها... من کسی بودم که از ریز و درشتِ زمین و زمان، اسبابِ طنز و خنده میساختم! حالا خودم با یه چیزِ کوچک اینقدر به هم می‌ریزم که تحملِ خنده کسیو ندارم.»

مامان با مهربانی گفت: «کوچیک نیست عزیزم... خیلی هم عظیمه. آخه قوم الظالمین اینجان! و این اون چیزیه که تو رو به هم ریخته، نه مادر شدنت» پری به آنی بلند شد و سرش رو تو بغل مامان گذاشت و های‌های گریه کرد. از این چرخش لحظه به لحظه‌ی احساساتش متعجب و مبهوت شدم و دلم گرفت که بختِ تجربه کردنش رو نداشتم و همزمان به اون نوازش‌های صمیمانه مادرم و بوسه‌هایی که رویِ صورت و موهایِ پری می‌گذاشت، عمیقاً غبطه خوردم.

 

 

عمه انگاری که هزارساله ما رو ندیده. هر کداممان را طولانی در آغوش گرفت و بوسید. زن‌عمو پشتِ پلکی نازک کرد و گفت: «خوب همگی در رفتین و مارو دست تنها گذاشتین!»

پری حرص می‌خورد و زیر لب می‌گفت:

  • «نه که شمام خیلی کار می‌کردین، حالا دست تنها موندین، نزدیکه که کمرتان بیوسه!» (= کمرتون سوا بشه! بشکنه)

زن‌عمو ادامه داد: «شماها که طاقت مهمون ندارین واسه چی مهمون دعوت می‌کنین!»

پری دوباره غرید:

  • «ما مهمون دعوت کردیم؟  ما؟   ما غلط کنیم! به هفت پشت و طایفه شما بخندیم! یه شابدولعظیمی تارُف دی نِزی‌یِیم خانه خراب!» (= ما یه تعارف شاه عبدالعظیمی هم نزدیم خونه خراب)

در حالیکه سعی می‌کردم آرومش کنم گفتم: «پری... تو رو خدا ساکت، صداتو میشنوه‌هاا...»

  • «اون... اون صدامونو بشنوه؟ نه خیالت راحت، شکرِ خدا کَره! این مادر تو هم که اصلاً نمی‌تونه جوابشو بده... بذار خودم برم...»

که همون لحظه مامان با احترام جوابِ زن عمو رو داد: «چون جمعیت‌ زیادی بودیم و مرد و زنِ نامحرم داشتیم، برای راحتی بیشتر شما خونه رو خلوت کردیم و اِلا که ما هم دلمون می‌خواست پیش شما و ننجان باشیم. الآنم که تو این ماهِ عزا، همگی مهمانِ حضرتِ اباعبدالله‌یم و کسی صاحبخونه و مهمون نیست!»

به پری نگاه کردم و گفتم: «دیدی؟ دیدی مامانم چه قشنگ جوابشو داد... حالام اینقدر حرص نخور، به قول مادربزرگت برات بَده... بیا و این یه امشبو دل بده به دعا و نیایش... هر وقتم دلت شکست، منو حسابی دعا کن!»

پری ابرویی بالا داد و گفت: «باشه اسپی خانوم... خودت خواستیا... یه دعایی در حقت کنم که هر وقت منو ببینی بگی پری دمت گرم، از دعای تو بود که من به این جا رسیدم... حالا اون کتابچه دعا رو بده بیاد که زیارت عاشورا شروع شد.»

مداح، داشت صلوت‌های قبلِ زیارت رو می‌گرفت که فضه، از اون سرِ مسجد اشاره کرد و ما به بهانه اینکه هوایِ اینجا خوب نیست و پری گرمش شده، رفتیم پیشش. دیگه آرامش برقرار بود و دل‌های ما آماده سلام و زیارت بود. دل‌هایی که خدا می‌دونست تو هر کدوم چه غصه‌ها و نگرانی‌هایی لونه داشتند.

اون شب، شبِ پریشون احوالی پری بود. اون قدر گریه کرد که هق هقش پیوسته شد. هرچی آب و شربت بهش می‌دادیم آروم نمی‌گرفت و با هر «سقایِ دشتِ کربلا....» که مداح می‌خوند و سینه‌زن‌ها واگویه می‌کردند، یک اباالفضلِ بلند می‌گفت.

غمِ تاسوعا در میانِ غم‌های محرم، از نوعِ دیگری است. همزمان که دلت قرص است هنوز قرصِ رویِ قمرِ عباس بر خیمه‌ها می‌تابد و شیر یلِ ام‌البنین از اهل حرم، حراست و پاسداری می‌کند، با یادآوری آن لحظه‌ی «انکسرَ ظهری» در یک چنین فردا روزی، زودتر از اتفاق، به پیشواز گریه‌ی مصیبتِ بی‌کسی و تنهایی می‌روی و دلت آنچنان دلتنگ رویِ عباس می‌شود که همنوا با مرد و زن و در و دیوارِ وجود، به ناله و فغان و زاری می‌اُفتی. ماتم، آنچنان کوبنده به زمینت می‌زند که چاره‌ای نمی‌ماند جز آنکه بگویی: «بی دستِ کربلا... دستِ مرا بگیر!»

معمول این طور است که وقتی شور و حالِ مراسم به اوج می‌رسد و صدای گریه و ناله، کل جمعیت را فرا می‌گیرد، ریتمِ مداحی عوض می‌شود و مداحان خوش‌ذوقِ طالقانی یکی از زیباترین و خاطره‌انگیزترین مرثیه‌ها را در وصفِ حضرت اباالفضل می‌خوانند. شعری سنگین با ضرباهنگ کوبشی وزین، که سینه‌ها را بار دیگر فراخ می‌کند و تو از حضیضِ ناامیدی به آرامِ شکیبایی می‌رسی تا به فرجامِ آنچه خدا خواست و قافله‌عشق صبورانه و شاکرانه به آن تن دادند، امیدوار شوی...

آن شب هم، دست‌ها سنگین، آهنگین و منظم به سینه‌ها می‌خورد و صدایِ مداح در مسجدِ روستا می‌پیچید:

شیر سرخِ عربستان و وزیر شه خوبان، پسر مظهر یزدان... که بُدی صاحبِ طبل و علم و بیرق و سیف و حشم

با رقم و با رمق اندر عقبش....لقبش ماه بنی هاشم و عباس

علمدار اباالفضل، سپه دار اباالفضل جهانگیر اباالفضل، جهاندار اباالفضل

 

 

از در مسجد که بیرون آمدیم، پدرم با عمو ایستاده بودند در کنار چشمه. جلو رفتیم و سلام کردیم. عمو، من و پری‌گل را در آغوش گرفت و بوسید. انگاری اینکه از صبح فرصت نکرده بود در حضورِ لشکر اقوامِ سببی! با ما صمیمانه احوالپرسی کند، روی دلش مانده بود. لحظاتی بعد، عمه هم به برادرها پیوست و مشغول گفت و گو شدند. پری را نزدیک چشمه بردم تا آبی به صورت بزند و حالش که هنوز از گریه‌ی بسیار، منقلب بود، جا بیاید. همان زمان زن‌عمو و فامیلهایش به اتفاق مادرم و ننجان بیرون آمدند و دیدنِ جمعِ صمیمی خواهر برادری انگار به مذاق زن‌عمو خوش نیامد که چشم غره‌ای رفت و بدون گفتن هیچ حرفی، راهِ خانه را در پیش گرفتند. ننجان هم سراسیمه به دنبالشان روان شد ولی عمه ترجیح داد بیشتر بماند و با برادرهایش حرف بزند. دو تا از پسرعموهایم (منصور و منوچهر) هم پیش ما آمدند و از حالِ برادرم و اینکه چرا به طالقان نیامده، سوال کردند.

پدرم توضیح داد که سپهر، با اردوی جهادی دانشگاه رفته‌اند سمت روستاهای کرمان. سپهر جان که الهی خواهرش به قربانش، دانشجویِ پزشکی بود و از همان ترم اول، بین بچه‌های جهادی بُر خورد و هر از گاهی برای اردو به مناطق محروم می‌رفتند.

بالاخره ما هم بعدِ آمدن مشتی عذرا، به سمت خانه حرکت کردیم. پدر و عمو آن شب را در مسجد می‌ماندند تا تدارکات باقیمانده برای مراسم فردا را انجام دهند. البته به نظرم این رسم مسجد ماندن مردها در شبهای تاسوعا عاشورا، بیشتر برای آن بود که جوان‌های قدیم، یک دو شبی را دور هم باشند و از مصاحبت رفقای دورافتاده، بهره‌مند شوند.

در سکوتِ شبانگاهی، زیر نورِ مهتابی که هنوز کامل نشده و گِردی آن ناقص بود، از سربالایی کوچه بالا می‌رفتیم که ناگهان مادرم گفت:

  • «ای وای... دیدین چی شد؟ یادم رفت به ننجان بگم که برام شیر بگیره. آخه برای روزِ عاشورا می‌خوام از دسته عزاداری که جلویِ درِ خونه میاد، با شیر و خرما پذیرایی کنم. خرما رو از تهران خریدیم ولی شیر رو باید همینجا تو دِه بگیریم ولی نمی‌دونم از کی.»

مشتی عذرا گفت: «نگران نباش، بتول (ننجان) به سِدحلیمه (سیده حلیمه) بگوت فردا غروب، گوآنشانی شیرِ بعدِ بدوشتن بیوره خانُتان. فقط بایستی بشی بجوشانی‌شان تا ترش نگرده.» (نگران نباش، بتول به سیده حلیمه گفت تا فردا غروب، شیرِ گاوشونو که دوشیدند بیارند خونه تون. فقط باید بری و شیرها رو بجوشونی تا ترش نشه)

مامان گفت: «خب خیالم راحت شد. همون آخر شب با نبات تخته‌ای می‌جوشونم و می‌ریزم تو کتری‌های بزرگ که آماده باشه. می‌دونم اینجا دسته عزاداری، صبح خیلی زود میاد بیرون، ان‌شاءالله نماز صبح رو که خونه شما خوندم، میام خونه ننجان.» گفتم: «و این یعنی که فردا از ساعت چاهار صبح بیدار باشه!» و سقلمه‌ای به پهلویِ پری زدم که چون تو حال خودش بود از جا پرید و گفت: «ها؟ چی؟» گفتم: «شیر... کله سحر» گفت: «آها.. خوبه! شیرم خوبه!» گفتم: «کدوم شیر خوبه؟» گفت: «مگه نگوتی شیر تعزیه عاشورا» گفتم: «نه عزیزم... پذیرایی شیر با خرما رو گفتم. راستی مشتی عذرا، هنوز اینجا برای تعزیه، شیر بیرون میارن؟» گفت: «آها جان... میورُن... بعدِ فخرالله خدا بیامرز، اویی گِتین نوه، فرهاد، شیر میبو. حلا فردا مِی‌نیش» (آره عزیزم، میارن، بعد از فخرالله خدابیامرز، نوه بزرگش به اسم فرهاد، شیر تعزیه میشه.. حالا فردا میبینیش)

و خیالم رفت تا روزهای کودکی که در عاشوراهایش، با بقیه بچه‌های ده که تعدادمان هم کم نبود، ساعت‌ها جلویِ چشمه‌ی مسجد منتظر می‌نشستیم تا شیرِ تعزیه، از خونه روبرویی مسجد، آذین‌شده و آماده، بیرون بیاید و ما فرصت کنیم، دقایقی تماشایش کنیم. شیری که فاصله خانه تا مسجد را رویِ دوپا طی می‌کرد و بعد چهاردست و پا، وارد صحنه‌ی تعزیه می‌شد و یکبار چنان با سرعت از خانه بیرون آمد که سر راه به کودکی برخورد کرد و کودک داخلِ حوضچه‌ی چشمه افتاد و خیس شد.

 

 

خسته به خانه رسیدیم و رویِ تشک‌هایی که مشتی عذرا از غروب، قبلِ بیرون رفتنمان، در خانه پهن کرده بود، آرام گرفتیم. به رغم بقیه که سریع خوابشان برد، من چون هنوز در میانِ خاطرات خود معلق بودم و ذهن مشغولی داشتم، خوابم نبرد. تازه چشمانم سنگین می‌شد که صدایِ ناله‌ی کوتاه پری‌گل را شنیدم. بلند شدم و در زیرِ نورِ مهتاب نگاهش کردم. صورتش خیس اشک بود و آهسته نامِ «امیر عباس» را صدا می‌کرد. بی‌آنکه بیدارش کنم، در آغوشش گرفتم و موهایش را نوازش کردم. لحظاتی بعد، آرام شد و من هم بالاخره به خواب رفتم.

رویِ تپه پشتِ امامزاده، با فضه و پری بازی می‌کردیم. آباجان هم داشت پایِ همان تپه، مزرعه‌ای را آب می‌داد. پری‌گل عروسکِ سنگی‌اش را پیشِ آباجان برد و گفت: «آباجان... بِین یالُم چندی قشنگه!» (آباجان ببین بچه ام چقدر قشنگه)

آباجان جواب داد: «قشنگه ولی لوخته که دترجان، بیو با این برگ و گلان اویی تنِ بپوشان» (قشنگه ولی لخته که دخترجون، بیا با این برگ و گلها تنشون رو بپوشون) و دسته‌ای گل به او داد. رنگشان زرد بود.. از همان گل‌های زرد روغنی!

من هم پیشِ آباجان رفتم و گفتم: «برای عروسک منم لباس می‌دی؟» گفت: «آها دترکم... هامیدیم، فقط یه شرط داره!» گفتم: «چه شرطی آباجان؟» گفت: «این که تو دی عینِ پری‌گل طالقانی گپ بزنی!» گفتم: «آخه آباجان من که بلد نیستم.» گفت: «یاد می‌ری عزیزکم، سفارش کُردی‌یَم تیِب یه معلم بیورون.» (یاد میگیری عزیز کوچولوی من، سفارش کردم برات یه معلم بیارن)

گفتم: «آبا، حالا به عروسکم لباس می‌دی؟»

آباجان یه دسته دیگه از گل‌های زرد چید و به من داد. داشتم گلها را دورِ سنگ می‌پیچیدم که فضه دوان دوان پیش آمد و گفت: «اینه دی هسته... یالانش دو گُلن» (اینم هست، بچه هاش دوقلو هستند)

آبا، نگاهی به سنگِ دوم کرد و از سینه‌کشِ کوهِ روبرو بالا رفت. بعد با دسته‌ای گلِ صورتی برگشت. با خوشحالی گلها را گرفتم و تنِ عروسکِ (سنگِ) دوم کردم.

آباجان نگاهی به پری کرد که همچنان با عروسک سنگی خود مشغول بود و پرسید: «یالتی اُسم چیه ببه جان؟» (فرزندم اسم بچه ات چیه؟)

پری گفت: «هنو هیچی!»

آبا دوباره گفت: «مینی اسمِ مینگنی یالتی سر؟» (اسم منو میذاری رویِ بچه ات؟)

وسط حرفشان پریدم و گفتم: «آباجان، اسم شما چیه؟» گفت: «آقا سید صدرالدین». پری بدون آنکه نگاه کند گفت: «نه آباجان... مُن یه اسمِ دیگه‌ای رو دوست دارُم!»

آباجان دیگر چیزی نگفت و از تپه پایین رفت تا به مزرعه برسد. وقتی حسابی دور شد، بلند شدم و صدایش کردم.

  • «آبــــاجــــــــــــــآن. آی آبـاجــــــــــــان... ناراحت نباش... من خودم اسمِ تو رو میذارم رویِ بچه‌ام»

آبا برگشت و برایم دست تکان داد. فضه گفت: «ولی تی‌یِی یالان، دو گُلن!» (ولی بچه های تو که دوقلو هستند!)

بعد زمزمه صدای مادرم را شنیدم. چشم باز کردم و دیدم رویِ سجاده نشسته، نماز می‌خواند. سلام نماز را که داد به من گفت: «پاشو عزیزم تا نمازت قضا نشده بخون» آروم پری رو تکان دادم و بیدارش کردم. هووووومی گفت و دوباره خوابید. بعد برای گرفتن وضو بیرون رفتم. آسمان، به کبودی تیره رنگی می‌زد. هنوز ماه در آن بود و نسیمِ خنکِ سحرگاه، تا عمقِ جانت را قلقلک می‌داد. یادِ خوابم افتادم و زیر لب گفتم: «خدا بیامرزدت آباجان».

بعدِ نماز دوباره خوابیدیم و از خیرِ صبحانه خوردن گذشتیم. ساعتِ نُه و خورده‌‌ای بود که با صدایِ حرف زدنی که از حیاط می‌آمد، بیدار شدم. هیچکس داخل اتاق نبود. تا رویِ ایوان آمدم و پری‌گل را دیدم که با حمید، در حال صحبت بود. با چه طالقانیِ غلیظی هم صحبت می‌کردند. تا حمید چشمش به من افتاد، سکوت کرد. پری برگشت و مرا دید. با شیطنت یک تایِ ابرو را بالا داد و خندید. تازه یادم افتاد حجاب ندارم و به سرعت به اتاق برگشتم و اجازه دادم تا تپشِ تندِ قلبم، آرام گیرد.

چند لحظه بعد، پری‌گل بالا آمد و دست به کمر زده مرا مخاطب قرار داد: «به به، بالاخره خانوم از خوابِ ناز بیدار شدند.... حالا تا لِنگِ ظهر خوابیدی،... دَبّه در نیارا ساعت نُه تو طالقان لِنگِ ظهره... دیگه چرا زلف بر باد می‌دی جانم؟»

گفتم: «مثل شما یک کله از شب نخوابیدم و نماز صبحمم قضا نشد که خستگیم در رفته باشه و بتونم زود بیدار شم!»

گفت: «می‌بینم که در غیابِ ننجان، خوب وظیفه کنترل اموراتِ شرعی ما رو برعهده داری دختر دایی جان، منتهایِ مراتب تو اون شرع و آیین شما، اینکه دلِ یه جوونِ عاشق رو با زلفای پریشون ببرن و بعد با بی‌محلی بشکونن، احیاناً گناه نی؟»

اخم کردم و به جای جواب دادن، ازش پرسیدم: «آقا حمید اینجا چی کار می‌کنه؟ نکنه ایشونم قراره به مهمونایِ ننجان اضافه بشه؟»

پری خندید و گفت: «چیه جایِ تو رو تنگ کرده؟ چهار تا از پسرعموهای تو اینجا اومدند ما چیزی گفتیم که شما تحمل این یه دونه پسرعمویِ ما رو نداری؟ تازشم اسپی خانوم، به مهمونا که قرار نی کسی اضافه بشه، ولی ایشون قراره که اگه خدا بخواد به اعضایِ خونواده ننجان اضافه بشه!... ها؟؟؟ چته؟؟؟ بیا منو بخور!»

خنده مو کنترل کردم و گفتم: «راستی چقدر غلیظ طالقانی حرف می‌زنین شما! دلم می‌خواد یاد بگیرم، آباجان همیشه آرزو داشت ما طالقانی حرف بزنیم»

پری گفت: «خب تو دِه ما همه از دم کانال شیشَن! ولی شماها نه که یه کم باکلاسین و دِه‌تان جواَرتر دَره، عارتان میبو دهاتی گپ بزنین! (= شماها نه که یه کم باکلاس هستید و دهتون هم بالاتر هست، عارتون میاد دهاتی حرف بزنید) ولی غمت نباشه دختر دایی، خودم یه معلم خوب برات سراغ دارم که نه فقط طالقانی که درسِ عشــــق بهت یاد بده خواهر!»

دیگه خنده‌ام گرفت و گفتم: «پس خوابم داره تعبیر میشه!» و در جوابِ پری‌گل که می‌پرسید: «چه خوابی؟» گفتم: «پری، تو اسمِ بچه‌تو چی می‌خوای بذاری؟» گفت: «نمی‌گم تا یاد بگیری جوابِ سوال رو با سوال ندی!» و از اتاق بیرون رفت.

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۹ ، ۰۸:۲۷
درجی طالقانی

داستان مسافر کشتی نجات --- هفتمین قسمت

يكشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۵۰ ق.ظ

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

خونه که رسیدیم، عمه با نگرانی پرسید: «کجا بودید شما دو تا، دلمون هزار راه رفت...» مامان هم با دلخوری، سری تکان داد و گفت: «هنوز عینِ بچه‌ها رفتار می‌کنین!» زن‌عمو سر و گردنی تاب داد و انگشتانِ تهدیدگرش را بالا آورد و تا خواست حرفی بزند، پری‌گل گفت: «مسجد پیشِ سیدعلی عمو قند می‌شکوندیم برای مراسم... شما که می‌دونین این روزا ما یا مسجدیم یا روضه، بالاخره ماهِ عزاست، ماهِ تفریح و خوشگذرانی که نی!».

زن‌عمو اخم غلیظی کرد و با عصبانیت رو برگرداند که ننجان با گفتن «قبول باشه خدمتتان، تقصیر مُنه که یادُم درشی بَ دیشو به عمو قول بُداین ایمرو برای کمکش میشین» قضیه را جمع و جور کرد. (قبول باشه خدمتی که به امام حسین کردید، تقصیر منه که یادم رفته بود دیشب به عمو قول دادید که امروز برای کمک بهش میرید مسجد)

عمه و مامان، بلافاصله سفره ناهار را آوردند. پسرخاله محمود در حالیکه بالای سفره می‌نشست گفت: «عروس خاله، اگه باز عین صبح دَر نمی‌ری، پاشو یه دستی بجنبون تا زودتر ناهار رو بخوریم که ضعف کردیم از گشنگی!» بعد هم به جایِ پری‌گل، زُل زد به من.

همون دَم مادربزرگِ پری‌گل از در وارد شد و آمرانه گفت: «لازم نی پری کار کنه! این همه آدُم این خانه دِریتی، آی دُتر (خطاب به دختر خواهرِ زن‌عمو) پایَست بشقابانه بنگن سفره‌ای سر» (لازم نیست پری کار کنه. این همه آدم تو این خونه ریخته، آهای دختر پاشو بشقاب ها رو بذار سر سفره)

که خاله‌ی بزرگ گفت: «وا... چطور از صبح رفته مسجد به قول خودش کار کرده، حالا برای پذیرایی از فامیل شوعَرش قابلِ کار کردن نی؟» مادربزرگ، با صورت جدی و اقتدارِ یک پیرزنِ اصیلِ طالقانی گفت: «آن کارِ مَچّد و محرم، بحثِش جدایه! خدمت به ایمام حسین، با اجر و ثواب و رحمته، امبا دولا راست گردیَن زُنِ امیدوار، جلو مردانِ نامحرم، عینِ ناثوابی و بی‌غیرتی و زحمته!» برای اولین بار از حضور مادربزرگ احساس رضایت و خوشحالی کردم و همزمان با پری‌گل لبخندی رد و بدل کردیم.

واقعاً میان این قومِ بی ملاحظه و خودخواه، گیر افتاده بودیم. ننجان که به علت شرایط میزبانی نمی‌توانست از گل نازکتر بگوید. عمه هم که به قول خودش، گوشتش زیر دندانِ اینها بود، چیزی نمی‌گفت. مادرم هم که اعتقاد داشت جواب ابلهان خاموشی است، سکوت می‌کرد. ما جوان‌ها هم که جرأت نداشتیم جوابِ بزرگتر را بدهیم. مردها هم در بحث‌های زنانه دخالتی نمی‌کردند و فقط می‌ماند مادربزرگ پری که نه جوان بود که از جواب دادن محذور باشد و نه خُورده بُرده‌ای با اینها داشت که دلش بلرزد و نه در مقامِ میزبانی، مجبور به صبوری و احترامِ خارج از حد بود، پس می‌توانست جواب هر کدامشان را آن جور که دلش می‌خواست بدهد و یک دل خنکی دلچسب بچسباند بیخِ دلِ من و پری‌گل!

ناهار را که خوردیم، مهمان‌ها یکی یک پتو، ملحفه و بالش طلب کردند و به چشم بر هم زدنی اتاق‌های بالاخانه و پایین خانه، به تصرف آن‌ها درآمد. ما هم بالاجبار به حیاط پناه بردیم و در حالیکه سعی می‌کردیم سر و صدایمان مزاحم خوابِ حضرات نشود، ظرفها را شستیم و در سایه‌ی خنکِ درختان حیاط، زیلوی کهنه‌ای پهن کرده و نشستیم. عمه هم با یک سینی چایی عیشمان را کامل کرد.

چای را که خوردیم، پری‌گل گفت: «حالا با این همه جمعیت، شب رو چه جوری بخوابیم؟». مامان به شوخی گفت: «می‌ریم مسجد!» پدرم نگاهی تقدیمش کرد و گفت: «من که واقعاً می‌مونم مسجد، شب تاسوعاست و امشب و فرداشب رو مسجد هستم برای تدارکات ناهار» عمه گفت: «خا ایسه شما مردان مچّد می‌خوسین، ما چه کنیم؟» (خب حالا شما مردها می رین مسجد میخوابید، ما چه کار کنیم؟)

گفتم: «نمیشه ما پشتِ بوم بخوابیم؟»

ننجان گفت: «نه ببه‌جان، هوایِ آخرِ تابُستان دُزده! سوزِ پَییزِ داره، میچایین.» (نه فرزندم، هوای آخر تابستان دزده (یعنی سلامتی رو می دزده) سوز پاییز داره، سرما میخورین)

مامان گفت: «خب بریم خونه مشتی عذرا... طفلک کلی اصرار می‌کرد که اقلاً یکی دو شب رو بیایین خونه من بمونین. ناسلامتی فامیلیم، اونم که تنهاست و به اندازه کافی برای ما جا داره.» پری دستی به هم زد و بلند گفت: «هورا زن‌دایی، تی قُربان گَردُم که بهترین پیشنهادِه هادای... پایستین تا قوم الظالمین خِو دِ راست نگردی‌یَن ما دَر شیم». (قربونت برم که بهترین پیشنهاد رو دادی، پاشید تا اینا از خواب بلند نشدند ما در بریم)

عمه و مامان خندیدند و ننجان با اخمی تصنعی گفت: «خا ایسه... تو دی اندی شُلُغش ناکُن، هرچی باشه بخوای نخوای اوشان تی یِی وصله تن و خویشَن. احترامشان دی واجب.» (خب دیگه تو هم اینقدر شلوغش نکن. هرچی باشند، چه بخوای چه نخوای، اینها وصله تن و فامیل شوهر تو هستند و احترامشون هم واجبه)

پری‌گل زیر لب گفت: «مردم خویش دارند ما دی خویش!» بعد از جا جنبید و صورت ننجان را ماچ کرد و گفت: «خا ننه، هرچی شما امر کنین... اصلاً شمایی صلاح، مایی کلاهه! حلا اجازه مرخصی صادر مینین؟» (باشه مادربزرگ، هرچی شما امر کنید، اصلاً صلاح شما روی سر ما جا داره. حالا اجازه مرخصی میدید؟)

ننجان خنده‌ی نمکینش را به اخمش اضافه کرد و گفت: «حلا میماندین چایی دویُّم!» (حالا میموندین برای چایی دوم)

پری جواب داد: «نه قربانت گردُم، ما یالان ایمشو جایی میهمانیم، زیاد باخوریم شوکیمان چُربار میبو!» (نه قربونت برم، ما بچه ها امشب جایی مهمان هستیم اگه زیاد بخوریم شب هی باید بریم دستشویی)

که عمه با یه «سَرِ خور» (= سرخور)  گفتن بازوی او را به آرامی پیچاند و پری، ادایِی درآورد مثلاً دردش آمده و دستش را کشید و فرار کرد.

 

 

قرار شد من، مامان، پری و مادربزرگش بریم خونه مشتی عذرا و عمه، خونه ننجان بماند هم برای پذیرایی و هم اینکه خدای نکرده به مهمان‌ها برنخورد. چون خونه مشتی عذرا ابتدایِ ده بود و راهِ آن سربالایی تندی داشت، پدرم بلند شد تا ما را با ماشین برساند اما مادربزرگ گفت که هنوز «بهتر از هزارتا جوانِ شیر پاکتی» قادر به پیموندن این راه، «که اویی بِ چیزی نی» (براش چیزی نیست، راهی نیست)  هست و همراهِ ما پیاده آمد.

آرام آرام سربالایی را طی می‌کردیم که خروشِ آب، در جویِ کناره راه، توجهمان را جلب کرد. پری‌گل با شیطنت گفت: «شرط می‌بندم الان سر و کله‌یِ یه پیرمردا با یه بیل دوششی سر و سیاه لاستیکی چکمه‌هان پیدا میبو که دَره میشو اِویاری! و حَتمَنی کُفری دی هسته چون احتمالاً یکی اویی وَلگه ر وَگُرداندیه و باغشی اِو کم گردیه!» (شرط میبندم الان سر و کله یه پیرمرد که بیل گذاشته روی دوشش و چکمه های لاستیکی سیاه پا کرده پیدا میشه که داره میره آبیاری کنه. حتما هم عصبانیه چون احتمالا یکی مسیر راه آب اون رو برگردونده و از آب باغش کم شده)

خنده‌مون گرفت که مادربزرگ گفت: «نه بَبه‌جان، این روزان کسی اِویاری نمیشو... مگه نمیدانی قتلی روزان، اِو آزاده و مالِ کسی نی!» (نه فرزندم، این روزها کسی آبیاری نمکنه. مگه نمی دونه روزهای شهادت، آب آزاده و متعلق به کسی نیست)

بعد دستی به چشمانش کشید و گفت: «قربانِ ایمام حسین که اِو همه‌ای بِ آزاد بَ اِلّا او و یالانِ مظلومشی بَ حُرام!» (قربون امام حسین که آب برای همه آزاد بود، الا برای اون و بچه های مظلومش حرام)

ادامه راه را با سکوت پیش رفتیم.

مشتی عذرا با رویِ خوش و دلِ دریایی‌اش میزبانمان شد، آنگونه که احساس کردیم در خانه خود هستیم. با پری به حیاط رفتیم و لابه لای بوته‌های گل محمدی، که پری‌گل به شوخی آن را «میعادگاه عاشقان» می‌نامید، قدم زدیم. اگر بگویم یک حسی مرا به فکر کردن به آن غریبِ آشنا وامی‌داشت، دروغ نگفتم. پری هم دقیقاً دست گذاشت رویِ نقطه‌ی حساس.

  • «اِسپی... نمی‌خوام تو کارات دخالت کنم یا به قول خودت، تو شکل‌گیری یک رابطه عاطفی و احساسی، کاتالیزور بشم! ولی میگم حالا که این حمیدِ ما هنوز خاطرت رو می‌خواد و خداییشم پسر خوب و شایسته‌ای هست، بیا و برای یه بارم شده بهش جدی فکر کن! هرچی باشه هزار بار شرف داره به یالغوزایی مثلِ پسرخاله محمود... ها؟ چی می‌گی؟ درست نمی‌گم؟»

گفتم: «اولاً که از کجا معلوم، این پسر عموی شما هنوز اون احساسِ گذشته تو دلش باشه و بر فرضم که باشه، بخواد به طور رسمی پا پیش بذاره! بعدشم من اصلاً هیچی از این بنده خدا نمی‌دونم جز این که یه دخترعمویِ خل و چل داره که انداختنش به پسر عمویِ مظلومِ بی زبونِ ما!»

پری با یه عوووویِ بلند جواب داد: «حالا خیلی دور بر ندار اسپی خانوما... این محمودِ شما بی سرزبونه؟ گیریم که این دروغ، راست! عوضش بگو ننه و خاله و کس و کاراش زبون که نه... نیشِ افعی دارند این هوا!! حالام کاری به اینا ندارم، اطلاعات از پسر عموم میخوای بیا پیشِ خودم. کل جیک و پوک زندگیشو واست میریزم رو داریه! غمت نباشه آبجی».

خندیدم و گفتم: «عِه... پس جیک و پوکیَم داره که تو ازش با خبری!»

گفت: «حَلا بُل نگیر... مینی عموپُسر عینِ برگِ گل پاکه! (حالا بُل نگیر، پسر عموم عین برگِ گل پاکه) عروسی که کردی و از تو ناامید شد، به یک سال نکشید کاراشو راست و ریست کرد و رفت خارج. اونجا درسش رو ادامه داد و دکتری‌شو گرفت. بعدم بهش پیشنهاد شد که بمونه و تو همون دانشگاه تدریس کنه. حالا نمی‌خوام الکی خالی ببندم و بگم کلِ این مدت، هیچ زنی تو زندگیش نبوده، واقعاً نمی‌دونم اما نه تنها ازدواج نکرده که تا بحال در مقابل دخترهای جور واجوری که زن عموم پیشنهاد میده کوتاه نیومده و هیچ خواستگاری رسمی نرفته. گمونم قصدشم به موندن تو ایران نیست و برمی‌گرده همون کشوری که کار و زندگیش اونجاست. مگه اینکه شما واسش شرط بذاری به موندنِ اینجا... چی میگن بهش؟ آهان... عقدِ مکانی. عینِ ننه من، می‌دونستی عقدش مکانیه و خدابیامرز آقابزرگم حق نداشته از طالقان بیرون ببرتش!؟»

گفتم: «خوب واسه خودت میبُری و میدوزی! ایشون از من خواستگاری رسمی نکرده‌، بعد شما تا عقد و شرط و شروط اونم پیش رفتین؟ تازه اینم درنظر بگیر که ما شرایط مشابهی نداریم، من یه زنِ مطلقه‌ام و اون مردی مجرد که حتی تجربه نامزدی هم نداشته و اینجا هم ایرانه عزیزم... با همه‌ی عرف و آیین‌هایی که دست و پایِ ما رو برای خیالپردازی‌های آزادانه می‌بنده!»

گفت: «چه کنیم دیگه... ما فامیل دومادیم! و از طرف ایشون برای پیش بُرد این وصت مبارک اختیار تام داریم.... حالا جدایِ از شوخی، اگر ازت خواستگاری کرد، زنش می‌شی؟»

سرم رو پایین انداختم. در سن و سالی نبودم که از اصلِ مسأله‌ی خواستگاری خجالت بکشم. راستش از این شرم‌زده بودم که تهِ دلم حس می‌کردم دارم به این موضوعِ علاقه داشتن حمید و قصدش برای ازدواج با من، امیدوار می‌شدم و یه جورایی دل می‌بستم. منی که فقط چند ماه بود جدا شده بودم و به نظر خیلی زود بود که بخوام به این مسائل فکر کنم و امید ببندم.

سکوتم که طولانی شد، پری‌گل پرسید: «نمی‌خوای جواب بدی نده ولی فقط خواهشاً اگه شرایط کلی‌شو می‌پسندی، وقتی به قول خودت خواستگاری رسمی اومدند، عاقلانه تصمیم بگیر! به بهانه‌ی شکستِ زندگی قبلیت که من اسمشو تجربه‌ی تلخ می‌گذارم، تو دامِ عرف‌ و آیینِ مسخره نـیُـفت و درِ خوشبختی آینده رو به رویِ خودت نبند. راستی بگو ببینم واسه چی همون ده دوازده سال قبل که ازت خواستگاری کرد، بهش جواب رد دادی؟»

و با این سوال که مطمئنم خودش جوابش رو خوب می‌دونست، منو پرت کرد به سالهایِ گذشته...

 

یک رسم: آزاد بودن آب در روزهای شهادت. یعنی آب در این روزها حرمتی دارد و متعلق به هیچکس نیست و سهمیه کسی هم نیست برای آب دادن به باغ و مزرعه.

برای یه دونه دخترِ حاج بابام، خیلی زود سر و کله خواستگارا پیدا شد. سیزده چهارده ساله بودم. البته آدمی که واسه یه دخترِ تو این سن و سال میاد خواستگاری، معمولاً نمی‌تونه گزینه مناسبی برای ازدواج باشه. درست همون موقع‌ها تو گاه و بیگاهی که در سفرهای طالقان، حمید رو می‌دیدم، به انحاء مختلف، علاقه‌شو به من نشون می‌داد. ولی قبلنم گفتم که تو اون سن و سال، دخترها فقط به ظاهر و سر و شکل و قیافه فکر می‌کنند، و ظاهر حمید در چارچوب علائق و سلائق من نبود و جدی بهش فکر نمی‌کردم.

دبیرستان که رفتم، حمید دانشگاهش رو تموم کرد و به سربازی رفت. گویا همون موقع‌ها به خانواده‌اش اعلام کرده بود که منو برای ازدواج می‌خواد اما بزرگترها با این استدلال که پسرِ نامزددار، سربازی سختی خواهد داشت و چه بسا که اصلاً از بی‌تابی دیدارِ محبوبِ نشان کرده، قادر به اتمام سربازی نباشد، از خواستگاری آمدن اجتناب کردند و هر گونه صحبت و اقدام رسمی را موکول کردند به پایانِ سربازی.

دقیقاً در این دو سالی که حمید با امیدهای بسیار، سربازی خود را می‌گذراند، آن اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاد! من دانشگاه قبول شدم و تحصیل در شهرِ بزرگی که از تهران دور بود را شروع کردم. زندگی خوابگاهی برای من، جدایِ از سختی‌هایی که داشت، سرشار از تجارب تازه بود. دوستان جدید از فرهنگ‌های مختلف، شهری غریب با هزاران مکانِ ناشناخته و معاشرت‌های نو، شورِ وصف ناشدنی در رگ‌هایم جاری می‌کرد.

ترم دوم دانشگاه، با پیمان آشنا شدم. او اهلِ شهری بود که هزار کیلومتر از زادگاه و محل زندگی من فاصله داشت، به زبانی تکلم می‌کرد که حتی یک واژه از آن را نمی‌دانستم و در فرهنگی بزرگ شده بود بسیار متفاوت از فرهنگِ طالقانی-تهرانی من! حتی در باورهای مذهبی ما تفاوت‌های آشکاری وجود داشت اما همه‌ی این تفاوت‌ها به جای آنکه بین من و این پسرِ سبزه رویِ تپل با خرمن موهایِ بلند و سیاه که حتی در ظاهر هم هیچ شباهتی به هم نداشتیم، فاصله بیندازد، باعث نزدیکی و ایجاد علاقه شد. علاقه‌ای دو طرفه که با گذشت روزها، بیشتر و بیشتر می‌شد و نصایح هیچ کدام از دوستان و نزدیکانم که خارج از گود، به رابطه و علاقه ما نگاه می‌کردند، مبنی بر اینکه ما اصلاً به درد هم نمی‌خوریم، نتوانست ما را از ادامه این آشنایی پرآشوب، باز بدارد.

در اوجِ این علاقه شدید بود که سربازی حمید تمام شد و به خواستگاری آمد. خواستگاری‌ای که من تلفنی از آن باخبر شدم (چون در زمانی بود که دانشگاه بودم) و آنقدر سرگشته و حیرانِ دلبستگی‌های خودم بودم که حتی دقیقاً به یاد نمی‌آورم که با چه دلیل و بهانه‌ای مخالفت خود را اعلام و از مادرم خواستم که ردشان کنند.

بعد هم دیگر کسی حرفی از موضوع نزد. تا بهار آن سال که برای عید به طالقان رفتیم و تصادفاً حمید را به هنگام عید دیدنی عمه، در خانه پدری پری‌گل دیدم. محمود از طرف او پیغامی شفاهی آورد و دلیلِ رد شدنِ خواستگاری را سوال کرد. یادم می‌آید عصبانی شدم و به محمود گفتم: «به ایشون بگید دلیلی نداره وقتی خانواده من رسماً جوابِ خانواده شونو دادند، دوباره بخواد شخصاً موضوع رو ادامه بده و پیگیری کنه. بالاخره حتماً دلیلی واسه خودمون داشتیم دیگه!» محمود گفت: «عزیزجان می‌دونم که دلیلی داشتید ولی حالا این بنده خدا می‌خواد بدونه که اون دلیل چیه که اگه ایراد یا نقصی در کارش بوده که قابل رفعه، بتونه امیدوار باشه که با رفع این ایراد، بهش مجدداً اجازه بدید به خواستگاری بیاد.» با عصبانیتی بیشتر شده که حتماً به خاطر حس و حال اون روزهام و دلتنگی شدیدی بود که نسبت به پیمان داشتم، گفتم: «ایراد از ایشون نیست.. از منه که هیچ علاقه‌ای بهشون ندارم و اصلاً ریختشم که می‌بینم حالم بد میشه! خواهشاً دیگه هم این بحث رو ادامه نده محمود، خسته شدم از بس به همه جواب پس دادم» و از در که بیرون آمدم، با حمیدِ نگران و غمگینی روبرو شدم که به دیوار تکیه داده و همه حرفهایمان را شنیده بود. یک لحظه از اینکه فالگوش ایستاده، خشمگین شدم و خواستم حرف تندی بزنم که نمِ به حلقه نشسته در سیاهی چشمانش، خاموشم کرد. گفت: «اینقدر از قیافه‌ام بدت میاد که نمی‌تونی تحمل کنی دنیا رو به پات بریزم؟» سر برگرداندم و دلم می‌خواست داد بزنم: «نه فقط از تو که از همه‌ی پسرهای دنیا بیزارم چون این قلبِ ‌صاحاب مرده رو به یکی دیگه باختم!» اما نجابتی که از کودکی، مادرم درسش را زیر گوشم زمزمه کرده بود، مانعِ این اعترافِ جسورانه شد و بی‌ گفتن جوابی از آنجا رفتم.

هرچند وقتی چند ماهِ بعد، پیمان به خواستگاری آمد و با وجود مخالفتِ شدید همه، مصرانه پایش ایستادم و با قهر و گریه و زاری و حتی تا مرز بیمار شدن پیش رفتم و برای رسیدنمان به هم جنگیدم، همه فهمیدند که چرا دخترِ حاج بابام، خواستگارهای خوب‌شو با دلایلِ واهی رد می‌کرد.

 

 

تابستون اون سال، به قهر رفتم طالقان و سه ماه تمام موندم بلکه پدرم به ازدواج ما رضایت دهد. بعد درست در اون بحبوبه نبودن وسایل ارتباط جمعی که روستایِ ما حتی مخابرات درست حسابی هم نداشت، آنقدر دلتنگِ پیمان شدم که شب و روز رو به کام خودم و بقیه جهنم کردم. ننجان اون روزا می‌گفت: «کِی اینقدر بزرگ گِردی‌یِی که عاشُق گردی ببه جان.» (کی اینقدر بزرگ شدی که عاشق بشی فرزندم؟)

و آباجان به کشیدن آهی بلند و سرد بسنده می‌کرد.

آخر سر هم آباجان و ننجان پادرمیانی کردند و پدرم با شرط‌ها و شروط‌ها اجازه داد با پیمان نامزد شوم. پیمان پدر نداشت ولی با مادر پیر و چند تایی از خواهر برادرهایش برای نامزدی به تهران آمدند. (ماشاءالله جمعیتشان زیاد بود، برخلافِ من که فقط یک برادر کوچکتر از خود دارم.) در نگاه اول هم می‌شد به وضوح، تفاوت فاحشِ میانِ سطح فرهنگی و اجتماعی دو خانواده را دید. دو خانواده شریف اما بسیار متفاوت، اونقدر که زن‌عمو از همان اول مجلس شروع کرد به لیچار بار کردن ما و تیکه اندازی. خلاصه که «هَم کُفّو نبودن»ِ لباس این وصلت به تنِ ما زار می‌زد اما خب چه می‌شد کرد، علف دمِ خونه که بو زده بود به دهانِ بزی، شیرین نیامد اما مرغِ همسایه، به نظرش غاز می‌رسید!

بعدِ نامزدی، به اتفاق پیمان به دانشگاه برگشتیم و سالِ سومِ تحصیلاتمون، عاشقانه‌تر از گذشته شروع شد. البته این عاشقی، باعث بازیگوشی و غفلتم از درس خواندن نشد، نشون به اون نشون که عاقبت هفت ترمه و با معدلِ بالایی فارغ‌التحصیل شدم اما اوضاع برای پیمان، دقیقاً برعکس بود. بعدِ تموم شدن درسم، در حالی به تهران برمی‌گشتم که اون هنوز با تعدادِ زیادی از واحدهای پاس نشده درگیر بود. هنوز دوماهی از فارغ التحصیلیم نگذشته و به قول معروف، جوهرِ مدرکم خشک نشده بود که کار پیدا کردم و شاغل شدم. همون سال، هم کنکور ارشد قبول شدم و بالاخره پیمان هم در پایانِ ترمِ نهم فارغ التحصیل شد و به تهران آمد و بعدِ کلی گشتن و رو زدن به هزار کسِ آشنا و غریب، تویِ یه شرکت به طور موقت مشغول به کار شد.

سرتونو درد نیارم بعدِ سه سال نامزدی، با هزار بدبختی و مصیبت، و زدن از سر و تَهِ همه چیز و البته کمک‌های بی‌دریغ خانواده‌ها و علی‌الخصوص پدر و مادرم، یک عروسی مختصر گرفتیم و رفتیم سرِ خونه زندگی‌مون. سالهای اول به سختی گذشت تا اینکه درس من تموم شد و ارتقاء شغلی گرفتم. پیمان هم کارِ بهتری پیدا کرد و یه خونه کوچیک خریدیم. کم کم اوضاع روبه راه می‌شد. عاشقانه‌ی ما به آرامش رسیده بود ولی انگار که این آرامشِ قبل از توفان بود.

چند وقتی می‌شد که آباجان ناخوش احوال بود و هرچی اصرارش می‌کردیم حاضر به پیگیری درمانِ جدی خود در تهران نمی‌شد. می‌گفت: «دلِ بَکندنِ از اینجه ر نُدارُم...» (نمی تونم از اینجا دل بکنم)

عاقبتم ننجان با تهدید و قهر مجبورش کرد که بارِ سفر ببندند و آشیانه قشنگِ‌شونو به مقصد شهری دود زده و بی در و پیکر ترک کنند که ای کاش این کار رو نمی‌کردند. اینجوری شاید آباجان، همانطور که همیشه آرزو می‌کرد، درحالیکه سر به دامنه‌ی پر از گل‌های وحشی گذاشته و چشمه سار برایش لالایی مادرانه می‌خواند، به خوابِ ابدی می‌رفت، نه اینگونه زیرِ سِرُم، رویِ آن تخت‌های خشک و نامهربانِ زشت‌ترین بیمارستانِ این شهرِ غریب!

مشکلاتِ من و پیمان، قبل از فوتِ آباجان شروع شده بود اما درگیری‌ها و افسردگی ناشی از این مصیبت، کمتر مجال می‌داد که به آن فکر کنم. شاید هم پیمان مراعاتم را می‌کرد و کمتر به پر و پایِ این زندگی می‌پیچید. اما بالاخره شیشه عمرِ عهدِ عاشقی‌ها شکست و رشته‌ی پوسیده شده‌ این وصلت از هم گسسته شد...

یادم به شعری افتاد که پیمان در کارت پستالی که به مناسبت اولین سالگرد ازدواجمان به من داد، آن را نوشته بود:

عهدی که با تو بستم، هرگز شکستنی نیست               این رشته تا دمِ مرگ، هرگز گسستنی نیست !!!

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۹ ، ۰۷:۵۰
درجی طالقانی

داستان مسافر کشتی نجات --- ششمین قسمت

چهارشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۰ ق.ظ

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

روضه از ساعت یازده صبح شروع می‌شد. شبِ قبل، با پری، گهواره سبزرنگی را که از مسجد آورده بودند، سبزپوش کرده و در وسط اتاق گذاشته بودیم. خودِ آشیخ میرزا زیارت عاشورا و ذکر مصیبت را می‌خواند و پسرش محمدباقر مداحی می‌کرد. علاوه بر گهواره که پر از غنچه‌های گل بود، دورِ قابِ عکسِ مشهد، حلقه گل‌های محمدی چیده شده از باغچه مشتی عذرا، عطر خوشی به فضا می‌اَفشاند. در عکس، آباجان را می‌دیدی که دست راست رویِ سینه کنارِ ضریح ایستاده و با دست دیگرش، پدرم را در آغوش دارد. در کنارش، عمو و بعد هم ننجان با چادری گلدار که روی خود را کیپ گرفته، ایستاده‌اند. از همان صورت نصفه نیمه‌ی لایِ چادر هم می‌شود دید که ننجان چقدر زیبا و جوان است. اما خودش اعتقاد دارد در این عکس، از آنجا که عمه پروین را امیدوار (باردار) بوده، زار و نحیف افتاده است.

کم کم زنانِ روستا برای شرکت در روضه پیدایشان می‌شد. پری به اصرار عمه و ننجان، ورِ دلِ مادربزرگش نشسته بود و به سختی، خود را کنترل می‌کرد تا جنب و جوشی نداشته باشد. ننجان، جلویِ در ورودی به دیوار تکیه زده و ضمن اشک ریختن، به مهمانها خوشامد می‌گفت و حواسش بود که تازه واردین بی چای و پذیرایی نمانند. مادرم  کنار سماور چای می‌ریخت، من و عمه با کمکِ فضه پذیرایی می‌کردیم.

آشیخ میرزا، روضه‌ی خود را شروع کرد...: «مردم، این دردانه‌ای که امروز برایش روضه گرفته‌اید، فکر نکنین که فقط یک کودکی مظلوم است، این آقازاده تنها یک شیرخواره‌ی کوچک نیست. بنابه قول منسوب به حضرت امام حسین، ایشان آیت الله الاعظمِ کربلایند... امروز دستِ خود را بگذار در دستانِ این شش ماهه... این طفلِ رضیعِ ذبح شده به تیرِ سه شعبه... آی امان از دلِ بانو رباب....»

در میان اشک‌هایی که بی محابا می‌آمد، صدای ناله زن‌ها و نوایِ محزون آشیخ، دستهایم را گذاشتم در دستان شش ماهه... بی درنگ انگشتم را گرفت، چون عادت همه‌ی شش ماهه‌ها... آشیخ عمو خواند: «الهی دستت رو که گرفتند هیچوقت ول نکنند...»

صدای اذان ظهر که آمد، روضه و مداحی تمام شد و آشیخ میرزا همانجا نمازِ جماعت را خواند و بعد با گرفتن یک غذای نذری برای دخترِ معلولش که زمینگیر و خانه نشین بود و دعای خیر، خانه را ترک کرد. به سرعت سفره ناهار را انداختیم و عطرِ خوشِ نذری ننجان، که عبارت بود از فسنجانِ روغن انداخته و خوش رنگ در کنار دیس‌هایِ پلویِ زعفرانی، همه جا را پر کرد. بعد از اتمام ناهار، زن‌ها به خانه‌هایشان برگشتند درحالیکه ننجان، به فراخور تعدادِ اعضای خانواده‌شان، چند غذایِ نذری در ظرفهای یکبار مصرف همراهشان می‌کرد. البته بعضی‌ها هم به عادتِ قدیم، با خود یک قُزان (قابلمه) کوچک یا بادیه (کاسه) مسی آورده بودند که زحمت تهیه ظرف را از رویِ دوشِ صاحبخانه و بارِ دفعِ زباله را از دوشِ طبیعت کم می‌کرد.

چه عادت‌های خوبی داشتند این قدیمی‌ها...

 

یک رسم: آذین گهواره‌ای به نام حضرت علی اصغر (علیه السلام) که در مسجد، روضه‌های خانگی و دسته عزاداری گردانده می‌شود و مردم، نذورات خود را که صرف مخارج مراسم عزاداری می‌شود، داخل آن می‌ریزند.

 

با همتی که همسایه‌ها و زنانِ فامیل کردند، تا عصر، همه ظرفها و دیگ‌ها شسته، وسیله‌ها جمع و جور و خونه ننجان مثل دسته گل، تمیز و مرتب شد. غروب که شد، خسته و کوفته به مسجد رفتیم. آن شب، مراسمِ عزاداری مسجد، با تعزیه همراه بود. برخلاف مسجد قدیمی که به هیچ عنوان قسمت مردانه دیده نمی‌شد و سهمِ زن‌ها از تعزیه، خلاصه می‌شد در شنیدن، مسجد جدید در طبقه دوم، به صورت بالکنی ساخته شده بود که زن‌ها و علی الخصوص بچه‌ها می‌توانستند به راحتی مراسم را تماشا کنند. من به دیواره انتهایی این بالکن، تکیه زده و با نوایِ سوزناکِ روضه‌خوان همراه شده بودم تا اینکه تعزیه شروع شد و بچه‌ها برای دیدن آن به طرف دیواره هجوم آوردند. خسته‌تر از اون بودم که خودم بایستم و تعزیه ببینم اما تقلای طفلی نوپا که برای بالا رفتن از دیواره تلاش می‌کرد و از دسته کودکانی که اغلب بزرگتر از او بودند، جا مانده بود، وادارم کرد که بایستم و او را بلند کرده در لبه‌ی پهنی دارِ دیواره بگذارم. کودک با چشم‌هایی که می‌خندید، نرده‌های روبرو را گرفت و روی تُکِ انگشتان پا ایستاد و سرک کشید. من هم که نگرانِ افتادن او از لبه‌ی دیواره بودم، اجباراً پشت سرش ایستادم و برای اولین بار، تعزیه مسجد روستایمان را تماشا کردم.

آن شب، تعزیه حضرت علی‌اکبر را می‌خواندند. ذکر مصیبت این شاهزاده‌ی رشیدِ کربلا، بندبندِ وجودم را به لرزه در می‌آورد و نمایشِ زانو زدن و بعد خوابیدن تمام قدِ شبیه خوانِ امام حسین در کنارِ بدن تکه تکه شده فرزند، قلبم را هزار تکه کرده و چشمانِ اشکبارم را به سیاهی کشاند. نفهمیدم چطور زانوانم سست شد و یکباره بر زمین افتادم. چند لحظه سکوتِ مطلق بود و بعد صدای سوتِ زنگ دارِ گوش‌هایم و نوایِ محزونِ بانویی که او را نمی‌دیدم اما یا بُنیَّ بُنَیَّ خواندنش با کلامِ «ولدی علی، عَلَی الدُنیا بَعدَکَ العَفا»یِ شبیه خوان درآمیخته بود و چنان سوزِ چنگداری به قلبم می‌کشید که ترسیدم بارِ دیگر، در عالمِ بیهوشی از هوش بروم. چند لحظه بعد، صدایِ حدیقه سادات، همسرِ آشیخ میرزا می‌آمد که می‌گفت: «کاریش نداشته باشین، آروم بذارینش تا به هوش بیاد، چند بار بگم هر کی تو روضه‌ها از هوش رفت، وظیفه ما نیست به هوش بیاریم، خودِ صاحب عزا به بالینش میاد...» زیر لب نالیدم: «سلام بانویِ صاحب عزا...» و به محضِ شنیدنِ «و علیک السلام» نوری شدید تابید طوری‌که مجبور شدم چشمانم را باز کنم و سرم را در دامانِ ننجان دیدم.

آن شب، حالِ عجیبی به سراغم آمده بود، ضعف سرتا پایم را گرفته و آنی از اشک خالی نمی‌شدم. مادرم نگران، شربتِ زعفرانی غلیظی آورد و به زور به حلقومِ گرفته از بغضم ریخت. در انتهای مراسم، پدرم مجبور شد تا زیر بغلهایم را بگیرد و آرام از سربالایی مسجد تا خانه ننجان بالا برویم. عمه در جواب همشهری‌هایی که می‌پرسیدند «بلا دور باشه، چی گِردیه» می‌گفت: «هیچی نی، از خستگی کاره». بالاخره به خانه رسیدیم و بلافاصله دراز کشیدم که ننجان، با انگشتری عقیقِ سوسنی که ذکرِ یا زینب بر نگین آن نقش شده بود، آمد. انگشتر را در دست راستم انداخت و دستم را رویِ قلبم گذاشت. به آنی نکشید که قلبم آرام شد و گرمایی تازه زیرِ پوستم جریان گرفت و به خوابِ عمیقی رفتم. 

صبح با همهمه و سر و صداهایی که هر لحظه بیشتر می‌شد از خواب بیدار شدم. از ضعفِ دیشب خبری نبود و فقط حس می‌کردم پلکهایم قدِ بوم غلتانِ پشتِ بام آباجان سنگین شده‌اند که می‌دانستم به خاطر گریه‌های دیشب است. داخلِ جا، نیم خیز، نشسته بودم و سعی می‌کردم از صداهای اطراف سر در بیاورم که پری با عصبانیت به داخل اتاق آمد و خود را به پشتی کوبیده  روی زمین نشست. اول متوجه نشد که بیدار شدم و زیر لب، غُر و لُند می‌کرد و بد و بیراه می‌گفت. بعد ناگهان نگاهش به من افتاد و آنی از جلدِ عصبانی بیرون آمد و با خنده گفت: «چِشاشو... قدِ چشایِ وَرقُلمبیده گاوِ کَبلِ زبیده! وقتی بعدِ یه مَن آبغوره گرفتن تا لِنگِ ظهر می‌خوابی، همین میشه دیگه... پاشو پاشو فامیلات اومدن... پاشو که کارت دراومده اِسپی خانوم». پرسیدم: «چی میگی پری؟ کی اومده؟» که با حرص جواب داد: «تَک و تیلِ عموجانت!» (تک و تیل = کس و کار، فامیل، خانواده)

 

 

پری حق داشت این جماعت را قوم الظالمین بنامد. البته رابطه ما با عمو وعموزاده‌هایم خوب بود ولی زن‌عمو و علی‌الخصوص خانواده‌اش یک اخلاق‌هایی داشتند که بدجور آدم را آزار می‌داد. حالا عمو اینجا بود، با دو پسر مجرد (منصور و منوچهر) و مسعودِ تازه دامادش و عروسِ چسان فسانی که خواهرزاده زن‌عمو و لِنگه‌ی جوان شده خودِ او بود. لابد به خاطر همین وصلتِ جدید بود که خواهرهای زن‌عمو با احساسِ صمیمیت و فامیلی بیشتر! خود را دعوت کرده بودند تا برای گذراندن تعطیلاتِ محرم هالیدی! (و این اصطلاحی بود که خودشان به مسافرتشان می‌دادند) به طالقان و خانه ننجان بیایند! حالا این قوم که تعدادشان بالغ بر دوازده نفر بود (علاوه بر خانواده 5 نفره عمو و عروسش، دو خواهر زن‌عمو، شوهرِ یکی از خواهرها و دو تا از خواهرزاده‌های دیگر و یک پسربچه شیطانِ نُه ساله که گویا نوه‌ی خواهر بزرگتر بود) اینجا بودند و عمارتِ روستایی ننجان را قُرُق می‌کردند و هنوز از گردِ راه نرسیده، بابت پارکِ ماشین‌هایشان در سرِ راهِ اصلی روستا، با همسایه‌ها بگومگو را شروع کرده بودند.

با آمدن مهمان‌های ناخوانده، جوِ خانه بالکل تغییر کرد و هرچند ننجان سعی می‌کرد نهایتِ احترام و مهمان‌نوازی را به جا آورد اما عصبانیت پری و نگرانی عمه و رفتارهای کم و بیش آزاردهنده زن‌عمو و خواهرهایش، آرامش‌مان را سلب کرده بود. در ضمن، خانه روستایی، گنجایش این همه آدم را نداشت و این درهم برهمی‌هایی که با نیش و کنایه‌های زن‌عمو به پری، شیطنت‌های پسربچه همراهشان و نگاه‌های ناخوشایند یکی از خواهرزاده‌هایش به من، جهنم موجود را کامل می‌کرد ما را برآن داشت تا برای نجات و رهایی چاره‌ای بیابیم.

پری پیشنهاد کرد برای زیارت امامزاده برویم که البته کاش این پیشنهاد را نمی‌داد. چون بالافاصله زن‌های مهمان علام کردند که همراهِ ما می‌آیند. خواهرزاده‌ی چشم چران هم بر خلاف دیگر مردان که در خانه ماندند، با ما همراه شد. حالا تصور کنید گذر دسته جمعی یک عده زن، اکثراً غریبه، به همراهی مردی همچون عَلَم یزید! و شیطنت‌های نامتعارف پسربچه‌ای که از بابا بابا گفتنش فهمیدم، پسر همین مردِ همراه است، چقدر مردم روستا را به کنجکاوی و تعجب وامی‌داشت.

به امامزاده رسیدیم و برای زیارت داخل رفتیم. بماند که عَلَم و عَلَمچه! (پدر و پسر ناخوشایند) بیرون ماندند و ترجیح دادند به جای زیارت، به چیدن گردوهای درختانِ اطراف بپردازند. همان موقع که در امامزاده بودیم، زن‌عمو چیزی به مادرم گفت و به وضوح دیدم که صورت مامان از خشم و ناراحتی سیاه شد. مهمانها در حال تماشا و مهندسی! ساختمانِ بنایِ امامزاده بودند که پری دستم را کشید و گفت: «بیا بریم سرِ خاکِ آباجان» به این بهانه از امامزاده بیرون آمدیم و از جمع فاصله گرفتیم. بعد از قرائت فاتحه، نگاهم افتاد به تپه‌ی پشتِ امامزاده که محلِ قرارِ و آرامِ من و دوستانم در کودکی بود. به پری گفتم: «میایی بریم روی تپه؟ به نظرت هنوز از اون گل زردای روغنی، تو دامنه‌اش هست؟» پری‌گل، مطیعانه سر تکان داد و به راه افتادیم. نزدیکیای تپه، زمین سبز و پر از درختانِ کهنسال، شبیه باتلاق شد. در حالیکه کفشهامون پر از گِل شده بود گفتم: «اِی وای، چرا اینجا اینجوری شده؟» پری به جویِ کوچیکی که اون طرف‌تر جاری بود اشاره کرد و گفت: «چند وقته نیومدی؟ نزدیکیای تپه یه چشمه دراومده و این آب هم از اونجا میاد.» بعد چون راه رفتن براش سخت شده بود، دستش رو به زیر بازوم داد و نفسی تازه کرد. تازه یادم افتاد به وضعیتش و با نگرانی و شرمندگی گفتم: «ببخشید پری‌جان حواسم نبود بارداری، بیا برگردیم، بیا جلوتر نرو خطرناکه». به هر جان کندنی بود، برگشتیم و روی اولین سنگِ مزار بلندِ قبرستان نشستیم.

دقایقی بعد، پری شروع به صحبت کرد.

  • «می‌بینی من چقدر بدبختم. حتی اینجام ولم نمی‌کنند که آرامش داشته باشم. خانوم پا شده هِلِک و تِلِک با ایل و تبارش اومده، بدون خبر، نمی‌گه شاید ننجان تو این شرایط، امکانِ مهمون داری نداشته باشه. بگو تو که صدساله پا تو خونه پدرشوهرت نذاشتی، تو که اصلاً از طالقان خوشت نمی‌یومد حالا چطور شده یه عالمه آدم دُم‌کَلِ (= آویزون به خود، مثل دُم چسبیده به پشت سر) خودت گرفتی، وسط ماهِ عزا اومدی تفریح، تو خونه‌ای که سه ساله درش باز نبوده و ساکن دائمی نداشته، پیشِ خودتم حساب نکردی اون پیرزنِ طفلک به زحمت میوفته؟!»

گفتم: «پری جان آروم باش، حالا اومدند دیگه. خدا رو شکر که خونه ننجان هم روبه راهه و وسیله پذیرایی هم کم نیست. اینام دو روز می‌مونند برمی‌گردند.»

گفت: «دلت خوشه ها، ندیدی گفت یه هفته موندگاریم! تازه خواب‌هایی واسمون دیدند که اگه بهت بگم خودت همین حالا پا میشی اَلومبه‌ی آباجان رو وِمیگیری و همه‌شان‌و دَر می‌نی!» که با همین حرفِ خودش، به خنده افتاد و قاه قاهِش سکوتِ جای گرفته در میانِ سنگ قبرهای خاموش را شکست. (اَلُمبه = چوب بزرگ و بلندی مخصوص گردوچینی)

 

 

با نگرانی پرسیدم: «چه خوابی؟ درست حرف بزن ببینم چی می‌گی؟» گفت: «ندیدی چجوری زیر گوشِ مادرت پچ‌پچ می‌کردند؟ اصلاً با خودت فکر نکردی واسه چی لشکر کشیدند اینجا؟ اون درازِ علقمه پسرخاله‌ی محمودو ندیدی هِی دور و وَرت دُم دُم می‌زنه!؟!» (دُم دُم زدن = پرسه زدن، موس موس کردن)

گفتم: «پری، دیگه خواهشاً همه چی رو قاطی نکن، اون که زن و بچه داره، حالا یه کم هیز هست، ولی غلط اضافی که نمی‌تونه کنه.»

گفت: «زن؟ نخیر عزیزجان، بچه داره ولی زن یوخدی! اولی رو که با یه بچه طفلِ معصوم طلاق داد، دومیَم سه ماهه دستشو گذاشته تو پوست گردو و فلنگ رو بسته رفته خارج! حالام اینام دوره افتادند که از لج اونم شده زودتر شازده‌شونو برای بار سوم دوماد کنند و حتمَنَم با خودشون فکر کردند کی بهتر از تو؟ خوشگل و خونواده دار و تحصیل کرده و نجیب نیستی که هستی! کار خوب و اسم و رسم هم که داری، می‌مونه مسأله بچه که اونا از خداشونم هست تو واسه خودت بچه دار نشی و اون نوه‌ی جواَلَق‌شونو بزرگ کنی!»

حرف‌های پری‌گل پتکی شد و خورد تویِ سرم! خودش همون لحظه فهمید که چی گفته و به سرعت دستامو گرفت و جلوی پاهام زانو زد و تند تند گفت: «آبجی... دورِت بگردم، غلط کردم، به خدا منظوری نداشتم. اصلاً الهی لال بشم که اونجور گفتم، به خدا اینقدر از دستِ اینا و کاراشون اعصابم خُرد بود نفهمیدم چی از دهنم دراومد... این پری بمیره از دستم ناراحت نشو... الهی کور شَم... بمیرم که اینا رو گفتم...» و تند تند می‌کوبید توی دهن خودش!

دستشو گرفتم تا خودش رو نزنه و همزمان اشکهام چکید. نمی‌تونستم حرف بزنم و فقط هق‌هق آرومی از تهِ حلقم بیرون می‌اومد. از پری که بچه‌دار نشدنم رو به روم آورده بود، دلخور نبودم. از اونایی دلخور بودم که با اینکه فامیل و وصله تنم بودند، منو مثلِ یک برده یا عروسک رنگ و لعاب‌داری می‌دیدند که می‌تونند برای پسرشون بخرند تا هم کلفتشون باشه و هم باعثِ آبرومندی و پُز دادناشون. یادم به حرفایِ مامان افتاد که در اون روزگارِ درگیری‌های من و پیمان، مدام می‌گفت: «تا اونجا که می‌تونی مدارا کن و کوتاه بیا... سر خونه زندگی خودت باشی با هر شرایطی، شرف داره به اینکه به عنوان یک مطلقه بخوای توی این اجتماعِ گرگ صفت زندگی کنی... دیگه اگرم کسی سراغ یه زن مطلقه بیاد، یا دنبال عیشِشه یا دنبالِ نوشش. مردِ زن مرده و زن طلاق داده یا که پیرمرد یا جوانِ یه لاقباست که می‌خواد کنیزِ مفت واسه خودش یا لَله دلسوز برای بچه‌هاش بگیره و یا اینکه یکی رو داشته باشه پول درآره و خرج زندگیشو بده». 

ساعتی در میانِ التماس‌های پری اشک ریختم تا بالاخره آروم شدم. شکرِ خدا جایی که ما نشسته بودیم، در استتارِ کامل بود و کسی متوجه ما نشد. گریه‌اَم که تمام شد، بلند شدیم و پری شانه‌هایم را گرفت و گفت: «قوی باش اِسپی... تو دختر آباجان و ننجانی! خدا رو شکر که دایی عینِ کوه پشتته، تازه خودتم دستت تو جیب خودته و به کسی محتاج نیستی، پس این‌بار قرار نیست که تو انتخاب کرده دیگران باشی، بلکه خودتی که تصمیم می‌گیری برای آینده‌ات چیو انتخاب کنی» بعد صورتم رو بوسید و گفت: «جانِ ننجان منو ببخش، بابت اون حرف... واقعاً منظورم این نبود که...» حرفشو قطع کردم و گفتم: «دیگه هیچی راجع بهش نگو... از دست تو هم ناراحت نیستم... دیگه بریم!»

دستایِ همو گرفتیم و آروم به سمت خونه راه افتادیم. مسجد سرِ راهمون بود. از درِ بازش، پری‌گل سَرَکی کشید و یکهو گفت: «سلام عمو، چی مینی؟ خسته نباشی!» (سلام عمو، چه کار میکنی؟ خسته نباشی)

بعد صدایِ سیدعلی عمو آمد: «علیک سلام دتر، درمانده نباشی... بِیدی‌َم با دَیی دترت مزاری سر نُشتی بی‌یِین. بفرماین داخل، چاییمان تازه دَمه!» (علیک سلام دختر، درمانده نباشی، دیدم با دخترداییت سر مزار نشسته بودید. بفرمایید بیایید داخل، چاییمون تازه دمه)

پری رو به من کرد و گفت: «بریم یه چایی بخوریم... اینجوری زمان هم می‌گذره و دیرتر مجبور می‌شیم قوم الظالمین رو ببینیم، قرمزی چشایِ تو هم از بین میره.» موافقت کردم و بعدِ اینکه از چشمه روبروی مسجد، آبی به صورت زدم، وارد حیاط شدیم.

سیدعلی عمو داشت قند می‌شکست. یک عالمه کله قند رو با قندشکن تکه کرده بود و حالا می‌خواست با قیچی اونا رو خُرد کنه. پری نشست پایِ بساطِ قند و گفت: «عمو یه قیچی دیگه اگه داری بیار، تا مام کمکت کنیم.» عمو با مهربانی گفت: «خدا خیرتان هادیه، هامون بیخِ ایزار یه قیچی دیگه دَرَه.. تا شمان مشغول می‌بین مُن دی یه چایی شماییب بیورُم.» (خدا خیرتون بده، همون زیرِ سفره یه قیچی دیگه هست، تا شماها مشغول میشین منم برم یه چایی براتون بیارم)

به این ترتیب تا نزدیکی‌های ظهر اونجا بودیم و وقتی صدایِ اذان بلند شد، خداحافظی کردیم و به سمت خانه راه افتادیم.

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedادامه دارد...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۹ ، ۰۸:۲۰
درجی طالقانی

داستان مسافر کشتی نجات --- پنجمین قسمت

شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۰۰ ق.ظ

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

صبح، بعد از ناشتایی، ننجان بشقابِ گودی را پر از آردِ گندم کرد و درحالیکه چادر نمازِ تیره رنگش را روی سر می‌انداخت صدایم زد: «اِسپی گُلَکَم آماده‌ای؟ ما زودترک بشیم بِیتره، قول بُدام تو کو وَردنه کُردُنُت حرف نُداره، ایمروز کنیزِ نان دَبُندِ حضرتِ زهرا باشی» (گل سپیدم آماده هستی؟ ما بهتره زودتر بریم، قول دادم تو که خوب وردنه میکنی، امروز کنیزِ نونوایِ حضرت زهرا باشی)

مادرم، اخم کرده و نگران، نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت: «مگه نمی‌خوای پایِ تنور وَردنه کنی؟ این مانتو مشکی چیه پوشیدی؟ یه چی تن کن که وقتی آردی میشه، تو ذوق نزنه!» او شبِ قبل به ننجان گفته بود که با توجه به وضعیت جدید من! که ممکن است با طعن و کنایه‌هایی از سویِ اطرافیان مواجه شوم، بهتر است که تا حدِ ممکن از حضور در جمع، خودداری کنم. اما ننجان اعتقاد داشت که اولاً قایم شدن در پستویِ خانه، درمانِ این دردِ به جان نشسته ما نیست. ثانیاً اکثریت فامیل و همشهری‌ها، آنقدر از درک و شعورِ بالایی برخوردار هستند که طلاق یک دختر جوان را به رویِ او نیاورند و به قولی «چَکّـُوش زُوانی» نکنند. (چکوش زوانی = زبانی مثل چکش، تند، گزنده و نامهربان داشتند) 

البته مادرم همچنان عقیده داشت تا با او خانه بمانم و در تمیزکاری عمارتی که سه سال به فراموشی رها شده بود، کمک حالش باشم. اما خودم دوست داشتم تا در کنار ننجان، در این دسته جمعی کار کردن‌های روستایی شریک شوم و در فرصت کوتاهِ روضه‌های خانگی، غم‌های خود را به آبِ اشک، بشویم. شاید هم امید داشتم دوستان و همبازی‌های کودکی خود را بیابم و با آنها، همسفرِ خاطراتِ خوش گذشته‌های دور شوم.

به توصیه مامان، به جایِ مانتویِ مشکی، سارافون و شلوار طوسی پوشیدم و برایِ داشتنِ نشانِ سیاهپوشی محرم، به بلوزِ مشکی زیر آن و شال نخی خاکستری، بسنده کردم. ننجان، بشقابِ آرد را که برایِ شریک شدن در نذری همسایه، به خانه او می‌برد (و این یک رسمِ مرسوم در روستاست) به دستم داد و گفت: «بِشیم بَبه جان... خدایا به امید تو!» (بریم فرزندم... خدایا به امید تو)

خاله گلابتون، همسایه، همشهری و فامیلِ دورِ ما بود. با خوشرویی، در آغوشمان گرفت و دیده بوسی کرد. به اتفاق هم به تنورستانِ واقع در ضلعِ جنوبی حیاطِ خانه با دیوارهای دودگرفته و بویِ تازه نانی که در کاهگل‌هایش لانه کرده بود، رفتیم. زن جوانی که نگاهِ آشنایی داشت، کنارتر مشغول پهن کردن سفره‌ای بزرگ، احتمالاً برای گذاشتن چانه‌های نان در آن، بود. سلام علیک که کردیم، خاله گلابتون او را با عنوانِ مُحسُنی زُن (= زنِ محسن) معرفی کرد. دختر، عروسِ بزرگِ خاله بود. تازه یادم آمد که چرا نگاهش آشناست. زیر لب گفتم: «فِضّه؟!» که با نجابتی روستایی خندید و گفت: «خوبه یادا نُکردی‌یِی!» (خوبه یادت نرفته)

ننجان، خمیرِ داخل تشتها را چنگی زد و گفت: «گلابتون، اگه تَندورتی تَش مهیایه، شُرو کنین.» (گلابتون اگه آتیش تنورت آماده است، شروع کنین به نون بستن)

فضّه پایِ تشت نشست و در حالیکه زیرچشمی مرا می‌پایید، شروع به چانه گرفتن کرد. منم نشستم کنارِ خوان (تخته چوبی برای پهن کردن خمیر) و وردنه را برداشتم. زیر لب گفتم: «نمی‌دونستم زنِ محسن شدی، پس پسرِ خاله گلابتون، پایِ عهد و پیمانِ عاشقیش موند.» بعد انگاری یادم افتاد فضه، دختر حاضرجواب و رُک‌گویی‌ بود که همیشه سرِ نعش چوب را می‌زد! پس می‌توانست اینجور جوابم را بدهد که:

«پس فکر کُردی‌یِی همه، شهری پسرانی جور غدار و بی‌وفان!» (پس فکر کردی همه مثل پسرهای شهری نامرد و بی وفا هستند)

و در ادامه اضافه کند: «تو کِی برای خبرهایِ ما وقت داشتی که بدانی کِی شووَر کوردیم و کِی یال دار گردی‌یِیم... اما تی یِی خبران همیشاک تند تند به ما میرسی رفیق جان!!» (تو کی برای خبرهای ما وقت داشتی که بدونی کی شوهر کردیم و کی بچه دار شدیم... اما خبرهای تو همیشه تند تند به ما میرسید رفیق جان)

اما در عوضِ فضه‌ی حاضر جواب و نیش زنِ درونِ ذهنم، فضه‌ی واقعی محجوبانه لبخندی زد و گفت: «جوان نمرد آنقدر مغرور بَ که آن چنان عشق و عاشقی نُداشتیم. ایسه الان دی ریز و درشتِ گیریفتاریا عشق و عاشقی نمی‌یَله آدُمی بَ» (جوان نمرد اینقدر مغرور بود که به اون صورت عشق و عاشقی هم نداشتیم، الان هم این گرفتاریهای ریز و درشت واسه آدم عشق و عاشقی نمی ذاره)

و فکر کردم که چقدر مهربان و نجیب است این رفیق کودکی‌هایم که هیچ چیز را به رویم نمی‌آورد و زخمِ زبان نمی‌زند و خوشبختی‌ای را که آرامش چشمانش داد می‌زد از آن برخوردار است، به رخ نمی‌کشد و همان دم، دلم پر کشید برای در آغوش کشیدنش.

تا ساعت ده که پختن نان‌ها تمام شد، من و فضه یک دورِ تمام، خاطرات گذشته را مرور کرده بودیم. بعد محمدباقر، پسر آشیخ میرزا که در حوزه درس می‌خواند و از کودکی، دستی هم بر آتشِ مداحی و روضه خوانی داشت آمد و روضه حضرت رقیه (سلام الله علیها) را خواند. به خلافِ ننجان که هق هقش آمیخته با ناله بلند بود، من در آرامش، اشک می‌ریختم و در دل برایِ حاجاتِ همه عزیزانم دعا می‌کردم.

دعایِ برای خودم هم مانده بود رویِ دوشِ کسانی که دوستم داشتند. ننجان... مادرم که لحظه‌های آخر خودش را به روضه رساند... فضه‌ای که از بچگی محبتش نسبت به خودم را حس می‌کردم و خاله گلابتون که بلند بلند، خوشبختی و عاقبت بخیری همه جوان‌ها را از درگاه الهی مسئلت می‌کرد.

آخر من هم هنوز جوان بودم... و امیدوار به اینکه سوزِ دلِ زهرایی شده‌اَم، جوانی‌اَم را برکت ببخشد.

 

یک رسم: مردم در نذور یکدیگر (به صورت نقدی یا غیرنقدی) شریک می‌شوند و برای تهیه آن نذر با هم همکاری می‌کنند.

 

از آن به بعد، تقریباً هر روزه بساط روضه و اشک در یکی از خانه‌های روستا مهیا بود. غروب هم که می‌شد، به اتفاق ننجان و پدر و مادرم می‌رفتیم مسجد و من همیشه فضه را پیدا می‌کردم که کنار هم بنشینیم و از هر دری صحبت کنیم. یک بار مادر فضه گفت: «عوووو مگه شمایی گپان چندی درازه که هیچ تمام نیمیبو؟» (اووو... مگه حرفای شما چقدر درازه که هیچ تموم نمیشه)

خاله گلابتون، که همیشه از اینکه عروس و پسرش تصمیم گرفته بودند، بعد از دو تا فرزند پسری که خدا  شیر به شیری به آنها داده بود، دیگر بچه دار نشوند، ناراضی بود، فرصت را مغتنم شمرد و جواب داد: «اینان برایِ اینه که دترت هم صحبتِ غمخوار نداره! اگه می‌یَشت تا باز یال‌دار گرده، اینبار خدا او رِ یه دتر هامیدا که اندی گپانش باد نکنه تا مچدی میان درد و دل کنه» (اینا برای اینه که دخترت، همصحبت و غمخوار نداره. اگه میذاشت تا باز بچه دار بشه، اینبار خدا بهش یه دختر میداد که اینقدر حرفاش تلنبار نشه که مجبور بشه بیاد تو مسجد، درد و دل کنه (کنایه به اینکه دختر، غمخوار و همصحبت مادره))

من و فضه، زیرزیرکی دست هم را گرفته و مثلِ کودکی‌هایمان به نشانه علامت دادن مخفی می‌فشردیم که مادرم بحث را تمام کرد: «این دوتا از بچگی همینجوری بودند، اگه ولشون میکردی از صبح تا شب هم گَلِ هم می‌نشستند و زیر گوشِ هم حرف می‌زدند و تازه برای روزِ بعد، بازم کلی حرفِ تازه داشتند که به هم بگن.»

مامان راست می‌گفت، من و فضه هیچوقت حرف برای زدن، کم نمی‌آوردیم. در تابستان‌های بچگی که ساکن روستا می‌شدیم، صبح‌ها بدون برداشتن عروسک یا توشه راه، از خانه می‌زدیم بیرون تا تپه پشتِ امامزاده و ساعتها رویِ کنده چوبی می‌نشستیم و از مصاحبت هم، لذت می‌بردیم. گاهی که پری‌گل، از روستای پدری‌اش به روستای خودمان می‌آمد، همراه ما می‌شد اما از آنجا که حوصله یک جا نشینی و گپ و گفت نداشت، وادارمان می‌کرد تا خاله بازی کنیم. ما هم تکه سنگ‌هایی را برمی‌داشتیم و با برگهای درختان می‌پوشاندیم و به جای عروسک! در آغوش می‌گرفتیم. فضه که بزرگتر و قوی‌تر از ما بود، شوهرمان می‌شد! و من و پری‌گل، دو هوویی که در آرامش کنار هم زندگی می‌کردیم. یادم می‌آمد فضه، با گلهای وحشی زرد و بنفش، برایم انگشتر درست می‌کرد و دور انگشتانم می‌پیچید و می‌گفت: «مُن تو رِ بیشتر دوست دارُم!» و یک سنگِ برگ پوشِ دیگر در آغوشم می‌گذاشت و می‌گفت: «تازه تی یِی یالان، دو گُلَن!» (دو گُل = دو قلو) (تازه، بچه های تو دوقلو هستند)

بعدها که بزرگتر شدیم و خاله بازی بالکل بساطش را از رفاقت ما برچید، اتفاقات شیرین‌تری بر ما می‌گذشت که حرف زدن از آن، دیگر نه از رویِ تفنن که از بابِ نیازی واجب بود. آن وقتی که در بهارِ نوجوانی، عشق به سراغمان آمد و در دلهره‌ها و اشتیاق‌ها، گوش‌هایمان محرم اسرارِ هم شد. بزرگتر بودیم و اجازه داشتیم تا کنارِ رودخانه برویم و دورِ از همه اغیارِ عالم، برای هم درد و دل کنیم. همان روزهایی که فضه، دل دل کنان از محسن گفت و من از اشارات پیدا و پنهانی که برخی پسران فامیل می‌دادند، صحبت می‌کردم. آن محرمی را که در دسته‌ی عزاداری دهِ پایین، حمید، پسرعموی پری‌گل را به او نشان دادم و گفتم: «همونه که گفت نُمزه خودمی!» خوب به یاد دارم. فضه، نگاهی کوتاه به حمید، که با شور و حرارت در میان دسته، زنجیر می‌زد و عرق از روی موهای پریشانش به رویِ سربندِ سرخِ یا حسین می‌چکید، کرد و در سکوت، سری تکان داد. بعد به من گفت: «اِسپی... تو عروس گِردی خیلی جالب می‌بی... منظورم قَشِنگ و چُشم گیره!» (سپید تو عروس بشی خیلی جالب میشی، منظورم اینه خوشگل میشی و به چشم میایی)

فقط چهارده ساله‌مان بود و دوستِ دورانِ کودکی‌اَم شاید به این می‌اندیشید که دوره خوشِ بی‌خیالی‌های بچگانه، گپ و گفت‌های دخترانه و عمرِ کوتاهِ نوجوانی پر شورِ ما در حالِ اتمام است!

این را هم بگویم که دوستِ دوران کودکی‌اَم، در تمام این ده شبی که مهمان روستا بودم، و ساعتها با هم به حرف زدن گذراندیم، هیچ به رویم نیاورد که زندگی زناشویی‌ام از چه رو بر باد رفته... نه سرزنشی، نه سوالی، نه کنجکاوی... نه حتی سخنی از این باب...!

 

 

روز ششم محرم بود. بنا بر رسم، زنان روستا حجله کوچکی درست کرده بودند و جلویِ چشمه مسجد، ظرف حنایی خیس خورده گذاشته بودند. (حجله و حنایِ حضرتِ قاسم علیه السلام) حجله نمادین و ظرف حنا، با گل‌های سرخِ محمدی که عطرش در فضا می‌پیچید، تزئین شده بود.

دلم پر کشید تا قدیم‌ها...

آن روزها که با دیگر دخترکان روستا نقشه می‌کشیدیم تا برای چیدن گلِ حجله، به باغات برویم و پی‌ِ صبحِ زود بیدار شدن را به تنِ خود می‌مالیدیم. اما همیشه، من و پری‌گل -دخترانِ لوسِ شهری!- خواب می‌ماندیم و وقتی بُغ کرده گوشه ایوان می‌نشستیم، ننجان برای دلداری ما می‌گفت: «عیب نداره ببه‌کانم... شما بشین خودمانی باغ دِ گل مَمدی بیچینین و گَل‌بَند کنین دورِ قابِ عکسِ مشهد، تا فردا که خودمان روضه داریم، خانه‌مان خوشبو گَرده» (اشکال نداره فرزندانم، شما برین از باغِ خودمون گل محمدی بچینین و مثل گلوبند، ریسه کنید و دورِ قابلِ عکس مشهد بذارید تا فردا که خودمون روضه داریم، خونه مون خوشبو بشه)

بعد آباجان ما را به باغ می‌برد و صبورانه، شیطنت‌ها و داد و قالِ ما را تحمل می‌کرد تا بالاخره دامنی از گل‌های سرخِ محمدی، برای ننجان می‌آوردیم.

کنارِ حجله حضرت قاسم نشستم و گلهای سرخش را بو کشیدم. دو دختر جوان، که من نمی‌شناختم ولی احتمالاً از فامیلهای دور بودند، جلو آمدند و دو دسته گلِ وحشیِ، داخلِ حجله انداختند. سرخِ دیمشان خبر از سِرِّ درونشان می‌داد. از قدیم، نذر گل برای حجله حضرت قاسم، به نیت بخت گشایی بود.

با صدایِ مادرم، به خود آمدم و به طرفش رفتم. با پدرم آمده بودیم تا برای نذری فردایِ ننجان، از مسجد، دیگ و آبکش بگیریم. با کمک هم وسایل را بیرون آوردیم که اخمِ مادر و تذکر بعدش حالم را دگرگون کرد.

  • « زانو زدی جلویِ حجله تا برات حرف درست کنند؟!»

یعنی اگر عالم و آدم هم دهان می‌بستند از حرف و سخن و شماتت، این خودمان بودیم که جابه‌جا نیشِ کلمات را به جانِ خودمان می‌نشاندیم. بی‌اختیار اشک‌هایم سرازیر شد و برای اینکه باز حرفی نشنوم و اشکم را نبینند، قدم تند کردم و با فاصله زیاد از پدر و مادر، جلو افتادم.

سنگینی بارِ دستانم از یک طرف و سنگینیِ غمِ درونم از طرف دیگر، بارشِ چشمانم را بیشتر کرد. همانطور که سراشیبی تندِ روستا را بالا می‌آمدم و اشک، تصویرِ دمِ خانه ننجان را تار کرده بود، صدایی شنیدم که «بـِدینـِش به من...» و همزمان حس کردم که بار دستانم سبکتر شد. پلک زدم و اشکانم فرو ریخت. چهره غریب و آشنایی که آبکشها را از دستم می‌گرفت دنبال کردم و پشت بندِ آن، صدایِ جیغ پری‌گل را شنیدم.

  • «بی معرفت من آوردمت اینجا که همدمِ خودم بشی، تو پا شدی اومدی بالا (دهِ بالا) وردستِ ننجون؟!»

بعد دستم را کشید و داخلِ حیاط برد. آنجا تازه با دیدن عمه و مادربزرگ پری، هوش و حواسم سرجا آمد و پرسیدم: «عِه سلام... عمه جان کی اومدین؟»

عمه، ظاهراً دلخورانه اما با یک خوشی پنهان در صدایش که من آن را خوب تشخیص می‌دادم، از جنس آن خوشی‌ای که هر دختری در خانه پدری‌اَش دارد، گفت: «والا خودمون که نمیخواستیم بیاییم ولی این پری ما رو آسی کرد از بس بهانه گرفت. ما هم دیدیدم که بالاخره باید برای نذرِ ننجان بیاییم، این شد که زودتر راه افتادیم تا یه کمکی هم کرده باشیم و دستش درد نکنه آقا حمید هم زحمت رسوندن ما رو کشید.»

با شنیدن اسمِ حمید، نگاهم رفت سمتِ غریبِ آشنایی که در حالِ گذاشتن آبکشها در کنارِ مطبخ ننجان بود. همان زمان، او برگشت و نگاهش قفلِ نگاهِ همچنان خیسم شد. سر که برگرداندم، صورتِ مادربزرگ پری را دیدم که یک تایِ ابرویِ بالا داده‌اش، نشان می‌داد این صحنه از چشمِ تیزبینش پنهان نمانده. آن موقع بود که پدرم رسید و حمید برای سلام و دست دادن به او جلو رفت. پری‌گل هم که دست زیر بازویم انداخته بود و به طرف خانه می‌کشاند، سرخوشانه زمزمه کرد: «بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است!... مگه نه ننه؟»

 

یک رسم: در روزی‌که متعلق است به حضرت قاسم بن الحسن (علیهما السلام) مردم عزادار برای این شهیدِ نوجوان و ناکام، حجله درست کرده و حنا و شاخه‌های گل هدیه می‌آورند.

برای حاجات مخصوصه جوانان، نظیر ازدواج و اشتغال، توسل و نذر به این بزرگوار، مرسوم است.

نکته مهم: مردم طالقان این عقیده را ندارند که این روز، روزِ ازدواج حضرت قاسم است! بلکه از جهت آنکه ایشان بسیار جوان و ناکام بوده‌اند، به رسمِ حجله‌ای که برای جوانان ناکامِ درگذشته می‌گذارند، برای ایشان هم حجله آذین می‌بندند.

 

پری‌گل اصرار می‌کرد: «دایی تو رو خدا ما رو ببر باغ تا گل بچینیم». مادر بزرگ عصبانی داد زد: «دتر اندی بی‌عقلی ناکُن؟ یادت درشیه بارِ شیشه داری؟ باز میخوا همه ر پِش‌مانی بِنگَنی؟» (دختر اینقدر بی عقلی نکن، مگه یادت رفته بار شیشه داری؟ باز میخوایی همه رو به پشیمونی بندازی؟)

این بار ننجان و عمه هم به طرفداری از مادر بزرگ، زبان به نصیحت پری گشودند. آخر سر او که حریف هیچ کدام نشد، عین دختربچه‌های لجباز، قهر کرد و یک گوشه‌ی ایوان نشست. رفتم کنارش و گفتم: «پری جان، خب راست می‌گن. تو خودت نگران نیستی یه وقت خدای نکرده تو این بالا پایین کردن‌ها بلایی سرت بیاد؟ تو الان باید خیلی بیشتر از اینا مراقبت کنی عزیزم.» عصبانی گفت: «نه ... نگران نیستم! من که می‌دونم اینم موندنی نی... فقط یه درد و مصیبتِ سقط میمونه واسه من و بعدشم همه چی تموم! آخه چرا همه چی رو جدی گرفتید و نمی‌ذارید زندگی‌مو کنم؟». بعد بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن. سرش رو به بغل گرفتم و آروم نوازشش کردم. هیچی بلد نبودم بگم تا کمی از درد و غصه‌هاش کم کنم.

همون موقع، حمید از تویِ حیاط صدامون زد: «پاشید لباس بپوشید سرِ راه که دارم برمی‌گردم (دهِ پایین) شما رو برسونم جایی که می‌خوایید گل بچینین!»

پری با عصبانیت گفت: «اونجا که ما می‌ریم برای گل چیدن، باغه آی کیو! راهِ ماشین رو که نداره!» حمید خندید و گفت: «باغ نمی‌ریم، اولِ روستا یه خونه بود که گل‌های محمدیِ تویِ حیاطش از سرِ دیوار دیده می‌شد. می‌ریم اونجا، حتماً فامیلتونه دیگه... اجازه می‌ده از گلاش بچینین.»

عمه خوشحال گفت: «آره... راست میگه، خونه مشتی عذراست... پاشید پاشید معطل نکنین». و مادر بزرگ با یه لحنی گفت: «عه جانِ پُسر... ایلاهی که خیر بِینی، ایشالا که یه بختِ اقبالِ بلند تی‌یِی نصیب گرده» (اِی پسرِ عزیزم، الهی که خیر ببینی، ان شاءالله که یه بخت و اقبال بلند، نصیبت بشه) که انگار داشت به من کنایه می‌زد: «خاکان سر اونانی که تی یِی قدرِ نُدانستن و تو رِ جوابِ رد هادان! آخُر و عاقبتشان دی این گِردی که مِینی!» (خاک تو سر اونهایی که قدرت رو ندونستند و بهت جواب رد دادند، آخر و عاقبتشون هم اینی شد که داری میبینی)

با پری، و مامان تو ماشین حمید سوار شده و به منزل مشتی عذرا رفتیم. مشتی عذرا، دخترعمویِ مادربزرگِ مادری‌اَم بود و به همین خاطر مادرم هم با ما آمد. مشتی عذرا از آن پیرزنهای خوش قلب و مهربانی بود که چون جواهری بی‌همتا در روستا می‌درخشید. زن ساده دل روستایی که عمری در کنار همسرِ معلول خود مانده و علیرغم آنکه می‌توانست با ترکِ آن مرد و اختیار کردن همسری دیگر، به آرزوی مادر شدن خود دست یابد، اجاق کوری را به جان خریده بود تا بی‌وفا و نامرد نباشد! حالا با فوت همسر، مشتی عذرای تنها مانده، مادرِ گربه‌های بی‌صاحب، پرندگان پرشکسته و بوته‌های گل محمدی بود که خانه‌اش را به بهشتی دیدنی مبدل کرده بودند. او با خوشرویی به استقبال ما آمد. مادرم را با گفتن «خوآرزا جان» (خواهرزاده عزیزم) در آغوش گرفت و صورت تک تکمان را بوسید. به حمید تعارف کرد «جانِ زاما بیو دُل‌آ» (داماد گرامی بیا داخل) و در مقابل خنده پری‌گل که می‌گفت: «مشتی عذرا این محمود نیست ها» گفت: «ها جان، می‌دانُم، آقا، قشنگِ اسپی جانُمی خویشه». (خویش = همسر) (آره عزیزم، میدونم، این آقا، همسرِ سپید جانم هست.)

از کنار صورت‌های خندان‌شان گذشتم و به بوته‌های گل سرخ پناه بردم. بی توجه به خارهایی که به دستم می‌رفت، تند تند گل‌های نیمه باز را از سر شاخه جدا می‌کردم. مشتی عذرا صدایم زد: «اسپی جانُم بُدا تیِب کارد بیوروم، دَس بالت زخمی نگرده» (سپید جانم بذار برات چاقو بیارم که دستت زخمی نشه) و پری‌گل داد زد: «آهای خویش! صبر کن منم بیام... تمومشون نکنیا!». لحظاتی بعد، سه نفری، دخلِ گل‌های مشتی عذرا را درآوردیم.

نمی‌دانم چرا آن روز گل‌ها سرخ‌تر و عطرشان از همیشه قوی‌تر بود و در مقابل، سوزشِ سرانگشتانِ خارنشسته‌ام به هیچ نمی‌آمد!

فردا صبح، با یه حالِ بهتری از خواب بیدار شدم. کلی کار داشتیم. پری‌گل راضی به نظر می‌رسید و پسرعمویش به ده پایین برگشته و علیرغم جنب و جوشِ خانه، آرامش حکمفرما بود. کار پختن نذری که مقدمات آن از شبِ قبل آغاز شده بود، از ابتدای صبح، ادامه پیدا می‌کرد. حیاط ننجان شلوغ بود و من گاهی از پسِ بخارِ دیگهای رویِ آتش، چشمانم را ریز می‌کردم تا قامت آشپز میان‌سال را به شکلِ آباجان ببینم. آباجان آردن (کفگیر بزرگ) و آبگردان به دست، با آن عرقچینِ سفیدش که یادگارِ سفر مکه‌ بود و این روزها به سر می‌گذاشت، دیگ خورشت را نگاه می‌کرد و خطاب به ننجان می‌گفت: «بتول جان، عجب خورشتی گِردی، یه وجب روغون سَرُش بِزی... الحق که ایمسالی جوزمان نظیر نُداره.» (بتول جان، عجب خورشتی شده، یک وجب روغن روش زده، خداییش گردویِ امسالمون خیلی عالیه)

و هر سال همین بود... جوزِ بی‌نظیر درختانِ آباجان، در خورشت نذری ننجان، شاهکار می‌کرد.

به خودم آمدم و دیدم که همه چیز، تقریباً مانند قدیم‌ها است به جز نبودن آباجان و صدای مداحیِ ضبط شده که به یُمن برق رسانی به روستا در حیاط پخش می‌شد.

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedادامه دارد...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۹ ، ۰۸:۰۰
درجی طالقانی

داستان مسافر کشتی نجات --- چهارمین قسمت

سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۴۷ ق.ظ

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

شب به اندازه ظهر، غمگین نبودم اما سردرگمی و حسی مبهم که به شدت سعی داشتم از آن فرار کنم، آزارم می‌داد. پری کنارم خوابیده بود و احساس کردم سعی دارد تا کدورتی که در صمیمیت‌مان شکاف انداخته بود را کنار بزند. لحظاتی بعد شروع کرد به حرف زدن. اما اینبار برخلاف همیشه، لودگی و طنز در کلامش جاری نبود. از زندگی مشترکش گفت. از اینکه زن عمو (مادر شوهرش) بارها و بارها او را چِزانده و چون از اول هم موافق ازدواج‌شان نبوده، برخلاف دیگر فرزندانش که همه گونه امکاناتی در اختیارشان گذاشته بود، هیچ کمکی به آنها نمی‌کرد. بعد کم کم رسید به جریان بارداری و مطلبی را به من گفت که از شنیدنش شوکه شدم. پری در آن زندگی هفت ساله‌اش با محمود، تا به حال شش بار حامله شده که هر بار به سقط، در ماه‌های ابتدایی منجر شده بود. وقتی به من گفت معنی «حاملگی پوک» را می‌دانم یا نه، احساس کردم چقدر این دخترِ به ظاهر شاد و خوشبخت، غصه‌هایِ عظیمی در دل دارد و من هم که خیرِ سرم، فامیل و دوستِ صمیمی او بودم، هیچ کدام از این دردها و غصه‌هایش را نمی‌دانستم.

و چقدر زود قضاوت کرده بودم.

اینکه پری بارداری‌اش را پنهان می‌کرد از ترسِ شومی من و چشم زخمِ دیگران نبود. بلکه از به بار نشستن این نهال در آشیانه دلش، ناامید بود! می‌دانست که این کودک هم برایش نمی‌ماند و از زخم زبان‌ها می‌ترسید.

او را در آغوش گرفتم و پا به پایِ هق هقش که سعی داشت آن را در پهنایِ آغوش من و سِتر کلفتِ لحاف پنهان کند، اشک ریختم و نوازشش کردم. پری گفت: «بیشتر دلم برای مامان میسوزه که فکر می‌کنه چون این دفعه به ماه چهارم رسیدم، حتمنی بچه موندنیه، و اِلا که من و محمود دیگه عادت کردیم و اگه این بارم نذر مامان نگیره و بچه بیفته، خودم میرم براش زن می‌گیرم!»

بعد هم دوباره تو نقابِ سرخوشی فرو رفت و با خنده گفت: «خَره اگه تو بچگیت نذاشته بودی محمود، شیر مادرت رو بخوره و خواهر شیرخوردَش محسوب نمیشدی، همین تو رو می‌گرفتم واسه محمود، بعد هم سه تایی با هم به خیر و خوشی کنار هم زندگی می‌کردیم، البته بگما همه کارها گردن تو بود، از زاییدن بگیر تا پخت و پز و بشور بساب و دلبری با تعارف چایی و اینا....». کنایه آخر حرفشو نشنیده گرفتم و برای تکمیلِ طنزِ تلخِ بینمون گفتم: «نه که منم خیلی هنر زاییدن دارم، بگیر بخواب ببینم کلِ لباسمو مُفی کردی دختره‌یِ دماغویِ بُرمه جن». پری خندید و گفت: «بُرمه جن رو کِی یاد گیتی جوان نَمُرد؟» (بُرمه جن رو کِی یاد گرفتی جوان نمرد) (بُرمه جن = کنایه به بچه نق نقو و زِر زِو که زیاد گریه می‌کند، جوان نمرد = بد و بیراهی که در اصل یک دعاست، یعنی الهی که جوان نمیری)

اون شب خوابِ آباجان رو دیدم که تویِ مزرعه سراشیبی کوه، خسته از درو، نشسته بود و به داسش تکیه داشت. کنارِ دستش هم یه دسته گل بنفش بود. عادت داشت، مزرعه که می‌رفت برامون گل می‌چید، باغ که می‌رفت برامون سردرختی میاورد.

تا رسیدم بهش گفتم: «آباجان بیو ایزارِ چاشت بیوردیَم» (آباجان بیا برات سفره غذا آوردم) (جالب بود که من هیچوقت طالقانی حرف نمی‌زدم اما تو خوابم داشتم با آباجان، به لهجه طالقانی تکلم می‌کردم).

آباجان که چهره آفتاب سوخته‌اش درخواب، جوان و حدوداً چهل ساله، خالی از هرگونه چروک یا سپیدی در ریش و مو بود، لبخندی زد و گفت: «دستکتی قربان دترجان، این دسته گلم بَبُر هادین پری‌گل». (قربون دستانِ کوچیکت دخترجان، این دسته گل رو هم ببر بده به پری گل)

اخم کردم و با ناز گفتم: «آباجان، پس مُن چی؟»

آبا گفت: «تی‌یِی بِ بَهداً میچینُم... عِیها نُگا... آن کَشی دیمی گُلان، تی‌یِی شین» (برای تو بعداً میچینم، اوناهاش نگاه کن... اون گلهایِ سراشیبی کوه، برای تو هست)

نگاهم رفت تا سمت جایی که آباجان نشان می‌داد و زمینی صورتی رنگ دیدم پُر از گلهای وحشی.

صبح با حسِ دیگری از خواب بلند شدم. پر بودم از حسِ دلتنگی... دلتنگی برای آباجان و سینه‌کَشِ کوه‌هایی که در شیب آن، انبوهِ گلهای وحشی غوغا می‌کرد. به عمه گفتم: «میخوام برم دهِ خودمون، سرِ خاکِ آباجان». عمه که انتظار داشتم اعتراض کند با آهی گفت: «منم میام همرات... چند هفته است سرِ خاک نِشی‌یَم.» (نِشی‌یَم = نرفتم)

همون دَم، پری‌گل ظاهر شد و با خنده گفت: «بابا یه بارَکی تکلیف رو روشن کنین، یا طالقانی گپ بزنین یا فارسی نطق کنین، آدم تکلیفش معلوم نی» بعد هم اضافه کرد: «منم میاما» و محمود گفت: «خودم میبرمتون، زود صبحانه رو بدین که تیز بریم برگردیم، من امروز مسافرم‌ها».

شوق دیدن روستا با دلتنگی آباجان، آتش زد به جانم....!

 

عکس: گل‌های وحشی طالقان.

هر خانه‌ای دختر داشت، طاقچه‌اش پُر بود از این گل‌های زیبا.

 

عمه تند تند در حال آماده کردن سفره صبحانه بود که مادربزرگِ پری صدایش زد: «پروین، کُجه به سلامتی؟» (کُجه = کجا)

عمه در حالیکه سرش پایین و مشغول ریختن خامه در کاسه بود گفت: «یه سر تا مزارِ بالا و زیارت امامزاده با اهلِ قبور».

مادربزرگ اخمی کرد و گفت: «این دتر رِ با این حال و روز اَندی جیر و جواَر نَبُر، اصلاً این نغافلی زیارت بشین چه معنی داره؟» (این دختر رو با این حال و روزش، اینقدر بالا پایین نبر. اصلاً این زیارت رفتنِ یه‌هویی چه معنی داره؟)

عمه که معلوم بود از ادامه این صحبتها در حضور ما راضی نیست جواب داد: «یه ماهه اینجه دَروم، به غیرِ اون روز اول، دی نشیَم آباجانی وَر، امیروز دی جمعه‌یه زیارت اهل قبور ثواب داره» (یک ماهه که من اینجام و به غیر از روز اول، دیگه نرفتم پیش پدرم، امروز هم جمعه است و زیارت اهل قبور ثواب داره)

مادربزرگ گفت: «خا ایسه.... سه هفته نشی یِی، یه هفته دی روش، بالاخره که تاسوعا عاشورا دسته میشو تا ایمامزاده، تو دی میشی آقاتی زیارت، به فکر این دترک باش که بارِ شیشه داره» (خب حالا، سه هفته نرفتی یه هفته دیگه هم تحمل کن، بالاخره که روز تاسوعا یا عاشور دسته عزاداری میره تا امامزاده، تو هم برو زیارت پدرت. فکر این دختر باش که بارِ شیشه داره)

عمه عصبانی بود و این را می‌شد از صورت قرمز و تند تند کار کردنش فهمید. سکوتش طولانی شد و این وسط هِی محمود تأکید می‌کرد که باید زودتر راه بیفتیم چون او ظهر نشده باید می‌زد به دل جاده تا خود را برای پروازِ شب، به تهران می‌رساند. عمه آخر سر طاقت نیاورد و گفت: «شما بِشین، مِینین کو مُن بایستی بُمانُم خانه تا نهارِ آماده کنم» (شما برین، من که میبینید باید بمونم خونه و نهار درست کنم.)

مادر بزرگ که انگاری نیشِ حرفِ عمه را به سمت خود حس کرده بود، با لحنِ دلخورانه‌ای گفت: «پروین خانُوم نقلِ ناهار و غذا نی، مُن حرفم اینه زُنی کو بارِ شیشه داره، دنکوئه کوه و کتلی میان! و اِلا که خود دانین!» (پروین خانم، مسأله ناهار و غذا نیست، من حرفم اینه که زنِ باردار نره کوه و دشت، و اِلا که به من مربوط نیست و خودتون میدونین!)

و بعد عصا زنان رفت و سرِ پوست تختِ تویِ ایوانش نشست و شروع کرد به تسبیح زدن.

کلاف سردرگمی و عصبانیت عمه در هم می‌پیچید. می‌خواستم بروم جلو و بگویم: «اصلاً بیخیال، یک روزِ دیگر می‌رویم» اما شوقِ دیدنِ روستا از یک طرف و نداشتنِ ماشین برای رفتن به آن، پس از برگشتن محمود، از طرفی دیگر، دهانم را وادار به بسته بودن می‌کرد.

سفره صبحانه که مهیا شد، پری‌گل، دست و رو شسته، اول از همه سر آن نشست و کاسه خامه را به طرف خود کشید. مادربزرگ از رویِ ایوان داد زد: «آن کالتوکِ خالی ناخور بَبه، زیانت مینه، یه عسلی شَکَری شیرینی قاطیش کن جان» (کالتوک = خامه)

محمود از شیشه عسل، چند قاشقی رویِ خامه ریخت و با یه «دَله خیک» گفتن، پری را به خنده واداشت. خنده پری، اخم و سکوت بقیه را آب کرد و همگی دورِ سفره جمع شدیم.

هنوز سفره جمع نشده بود که صدایِ گُرگُرِ ماشین و متعاقب آن در زدن آمد. «یاالله صابخانه... میهمان نمیخواین؟» صدای مادرم بود. از خوشحالی تا دمِ در را پایِ برهنه رفتم. مامان چارچوب در را که نیمه لا بود در دست گرفته و لنگه دیگر را باز می‌کرد. خوشحالیم وقتی کامل شد که دیدم ننجان دست در دستِ مامان در حالِ داخل شدن است. عمه و پری‌گل به استقبال آمدند و صدای ماچ و بوسه فضا را پر کرد. از لایِ در سرک کشیدم و پدرم را دیدم که داشت درهای ماشین را می‌بست. این چند مدت گذشته، رابطه دختر پدری ما، با کمترین تماس و حرفی گذشته بود. پدرم انگار که از طلاق من دلگیر بود. اما مادرم اعتقاد داشت که بیشتر از دستِ سرنوشت ناراحت است و شاید هم عذاب وجدان داشت که چرا دختر دسته گلش را به پیمان‌شکنی همچون پیمان سپرده بود. پریدم و پدرم را در آغوش گرفتم و اجازه دادم تا اشک‌هایِ نم نَمَم، همه دلخوری‌ها را بشوید. چند لحظه بعد، بابا که به سختی بغضش را فرو می‌خورد دستم را گرفت و گفت: «بریم تو، اینجا بده» و تازه یادم افتاد پا و سر برهنه جلویِ در هستم. با هم داخل رفتیم.

نَنجان گفت که بالاخره دل را به دریا زده و برای پختن نذری خود آمده است. این اولین بار بود که در طی سه سال گذشته، ننجان به خانه برمی‌گشت، انگاری که خانه بدون آباجان، برایش زندانی تاریک و بی صفا بود. مادر بزرگِ پری اصرار کرد که اول ناهار را بخورید و بعد بروید. عمه هم سریع مشغول تدارک ناهار شد.

به این ترتیب بعد از ناهار که ابتدا محمود را راهی کردیم، به سمتِ دهِ بالا، زادگاه اجدادی به راه افتادیم. البته چون ماشین جا نداشت و مادر بزرگِ پری هم تنها بود، عمه گفت که با ما نمی‌آید و در مقابلِ اصرارهای پری‌گل برای همراهی با ما کوتاه نیامد و پری هم بالاجبار، در خانه پدری ماندگار شد.

 

یک نوستالژی: صدایِ گُرگُرِ ماشین در قدیم، آن زمان که در روستاهای ساکت و آرام، کوچکترین صدا هم از دوردست‌ها به گوش می‌رسید، پیام‌آورِ خبرهای خوش بود. چون نویدِ آمدن مهمان یا عزیزی سفرکرده را می‌رساند.

 

جاده با مهربانیِ مادری چشم به راه، ما را به سینه خود فشرد. طبیعت در انتهایِ تابستان، تحفه‌های فقیرانه‌ای برای عرضه داشت اما باز هم سخاوتمندانه چشم را به زیبایی خود خیره می‌کرد. تیغ‌های گل آبی، پروانه‌های زرد و سفید در پس زمینه خاکِ آجری و علفهایِ زردِ خشک شده، قشنگترین تصویرِ خوشامدگویِ روستا برای اهالی به وطن بازگشته‌اش بود. کمتر از نیم ساعت دیگر در «خانه» بودیم. خانه‌ای که از همه چاردیواری‌های دنیا برایم بیشتر حکمِ مأمن را داشت. فشار آرامِ دستانِ مخملی نَنجان که در دستانم بود، نشان می‌داد که او هم مشتاق و دلتنگ رسیدن است. آخرین پیچ را که رد کردیم، قامت بلند آباجان را در قالب تک درختِ ایستاده بر ورودی روستا دیدم و صدای ننجان به گوشم رسید که می‌گفت: «این اِسپیدار یادگار آباجانه، خودُش آنه رِ اینجه بُکاشت... هیــع خدا بیامرزدت مرد». (اِسپیدار = درخت سپیدار یا همان تبریزی، خودش آنه رِ اینجه بُکاشت = خودش اونو اینجا کاشت)

سرازیری ماشین رو تا دمِ در خانه ادامه داشت. درِ ماشین که با چِختی بسته شد، درِ خانه، قیژی کرد و باز شد. ننجان، توأمان مبهوت و با عشق، به نمایِ خانه نگاهی کرد و با حسرت گفت: «گُلدانانُم خُشک گِردیَن! میداری خودُم که دَرُم خُشک میبُم!» (گُلدونهام خشک شدند، مثل خودم که دارم خشک میشم)

دستش را گرفتم تا داخل شود. صدایِ بادِ پیچیده در شاخ و برگ درختانِ حیاط می‌گفت: «اسپی خوش آمدی به خانه!».

تمیزکاری و جارو پارویِ خانه، با وسواسی که ننجان داشت، تا شب هم تمام نمی‌شد و ننجان وقتی خستگی ما را دید، رضایت داد که بقیه کار را به فردا محول کند.

غروب روستا را با نارنجی پررنگ خورشید نشسته بر کوهسارانش، با صدایِ بع بعِ گله‌های سیر و خسته‌ی از چرا برگشته و جنب و جوشِ آخرِ روستاییان برای بستن پرونده یک روزِ پرکارِ دیگر را دوست دارم. آن شب اما انگار، شورِ دیگری در رگهای روستا جاری بود. مردم با سرعت بیشتری به خانه برمی‌گشتند تا مهیایِ رفتنِ به مسجد شوند. در سرمه‌ای آسمانِ اولِ شب، هلال باریک ماهی نمایان می‌شد. آن شب اول محرم بود و به قولِ ننجان، روزیِ دو ماه عزاداری و اشک بر حضرت ارباب، قسمت می‌شد.

ننجان، با پرچمی سیاه که یادگارِ سفر کربلایش با آباجان بود به دمِ در آمد و از پدرم خواست تا پرچم را بالایِ دروازه نصب کند. بعد همگی وضو گرفتیم و برای اقامه نماز به مسجد رفتیم. انتظارم این بود همان مسجد قدیمی و تاریک را ببینم اما با دیدنِ مسجدِ نونوار و زیبای روستا، جا خوردم. همه جا از تمیزی برق می‌زد. فرش‌های یک دست سبزِ تیره با پرده‌های سبز روشن، چلچلراغها و دستگاه‌های معطرکننده فضا، شکوهی شهری به مسجد داده بود. اگر بگویم دلتنگ سادگی قدیم نشدم، دروغ گفتم اما در این مدرنیته و تجدد هم چیز خوشایندی بود که دلم به آن رضا می‌داد.

چهره‌هایی کم و بیش آشنا، صف‌های نماز را پر می‌کرد و من در زیر سنگینی نگاه‌هایی که رویِ خود حس می‌کردم، عجیب آرام بودم. انگار از کاشی‌های خوش طرح و لعابدار مسجد این زمزمه را می‌شنیدم که «آرام باش... و با شکوه و استوار، آن گونه که شایسته دتر آباجان و ننجان است».

آن شب قرار بود بعدِ نماز، هماهنگی‌های لازم برای شروع عزاداری محرم در مسجد صورت بگیرد و برنامه روضه‌های خانگی و عمومی اعلام شود. روضه‌های عمومی در مسجد، یک ساعت بعد از نمازِ جماعت شروع می‌شد و تا قبل از نیمه شب، به اتمام می‌رسید. برنامه‌ای مختصر و مفید تا در زندگی پر از کار و مشغله روستایی، قابل اجرا باشد. از شب هشتم به بعد که مسجد بانی شام و خیرات و نذری داشت، مراسم بلافاصله بعد از نماز شروع می‌شد و در انتها شام می‌دادند. برخی خانمها هم مجالس روضه زنانه داشتند که اکثراَ در بعد از ظهرها برگزار می‌شد مگر آنکه ناهارِ نذری می‌دادند. ننجان برای روز هفتم که متعلق بود به حضرت علی اصغر، نذری و روضه داشت.

الحمدلله روستای ما، از هر امکاناتی که کم داشت، در روضه‌خوان، مداح و سخنرانِ عالِم، خودکفا بود. آشیخ میرزا، پیشنمازِ مسجد، یارِ غار و رفیقِ باوفای آباجان، بالای منبر رفت و یک روضه کوچکی از حضرت مسلم خواند و بعد هم برنامه‌های عزاداری را اعلام کرد. وقتی به قسمتِ اعلامِ روضه ننجان رسید، با اسم بردن از شاهزاده علی اصغر و آباجان، به وضوح بغضی گلویِ آشیخ عمو را گرفت و دیگران هم با تأسفی عمیق، در اجابت درخواست «شادی روح این بزرگوار صلوات»ِ شیخ، صلوات فرستادند.

ننجان، چادرش را به روی صورت آورد و شانه‌هایش بی صدا شروع به لرزیدن کرد. می‌دانستم چقدر دلتنگ آباجان است. اصلاً آن شب، شبِ دلتنگی بود. از نوعِ دلتنگی مسلم برای ارباب، دلتنگی طفلانِ یتیم برای بابا، دلتنگی ننجان برای آبا، دلتنگی پری‌گل برای محمود و دلتنگی من... که تمام نشدنی ترین حسِ درون قلبم بود.

 

 

فردا صبح، بعد از صرفِ صبحانه در ابتدای طلوع خورشید، روزِ پرکارِ روستایی آغاز می‌شد. اول محرم بود و ننجان، خیال داشت برای غسلِ اولِ ماه به حمام برود. به همین خاطر، پدرم کپسولِ جدیدی به آبگرمکن وصل و آن را روشن کرد. یادم افتاد به سالهای دور، زمانی‌که حمامِ عمومی روستا برقرار بود و به اتفاقِ ننجان به حمام می‌رفتیم. ما بچه‌ها همیشه اجازه داشتیم در حمام، بازی و سر و صدا کنیم و بلند بخندیم اما این آزادی در اولین روز محرم محدود و هر سر و صدای خنده ما، با هیس و تذکری از سوی بزرگان که «عیبه یالان... ماهِ عزایه! خنده ناکنین» مواجه می‌شد. (بَد و زشته بچه‌ها، ماهِ عزاست، خنده و شادی نکنید)

با این حال، حرکت دسته‌های عزاداری در کوچه‌ها، شلنگی سینه‌زدنهای جمعی، نذری‌های متنوع و فراوان و تعزیه، آن قدری برای ما جالب و دوست داشتنی بود که هر محدودیتی در خنده و بازی را با جانِ دل پذیرا بودیم. (شلنگی سینه زدن = نوعی سینه زدن محلی که مردها دایره وار کمر یکدیگر را می‌گیرند و خم شده و سینه می زنند.)

ننجان که از حمام درآمد، لپهایش گل انداخته بود. پیراهنی مشکی با گلهای خاکستری و بنفش، در بر کرده و چارقدِ سیاهِ ململش را زیرِ گلو، سنجاق می‌کرد. موهایش یک دست سفید بود و می‌دانستم که نه فقط به خاطر محرم، که از زمانِ فوتِ آباجان، دیگر آنها را حنا نگذاشته است. رویِ ایوان نشسته بودم و پاهای ننجان را با قدری وازلین چرب کرده و مالش می‌دادم که دختر کوچکی درِ خانه را کوفت و از آنجا که در، قفل نبود و با فشار آرامی باز می‌شد به داخل آمد.

ننجان را با عنوان «بتول خالُک جان» خطاب قرار داد و گفت: «نَنُم فردا برای محرم، نان دِمیبَنده، اگه میتانین تشریف بیورین کمک، یه کیشکه روضه دی پِی سر داریم». (مامان فردا برای محرم نون میپزه، اگه میتونین برای کمک تشریف بیارین. یه روضه کوچیک هم آخر سر داریم.)

ننجان، قربان صدقه‌اش رفت و مشتی از کشمشِ داخلِ قندان برداشت و در مشتِ دخترک ریخت و گفت: «خا جان، بگو میاییم، خدا قبول کنه.» (خا جان = باشه عزیزم)

یادم آمد قدیمها هر وقت در کار آباجان گرهی می‌افتاد، ننجان نذرِ نان می‌کرد. گاهی نان را به صورت بالی نان (نان لواش) و پنجیکَش (نان محلی کلفت شبیه بربری کوچک) می‌پخت و برای مسجد می‌فرستاد تا در ایام خرج دادن، مصرف شود. گاهی هم سلیقه به خرج می‌داد و توتک‌های کوچک شیرین، که سطح آن را با زرده تخم مرغ، زردچوبه و روغن محلی رومال کرده بود، یا کُولاس‌هایی که داخلش را حلوا می‌گذاشت، می‌پخت. بعد آنها را لایِ سفره پارچه‌ای می‌پیچید و در روضه، مسجد یا سرِ مزار، بین اهالی و علی الخصوص بچه‌ها قسمت می‌کرد. دلم غنج رفت برای توتک‌ها...

ننجان انگاری که از نگاهم همه چیز را می‌خواند گفت: «دوتا نذر نان دارُم. اوُل نذر کُردیَم برای آن یالُک پری‌گل که ایشالاه به سلامتی بارِشه زیمین بنگنه، دوتا لاک نان مچدی بَ دمیبندم. بَهد دی....» (دو تا نذرِ نان دارم، اول نذر کردم که ان شاءالله بچه ام پری گل به سلامتی بارش رو زمین بذاره و زایمان کنه، دو تا تشتِ بزرگ برای مسجد، نون بپزم... بعد هم...) (توضیح: نذر دوم ننجان برای سر و سامون گرفتن سپید است که چون دلش نمی خواهد سپید ناراحت شود و فکر کند که دارد وضعیت نابه سامانش را به روی او می آورد، سکوت می کند)

ننجان ادامه حرفش را خورد و نگاهش را از من دزدیده و به دور دست‌ها... آنجا که رنگِ سبزِ سینه کش کوه، در نفس‌های آخر شهریور به زردی می‌رسید، دوخت.

آهسته دستش را گرفتم و زمزمه کردم: «ننجان... نذرِ دومت؟» ننجان، آهی کشید و گفت: «خدا مُنه مرگ هادیه اگه بخوام یالُکمو زخمِ زُوان بَزنُم...!» (خدا منو بکشه اگه بخوام به بچه خودم زخم زبون بزنم)

گفتم: «بگو ننجان... تو زبانت مثلِ نسیم نوازش می‌کنه، بگو که نذرِ دومت مالِ چیه؟»

گفت: «تی‌یِی سروسامان بیگیتنی بَ، آنجور که خدا خودش مصلحت مینه، توتک دبندم...» بعد نگاهش را به آبی آسمان رساند و ادامه داد: «صبر دی نمینُم تا مَثَل سالِ بعد، از کجا مَحلوم تا سالِ بعد دَباشُم، هِمین ایمساله کارِ یکسره مینُم بَلکَم خدا ما رِ نظر کنه.» (برای سر و سامون گرفتن تو، اونجوری که خدا خودش مصلحت میدونه، توتک بپزم --- صبر هم نمی کنم تا سال بعد، از کجا معلومه که من تا سال دیگه زنده باشم، همین امسال نذرمو ادا میکنم بلکه خدا ما رو نگاهی کنه)

آمینی زیر لب گفتم و دلم غنج رفت برای توتک‌ها...

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedادامه دارد...

 

یک رسم: نذری نان

که برای باز شدن گره مشکلات و گرفتن حاجات، نذر می‌کنند و نان می‌بندند و بین اهالی تقسیم می‌کنند یا برای استفاده در مراسم عزاداری عمومی می‌فرستند. خیرات نان به تنهایی یا به صورت میان وعده‌هایی چون نان و پنیر و سبزی یا نان و حلوا هم مرسوم است.

توتک: نوعی نان شیرین محلی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۹ ، ۱۱:۴۷
درجی طالقانی

داستان مسافر کشتی نجات --- سومین قسمت

شنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۰۵ ق.ظ

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

مادر بزرگ پری‌گل (مادرِ پدرش) در حیاط بود و همانطور نشسته رویِ پوست تخت (قالیچه پوست گوسفند) رویِ ایوان، با خوشرویی جوابِ سلاممان را داد و حال و احوال کرد. پری نزدیکتر رفت و رویش را بوسید و پیرزن همزمان که ماچ‌های آبداری روی صورت دختر می‌نشاند، دستی هم به شکمِ او کشید و کلمه‌ای به زبان محلی گفت که من متوجه معنی آن نشدم. پری مرا به سمت او هول داد و گفت: «ننه، اِسپی ما رِ که یادتانه؟ خودشیب خانوم دُوگتُور گردیه اما بازم جانش در میشو این دِه‌کوره‌هایی واستان!» (= ننه، سپید ما رو که یادتون هست؟ برای خودش خانم دکتر شده اما با اینحال، بازم جونش در میره واسه این دَر و دهات)

مادربزرگ که به زیبایی و ترگل وَرگلی ننجانِ خودم نبود اما به مانند تمامی پیرزنهای روستایی، با چارقدِ سفیدِ زیر گلو سنجاق زده و پیراهن چین دارِ گل گلی، موجی از انرژی مثبت به اطرافش می‌بخشید، دستانش را برای دیماگیتن (= بغل کردن و بوسیدن) من باز کرد و گفت: «آها روو... میشناسُمش... هامون که حمید اویی خاطرِ میخواست.... بیا جلو دتر جان یه ماچُت کُنُم...» و با همین یک کلام، پرتم کرد به روزگارِ گذشته! (= آره فرزندم، میشناسمش، همونی که حمید، خاطرش رو میخواست. بیا جلوتر دخترجان یه ماچت کنم)

حمید، پسر عمویِ پری‌گل بود. قد بلند و سفید رو و من که آن زمان از پسرهای سبزه خوشم می‌آمد از نگاه‌های مشتاق و تلاش بی وقفه‌اَش برای همصحبتی با خود، فراری بودم. یک خاطره از او یادم می‌آمد. در ایام کودکی، با پری‌گل کنارِ رودخانه گِل بازی می‌کردیم و محمود و حمید، مجسمه‌های گِلی ما را برای خشک شدن در آفتاب، به روی تخته سنگی بزرگ و صاف می‌بردند که پری با همان شیطنت کودکانه گفت: «اِسپی... اگه مُن خودمی پسر عمو ر به تو هادیَم، تو خودتی پسر عمو ر به من هامی‌دی‌یِی؟» (= سپید اگه من پسرعمویِ خودم رو به تو بدم (یعنی حمید رو) تو پسر عمویِ خودت (یعنی محمود رو) به من میدی؟)

و وقتی در خنده‌های مشتاقش، او را ویسگیلی (= نیشگون) ریز گرفتم و گفتم: «اگه به عمه نگفتم» بلندتر از قبل خندید و گفت: «اصلاً به درک! من که آخر زنِ محمود می‌گردُم و تو می‌مانی با سر بی‌کلاه... خیلی دی دلت بخوا... پسر به این خوشگلی، تو دِ خیلی سیفیدتره، یالُتان میبو اِچینه وَرف... آدُم نمیتانه بغلش گیره» و باز هم خندید. (= اصلاً به درک، من که آخرش زنِ محمود میشم ولی توی میمونی با سرِ بی کلاه، خیلی هم دلت بخواد زن حمید بشی، پسر به این خوشگی، از تو هم خیلی سفیدتره، بچه تون از سفیدی میشه عین برف، آدم نمیتونه بغلش کنه! (کنایه به اینکه برف سرده))

با صدای خنده پری، به خود آمدم که داشت سربه سر مادربزرگش می‌گذاشت. محمود، خِرکِش کنان، با ساکهای ما در دست، به حیاط آمد. به پری گفتم: «نمیای کمک؟» که عمه تندی پرید و ساکها را از محمود گرفت و گفت: «پسرجان، قدتی قربان، تا ماشینه حیاطی میان نیوردی‌یِی، این جاروبرقی و پیته‌هانه تا مَچّد ببر و وگرد». (= پسرم، قربون قدت، تا ماشین رو نیاوردی داخل حیاط، این جارو برقی و دستمالها رو ببر تا مسجد و برگرد)  انگار نه انگار که محمود این همه راه را رانندگی کرده و خسته بود. اصلاً این خصلت طالقان بود که از راه نرسیده، کار برایِ تو آغاز می‌شد آنقدری که شک می‌کردی زحمت! به کمینت نشسته است.

محمود مطیعانه، وسایل را گرفت و داخل ماشین گذاشت و به سمت مسجد روستا به راه افتاد. پری پرسید: «ننه، جارو ر بخشیدی به مسجد؟» و عمه جواب داد: «نه.. ولی ایمروز میخوان مسجدو جارو و تمیز کنند برای محرم آماده باشه، منم سرِ حال و روزتو نذر کردم که بریم و مسجدو جارو بزنیم!» همان دم، مادربزرگ رو ترش کرد و با نهیب گفت: «اُهُک... هِمین بُمانده این یالُک با این وضعش بیا مچّد جارو بزنه. تو دی عقل کَلَتی میان دِنیا پروین، کاری نکن که باز ما رِ پِشی‌مانی بنگنی!» (= دِهِه! (صوت دعوایی) همین مونده که این بچه با این وضعش بیاد مسجد جارو کنه. تو هم عقل تو سرت نیست پروین، کاری نکن که باز پشیمونی به بار بیاری)

درحالیکه هیچ نمی‌دانستم درباره چه چیزی صحبت می‌کنند، حیران ایستاده بودم که پری آمد، زیر بازویم را گرفت و با هم به سمت اتاق رفتیم.

یک آن به خودم آمدم و بی مقدمه پرسیدم: «پری، تو حامله‌ای؟» که پری با چشمان سیاهش، خیره به من، بی خنده، سر تکان داد و گفت: «چهار ماهه!»

 

یک رسم: از قدیم مرسوم است که زن‌ها برای گرفتن حاجت، نذر می‌کنند و مسجد را جارو می‌زنند.

 

قبلترها هروقت خبرِ بارداری کسی را می‌شنیدم، لبریز از خوشحالی می‌شدم، انگاری وجودم باردار می‌شد به شادیِ آمدن کودکی تازه. اما آن روز، خبر بارداری پری، پُتکی شد بر سرم... نه اینکه به او حسودی کنم، یا حسرت مادر شدن به جانم بنشیند. نه... مسأله چیز دیگری بود.

همانطور که گفتم، مادرم صمیمی‌ترین زنِ فامیل به عمه بود، حتی از نَنجان هم نزدیکتر. عمه، هیچ حرف و رازی را از او پنهان نمی‌کرد. خودِ پری هم برای من، علاوه بر نسبت فامیلی دوجانبه، دوستی صمیمی به حساب می‌آمد. صحبتها و اتفاقات آن روز که حالا مانند پازلی کنار هم چیده، مرا به این حقیقت می‌رساند که از بارداری پری‌گل، خیلیها باخبر بوده اما آن را از من پنهان کرده بودند. پنهان‌کاری‌یی که قطعاً نه از سرِ خیرخواهی، که از باورهای نفرت‌انگیزِ کارُتنک گرفته! (=  تار عنکبوت بسته) این جماعتِ دل شکن ناشی می‌شد.

اینکه زنِ دل‌سوخته را از خوشبختی خود باخبر نکن!

اینکه بر روی سعادتِ خود، سِتر و حجابی بگذار تا نظرِ تنگ و چشم زخمش تو را نگیرد!

اینکه حالا که چادر سفیدبختی به سر توست، از سیاه روزانِ سیاه به تن، برحذر باش چه آنکه سیاه‌روزی سرایت کردنی است!

باورم نمی‌شد که اینطور بی‌رحمانه، به حقیقتِ زندگی خود در میان این فرهنگِ پرخرافه و ستمکار پرت شوم. آری، عمه و پری حق داشتند که مرا از شادی‌های زندگی خود دور نگه دارند. من زنی سیاه بخت، مطلقه و اجاق کور بودم که حتی دلسوزی بر او، حماقتی مذموم محسوب می‌شد. دیگر در پایِ بساط دورهمی‌ها جایِ من نبود، چه بسا که خطری برای زندگی دیگر همجنسانِ خود بودم. دیگر در زمانِ جاری شدن خطبه عقد، جایم کنار سفره‌ای که به آرزویِ سفیدبختی گسترده شده بود، نبود. نباید قدم سنگین و نحس من به آشیانه خوشبختی دیگران می‌افتاد. من بی‌گناه بودم اما بارگناهی بر دوشهایم بود که مرا خمیده و نابود می‌کرد. برای اولین بار به زبانم آمد: «لعنت به تو پیمان!»

پری، آهسته و بی هیچ سخنی از اتاق بیرون خزید و من به بهانه تعویض لباس و استراحت، ساعتها در آن اتاق نیمه تاریک، ماندم. اتاقی که پرده‌هایش کشیده بود تا آنچه در ورایِ آن از خوشبختی حضور داشت را، از نگاهِ منِ منحوسِ در امان بدارد.

سر ظهر بود... صدایِ اذان می‌آمد و من، خسته‌تر از هر زمان، چشم به رویِ پری‌گل گشودم که با مهربانی صدایم می‌کرد و بویِ خوشِ غذایِ هیمه پَزِ عمه، همه جا را پر کرده بود. (هیمه = هیزم)

ناهار را خوردیم، گو اینکه چندان اشتهایی نداشتم اما باید حفظ ظاهر می‌کردم. بعدِ ناهار، عمه اجازه نداد که پری‌ برای شستن ظرفها، لب حوض بیاید و خودمان دوتایی، ظرفها را شستیم. آبکش بزرگِ حاوی ظرفهای شسته را که داخل مطبخ بردم، پری صدایمان کرد و برایمان چایی ریخت. عمه تشر زد: «سینی چایی رو بلند نکنی یه وقت» که محمود گفت: «بشین، من میارمش!». چقدر عجیب بود برایم صحنه کارکردن مردی طالقانی، در جلویِ خانواده همسر! اصلاً به قول ننجان، عیب بود وقتی چندتا زن در خانه هست، مردی کارِ خانه کند. اما حالا این محمود پسر عمویم بود که جلویِ زنها خم و راست می‌شد و چای تعارف می‌کرد. مادری، چه تاجِ بزرگی بود که خلقت بر سر یک زن می‌‌گذاشت.

به پری نگاه کردم. با شیطنت و سرخوشی می‌خندید و قند در دهان می‌گذاشت.

 

اعتذار: بابت نوشتن از باورهای خرافی مرسوم در جامعه، درخصوصِ بانوانِ متارکه کرده، از خوانندگان داستان، پوزش می‌طلبم. (نویسنده)

 

بعد از ظهر، همگی با هم برای تمیز کردن مسجد روستا رفتیم و هرچه عمه اصرار کرد که پری خانه بماند، حریفش نشد. آخر سر هم خط و نشان کشید که فقط برای «خوردنِ سرِ ما» بیاید و حق ندارد کار دیگری انجام دهد چرا که «بار شیشه» داشت.

از میان کوچه‌های خاکی عبور کردیم و گذر به گذر، با هر کدام از اهالی روستا که روبرو می‌شدیم، بعدِ احوالپرسی این سوال را می‌پرسیدند که من کیستم! عمه با جواب کوتاهِ «بُرارزام» (= برادرزاده‌ام) رد می‌شد و پری با مسخره کردن این عادتِ سوال پرسیدن «تو کدامانی؟» (= تو کی هستی؟) که عاقبت به ماچ کردن فردِ تازه وارد و حسابی تُف مال کردنِ او ختم می‌شد، تا رسیدن به مسجد سرگرممان کرد.

نزدیک مسجد که رسیدیم، دلم پر کشید برای مسجد روستایِ خودمان. یادم افتاد به آن روزهایی که با ذوق و شوق برای تمیز کردنش می‌رفتیم. مسجد کهنه و غبار گرفته‌ای که با صبوری، خود را به دستِ ما دخترکانِ پر انرژی می‌سپرد تا گرد و خاکهایش را جارو کنیم و کدری نقش بسته از شیشه‌هایش را بزداییم و وقتی آخرین کَک‌های لانه کرده در میانِ تار و پودر قالیچه‌های دستبافت و نمدهایش را آواره می‌کردیم و کتب ادعیه و قرآن، گردگیری شده و مرتب، در جاکتابی و دولابچه‌ها جا می‌گرفتند، ترمه‌های سوزنی گلاب زده را رویِ طاقچه‌ها پهن کرده و در گلدانهای شیشه‌ای، گلهای وحشی می‌گذاشتیم. مسجد آن وقت بوی بهشت می‌گرفت.

آخر سر هم، نوبت شستن جانمازها در خنکایِ چشمه‌ی روبه روی مسجد بود که هر بار پیرمردها از آنجا می‌گذشتند به ما می‌گفتند: «دترکان که جانماز بشورُن، خدا دلش به رحم میا و واران میباره» و هر شب.... ما منتظر می‌ماندیم تا دیندیرکِ باران، رویِ شیروانی‌های روستا، مژده دلرحمی خدا و رضایت او از آنچه ما دترکان انجام داده بودیم را به گوشمان برساند. (دیندیرک یعنی صدایِ خوردن باران به روی شیروانی، دترکان = دخترها، واران = باران)

بی هوا از عمه پرسیدم: «کاش می‌شد بریم مسجد دهِ خودمونم تمیز کنیم» که عمه جواب داد: «اوووو اونو تا بحال صدبار تمیز کردند... مگه زنهای تَشِ دل اونجا میذارن کار به روزِ آخر برسه. خبرشو دارم یه هفته‌ای ریختند شستند خشک کردند تمیز کردند چیدند، الان سه روزه مسجدشون آماده محرم شده دترجان». (تشِ دل یعنی آدمهایی که زرنگ، عجول و بی صبر و قرارند. آدمهای کاری و احساس مسئولیت کُن، متضاد آدمهای تنبل)

رسیدیم دمِ درِ مسجد که چند تا از جوانهای دِه در حال نصب پرچم‌های سیاه و کتیبه بودند که پری‌ با شیطنت سُقُلمه‌ای  (سقلمه = ضربه با نُکِ آرنج) به پهلویم زد و گفت: «اونجا رو نیگا... پسر عموم! چه حاجت مهمی داره که اومده سیاه بزنه، خدا میدونه». عمه، هیـــس بلندی کشید و با اخم به پری، ما رو هُل داد داخل مسجد و خودش جوابِ سلامِ جوان‌ها رو با یه «اجرتان با سیدالشهدا» داد.

 

از رسوم محرم: تمیز کردن مساجد و معطر کردن آن است و نیز نصب کتیبه، پرچم و پارچه‌های سیاه در داخل و بیرون مسجد، حسینیه و امامزاده، چند روز قبل از شروع محرم و مراسم عزای حسینی است که به آن سیاهپوش کردن و استقبال از محرم می‌گویند.

خدمت در دستگاه سیدالشهداء بی اجر و مزد نیست و معمولاً برخی برای گرفتنِ حاجت، به آن اقدام می‌کنند.

 

مسجد، نوساز و بزرگ بود اما به نسبت آنچه که از مسجدِ قدیمی و کوچک روستایِ خودمان به یاد داشتم، کارِ کمتری برای تمیز کردن داشت. مردها هم مدام از پشت پرده تذکر می‌دادند که «زنها وسواس به خرج نَدَن و زود تمومش کنند که اذان مغرب نزدیکه». خبری از ترمه‌های گلاب زده و گلهای وحشی تو گلدون و حتی شستن جانمازها نبود. فقط جارو کشیدن داشتیم و گردگیری که تا غروب نشده، تمام شد.

وقتی به عمه گفتم: «کار مسجد خودمون حتماً خیلی بیشتر از این بوده»، ابرویی بالا داد و گفت: «چند وقته دِه نرفتی؟ اونجام الان دیگه مسجدشو از نو ساختند و مثل قدیم، اون همه کورِ کاری و جان‌کَنِش نداره». (کورکاری = کاری که به دقت و صرفِ زحمت زیاد نیاز دارد. جان کَنِش = جان کندن، کنایه از کار سخت و زیاد)

وقتیَم بهش گفتم که «صفایِ همون مسجد قدیمی بیشتر بود» یه جوری نگام کرد که انگار «پالان بیار و خَر بَبُر» اما به گفتن: «هر چیزی نو و جدیدش بهتره» بسنده کرد. (پالان بیار و خر ببر اصطلاحی است که برای کنایه زدن به آدمهای نادان و بی تجربه به کار می‌رود.)

همانجا ماندیم برای اقامه نمازِ جماعت. پری و عمه برای گرفتن دست نماز رفتند اما من که از ابتدا برای تمیز کردن مسجد هم وضو گرفته بودم، نرفتم.

در حال انداختن چادر سفید نماز روی سرم بودم که صدایِ یاالله مردی آمد که گوشه پرده وسط مسجد را کمی کنار زده و سینی چایی را برای قسمت زنانه آورده بود. بلند شدم و به سمت او رفتم تا سینی چای را بگیرم که گفت: «خانمها خسته شدید، خدا قوت، یه چایی نوش جان کنین، بعداً سینی خالی رو هم بذارید همینجا پشت پرده من میام برمیدارم».

یادم آمد به سیدعلی عمو، آبدارچی مهربانِ مسجد خودمان که همیشه در آخرِ کارِ تمیز کردن مسجد، برایمان چایی با نبات می‌آورد. همین یادآوریِ چهره‌ی همیشه درخشان عمو، لبخندی بر لبم نشاند. تشکر کردم و سینی را گرفتم که ناگهان نگاهم به مرد جوانی افتاد که به دیوار کناری پرده تکیه زده بود و با نگاهی غریب و همزمان آشنا... نگاهم می‌کرد.

پرده را انداختم و قلبم کوبیدن گرفت. حسِ دخترهایی را داشتم که یارشان را دیده‌اند. همانهایی که شبهای محرم، در مسجدِ روستایمان، زُل می‌زدند به پرده ضخیم مابین مردانه و زنانه، و سعی داشتند تا در نیمه تاریکِ شبهای مسجد که با نور چند چراغ گردسوز و زنبوری روشن می‌شد (آن وقتها روستایمان برق نداشت) جایگاه نُمزه‌هاشان را در حلقه سینه‌زنی مردان، شناسایی کنند. صدای الله اکبر مرا به خود آورد و استغفرالله گویان رفتم تا چایی‌ها را تعارف کنم. (نُمزه‌هاشان = نامزدهاشون)

بعدِ نماز از مسجد بیرون رفتیم و دیدیم که محمود منتظر ما ایستاده و در حالِ صحبت با مرد جوان است. به او که رسیدیم «قبول باشه‌ای» گفت و جوان هم به عمه و پری گل سلام داد و محمود با عنوانِ «دکتر جان شبت خوش» با او خداحافظی کرد. هیچکس ما را به هم معرفی نکرد و او هم مثلِ زنانِ روستا «تو کدامانی؟» نگفت. غریبِ آشنا، که مرا خوب می‌شناخت و من هم در زیرِ نورِ چراغِ برقِ کوچه، کم کم او را به یاد می‌آوردم و همزمان دچار تشویش می‌شدم. سالها پیش، زیر همین چراغِ برق جلوی مسجدِ دهِ پایین، به من گفته بود: «تو نُمزه خودمی» و من هم به او گفته بودم: «عمراً!». گمانم سیزده یا شاید چهارده سالم بود! (نُمزه = نامزد)

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedادامه دارد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۰۵
درجی طالقانی

داستان مسافر کشتی نجات --- دومین قسمت

چهارشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۹، ۰۸:۴۶ ق.ظ

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

پری‌گل نگو و به قول نَنجان مادربزرگم- تَشِ گُر! (= به طالقانی یعنی شراره‌ و اَلویِ آتش) از بس که پر انرژی، پر سر و صدا و فعال بود. دلم نمی‌آید شیطان خطابش کنم، چون در عین جنب و جوش و ناآرامی، فرشته‌ی مهربان و بی غل و غشی در وجودش خانه داشت. پری‌گل درست همان چیزی بود که وسط این سکوت و تنهایی رخوتِ آورِ پس از جدایی، با دیدنش بگویم «فقط همین تو یکی رو کم داشتم». اتفاقی که هم به آن محتاج بودم و هم از آن فراری!

دختر عمه‌اَم یک بَند حرف می‌زد و در حالیکه بشقاب کیکم رو تموم می‌کرد، از هر دری سخنی می‌گفت. آخرش فرصت کرد ازم بپرسه که اونجا چیکار می‌کنم. گفتم: «دانشگاه اومده بودم...»‌ گفت: «آهان یادم نبود اینجا درس می‌خوندی، راستی مگه درست تموم نشده؟ نکنه رفوزه شدی پُرفسور!» و خودش به شوخی بی‌مزه‌اش قاه قاه خندید. بعد جدی شد و پرسید: «راستی مگه الان نباید سرِ کار باشی؟» که از زبونم پرید: «فعلاً تعطیلیم!» و تندی اضافه کردم: «تعطیلات تابستونه» تا شکی به اصلِ موضوع نکنه. همین باعث شد که پری‌گل گیر بده که بیا بریم سفر. گفتم: «حوصله سفر رو ندارم» و در اصل هم حوصله نداشتم و هم پول!

گفت: «اصلاً بیا بریم طالقان، مگه پس فردا اول محرم نی؟ خب خوبه دیگه، می‌ریم و کل دهه اول رو اونجا می‌مونیم، خیلی خوش میگذره!» گفتم: «حوصله طالقانم ندارم!» گفت: «این دیگه از اون حرفا بودا... هیشکی ندونه من که میدونم تو جونت در میره برای طالقان» و چقدر راست می‌گفت!

دوباره ادامه داد: «این بهترین کاره، منم اینجا حوصله‌اَم سر رفته و هی اَلَکی گیر میدم به محمود، راستی اونم داره واسه دو هفته میره مأموریت، قبلش میگم ما رو برسونه طالقان، همین فردا اصلاً... پنجشنبه میریم و بعدِ عاشورا برمی‌گردیم» و بدون اینکه به من اَمون بده، شروع کرد به زنگ زدن به شوهرش.

تو بد مخمصه‌ای گیر افتاده بودم. پری‌گل به سرعت هرچه تمامتر، موضوع رو به مخاطب پشت گوشی گفت و آخرشم با «خا خا... تو خیالت راحت، پس به اِسپی منو می‌گفت که از بچگی به شوخی اِسپی صدام می‌کردند- میگوئَم حاضُر گرده میشیم اویی پِی... راستی سلام می‌رسانه... دی بَشو اندی گپ نزن، خدافظ!» برای کل تعطیلاتم برنامه ریخت. (خُب خُب، تو خیالت راحت باشه، پس به سپید می‌گم حاضر بشه میریم دنبالش، راستی سلامم می‌رسونه، دیگه برو اینقدر حرف نزن، خداحافظ)

گوشی رو که قطع کرد، زُل زد به چشمام و گفت: «ها؟ چیه اینجور نگاه مینی؟!» خواستم اعتراض کنم که «من طالقان بیا نیستم» اما عوضش گفتم: «تو همیشه با محمود اینجوری صحبت می‌کنی؟» که بلند خندید و گفت: «چیه؟ عِرقِ فامیلیت گُل کرد و به تیریجِ قباتان برخورد با عمو پُسرت اینجوری گپ می‌زنم؟» گفتم: «نه، منظورم این نبود... این که طالقانی حرف می‌زنین! نمی‌دونستم اینقدر خوب بلدی». گفت: «همیشه نه... فقط وقتی بحث وَتّر دَتّره (= به طالقانی یعنی دعوا و مشاجره کلامی، به هم پریدن زبانی) یا دعوائه، یه جوریه که انگار فقط به طالقانی حال می‌ده بزنی تو پر و بالِ طرف.... وَ اِلا عشقولانه گپانه که نمیشه به طالقانی گفت» پرسیدم: «پس هنوزم عشق و عاشقی‌تون برقراره؟» با یه لحن آرومی گفت: «آره! چه جورم! نمی‌بینی تو این وضعیت داریم از هم فرار می‌کنیم و هر کی میره سیِ خود!» گفتم: «کدوم وضعیت؟» گفت: «بیخیال بابا، پاشو بریم ساک ببندیم که وقت تنگه، راستی عمه پروینتم می‌خواد امسال نذری نَنجونو اون بپزه. میگه از این به بعد خودم نذریشونو ادامه می‌دم...»

و خیالم رفت سمت نَنجان... و روزهای خوشی که همگی دورِ هم، نذری می‌پختیم و آباجانم زنده بود... حیاط بزرگ و پر گلشون... بویِ هیزم و دود.... و جنب و جوشِ ننجان، که به قول زنهای فامیل «کلانترانی جور (= به طالقانی یعنی مثل کلانترها)» اوضاع رو مدیریت می‌کرد و عمه که با اسفند دودش دورمون می‌چرخید.... یادم افتاد سه ساله که ننجان نذری نپخته.... درست از وقتی آباجان مریض شد و برای دوا درمون به شهر اومدند، اما حالا، بنا به گفته پری‌گل، عمه می‌خواست نذری پدرمادرشو ادامه بده و من، با یک اجبار خوشایند، باید می‌رفتم طالقان...!

 

 

پری‌گل با من تا خونه اومد تا به قول خودش مطمئن بشه که برای سفر، آماده می‌شم. ظهر هم پیشم موند و با یه املتِ همه چی اَندر آنی که درست کرد، خودمون رو سیر کردیم. بعد در حالیکه اون رویِ تخت دراز کشیده بود و من چند تکه لباس و وسیله جمع می‌کردم، دوباره پرچونگی‌هاشو شروع کرد. جالب بود با اینکه تقریباً از همه چی حرف می‌زد اما هیچ اشاره‌ای به موضوع طلاقِ من و فضولی درباره پیمان و زندگی خصوصیم نمی‌کرد و همین برایِ من غنیمتِ بزرگی بود و از اون به خاطرش، ممنون بودم.

عصری پری‌گل ماشین گرفت و در برابر اصرارهای من برای رسوندنش به خونه، مقاومت کرد که «تو بهتره زود بخوابی تا بتونی زود بلند شی... می‌دونی که ما طالقانیا پنجِ صبح زدیم به جاده و صبحونه رو رأسِ ساعتِ طلوع خورشید، باس سرِ گردنه داکُنیم خیکمانی میان! وَ اِلا که نمازی جور قضا میبو!» (= باید سر گردنه صبحانه رو بریزیم تو شکم و اِلا که مثل نماز، قضا میشه) بعد قاه قاه زنان به سمت در رفت و خداحافظی کرد.

اون شب با یه دلهره کمرنگ و مور مورِ یک انتظارِ خوشایند، به خواب رفتم. درست مثل دختری که می‌خواد بعد از چند سال دوری و جدایی، دوباره بره سرِ قرارِ یک عشقِ قدیمی. دلم در حالتی از بیم و شوق، سرگردان بود که خواب چشمهامو ربود.

آباجان حیاط رو آبیاری می‌کرد و رویِ شلوار کُردیِ گشاد و سِدری رنگش، قطراتِ آب پاشیده بود. نسیم خنک با صدایِ شُرشُر آب، پوست و گوشم را نوازش می‌کرد. چشم باز کردم و چهاردست و پا تا درگاهی آمدم. همینکه از درِ چوبی بزرگ اتاق به ایوان رسیدم، متوجه من شد. صورت مهربانش با آن ریشهای سفید و طوسی، به خنده قشنگی باز شد و صدایِ دلنشینش خطابم قرار داد: «ای سیاچُشمانتی قُربان... اِسپی گُلَک... بیدار گِردیِی دترم؟» (= ای قربانِ چشمانِ سیاهت، گل سپید کوچولو، بیدار شدی دخترم؟) و بعد به سمتم آمد و در آغوشم گرفت و تا پایِ بوته توت فرنگی باغچه برد. توت کوچک قرمزی را چید و زیر آبِ شلنگ شست و در دهانم گذاشت. خنکی با شیرینی در دهانم پیچید و سرخوشانه سر به آغوشِ پیرمرد گذاشتم تا از گرمایِ سینه پهن و مهربانش گرم شوم. این اولین خاطره عمرم بود که از کودکی به یاد می‌آوردم و حالا... در خواب داشتم آن را دوباره می‌دیدم!

زنگِ ساعتِ چهارِ صبح، مرا از این رویایِ شیرین جدا کرد ولی شادی دیدن آن خواب، در وجودم پخش شده بود. سر و صورتی شستم و با آرامشی بی نظیر، لباس پوشیدم و آماده شدم تا پری‌گل و محمود برسند. پری با دیدنم که ساک به دست منتظرشان بودم، جیغی کشید و گفت: «الحق که ثابت کردی طالقانی هستی». محمود نهیب زد: «پری ساعت پنج صبحه... مردم خوابن... یواشتر» و پری شکلکی برایش درآورد. محمود ساکم را در صندوق عقب گذاشت و راه افتادیم. همیشه از اینکه پسر ساکتی همچون محمود، عا‌شق دختری پر شر و شور مثل پری‌ شده و با هم ازدواج کردند، تعجب می‌کردم. اما انگار اوضاع روبه راه بود، لااقل برقِ چشمانِ سرشارِ از زندگی پری‌‌گل که این را می‌گفت.

در زمان طِی فاصله دو اتوبانِ پیشِ رو (تهران کرج و کرج قزوین) پری‌گل ساکت بود و اجازه داد کمی بخوابم. در خماری صبحگاهی، لمیده روی صندلی عقب، حرکت تصاویر کنارِ جاده را بی تعمق نگاه می‌‌کردم و انگاری ذهنم از همه چی خالی بود. به سر خروجی طالقان که رسیدیم، هوشیار شدم. شاید به عادت همیشگی که انتظار داشتم ماشین به تلاطمِ عبور از جاده خاکی بیفتد. آخر پدرم به خروجی که می‌رسید به جای استفاده از پل خروجی، ترجیح میداد از کناره خاکی، میانبرزده به جاده طالقان برسد. گویا حتی چند دقیقه تلف کردن هم برای رسیدن به محبوب! مجاز نبود. اما محمود انگاری این ارث را از عمویش نبرده بود. به آرامی از پل روگذر خروجی و مسیر قانونی آن استفاده کرد اما با این حال، خواب و خماری از سرم پریده بود.

 

 

جاده به ظاهر صاف و در باطن، با شیبی ملایم به پیش می‌رفت. به مرور که درختانِ سبز در زردی دشتِ تابستان‌زده نزدیکتر می‌شد و خنکایِ هوا بیشتر، حسِ نزدیکی به وطن در رگهایم شورِ دوباره‌ای می‌ریخت. پری‌گل، هوشیار، به مناظر جاده چشم دوخته و در برابر این زیبایی شوق آلود، دهان از حرف زدن بسته بود. کمی که پیشتر رفتیم و سربالایی پیچ در پیچ شروع شد، دیگر نمی‌شد لمیده روی صندلی باقی ماند. صاف نشستم و خیره به جاده، درست مثل بچه‌ای در مقابل معلم... یا محکومی در برابر دادگاه... یا نه... همچون خودم در برابر آباجان.... آری این توصیف بهتری بود: اِسپی در محضرِ آباجان... سرشار از شوق، احترام و عشق... و حالا این من بودم با همه اینها در برابر طالقان!

کم کم دو راهی آقچری با باب‌اللهِ همیشه دعاگویش نمایان شد. محمود دَشتی به او داد و با زبان محلی، چاق سلامتی کرد. پیرمرد آفتاب سوخته با آن کلاهِ حصیری، گِردی سیاهِ آفتابگردانی که دستش بود را به ما تعارف کرد. تشکر کرده و راه را ادامه دادیم.

به سر گردنه رسیدیم و آه از نهادمان بلند شد. در کنارِ ماشینِ همیشه حاضرِ پلیس! چند اتومبیل دیگر پارک بود و بساط صبحانه خوردن جماعتی به راه. سرعت را کم کرده بودیم اما جایی برای اُتراقِ ما نبود. محمود گفت: «جلوتر، کنار اون درختهای کاج پایین گردنه نگه میدارم.» با سکوت، گردنه را پایین آمدیم که ناگهان نگین فیروزه‌ای انگشتر طالقان، دیار شد. (دیار شد یعنی نمایان شد) سد... این سد زیبا و غمگین در برابر دیدگان مشتاق ما خود را می‌گستراند!

به کنار ردیفهایِ کاج رسیدیم و با اینکه آنجا هم دو ماشین دیگر پارک بود، نگه داشتیم. محمود پرسید: «خوبه اینجا پری؟». پری گفت: «آره بابا... یه صُبحونه میخوایم بخوریم دیگه، نمیخواییم که بخریمش!». پیاده شدیم و سریع، صبحانه را به قول پری، داکُردیم خیکمانی میان! (= ریختیم داخل شکممان)

بعد از صبحانه، ما و ماشین، سنگینتر از قبل به راه افتادیم. به شهرک که رسیدیم، محمود پرسید: «پری، همینجا میخوای خرید کنی؟» پری هم خنده کنان جوابشو داد که: «نه که جایِ دیگه‌ای هم واسه خرید هست؟» بعد با دست به من اشاره کرد: «تو همینجا بمون ما الان برمیگردیم» و به سمت نانوایی راه افتادند.

دوباره خاطرات هجوم آوردند به سمتم. دخترکی را دیدم دست در دست پدر... در آن پیاده روهای خاکی... با ساکی که در دستِ دیگرِ پدر سنگینی می‌کرد... با آن دبه ماستِ سوغاتیِ ننجان و بقچه‌ای پر از نانِ کُلاس و توتک و یک کَلو پِندیرِ میانش! (= به طالقانی یعنی یه تیکه پنیر داخلش، کُلاس و توتَک هم دو نانِ شیرینِ طالقانی هستند) با نایلون تخم‌هایِ بلدرچین در دستانِ دخترک که همین صبحی از مسیر جاده روستایی که پیاده می‌آمدند، پیدا کرده بود. و پدر که برای هر دویشان از ساندویچی شهرک، دو دورنه! (= به طالقانی یعنی لقمه گازی/قاضی) درست شده از نانِ بربری تازه می‌خرید و تا رسیدن مینی بوس، گاز می‌زدند.

صدای باز شدن در ماشین، مرا از خاطرات جدا کرد. پری، سفره بزرگی، پر شده از نان لواش را به دستم داد تا در صندلی کناری بگذارم. با تعجب گفتم: «چه خبره پری؟ مگه میریم قحطی جا؟». پری در حالیکه رویِ صندلی جلو می‌نشست گفت: «مثل اینکه خبر نداری، دیگه الآنا کسی حالِ نون بستن تو دهات رو نداره، هر وقت میایی اینجا، باید تا اونجا که میتونی نون بخری با خودت ببری، اما عجالتاً شما اون قحطی جا رو خوب بیامی‌یِی!». محمود در میان قهقهه خنده پری گفت: «اون کمربندتم عجالتاً ببند شما!» و راه افتادیم. (قحطی جا = جایِ قحطی آمده، بیامی‌یِی = اومدی)

 

عکس: سد طالقان، نگینِ فیروزه‌ای انگشتر طالقان است. سدی که به خاطر روستای کماکانِ مغروق در آن، غمگینِ خاطرات آب گرفته است.

 

از اینجای جاده به بعد، دیگر در حالِ خود نبودم. قلبم تند تند می‌زد انگاری که گنجشکی اسیر، در قفسه سینه داشتم که خود را برای رهایی، به در و دیوار می‌کوبید. در این بیقراری غرق بودم که گوشیم زنگ خورد. مامان بود، با صدای آهسته‌ای جواب دادم و گفتم که با پری‌گل و محمود تویِ ‌جاده طالقان هستیم. خودش این را می‌دانست و همان دیشب، عمه به او خبرها را داده بود. هیچوقت ارتباطِ اینقدر نزدیک این دو تا را درک نمی‌کردم که با اینکه عروس-خواهرشوهر بودند، بیشتر به نظر خواهرهای صمیمیِ جیک تو جیک می‌رسیدند. مامان سفارشهای لازم رو می‌کرد و من در خلسه پر اشتیاقِ رسیدن به قرار عاشقانه خود، با سکوت یا الفاظ کوتاه، جوابش را می‌دادم. مامان انگاری فهمید بدموقعی تماس گرفته، آخرین سفارش رو کرد:

«هرکی هرچی پرسید، یا نیش و کنایه زد، نمیخواد جواب بدی، بیخیال باش... زندگی تو فقط به خودت مربوطه»

و تلفن قطع شد.

انگار اضطرابی به جانم ریخت. فکر این جایش را نکرده بودم که ممکن است در این تعطیلاتی که من به زعمِ خودم، به بی‌خیالی‌های کودکی و نوجوانی خود برمی‌گشتم، کسانی پیدا شوند که بخواهند ناکامی‌ها و شکست زندگی زناشویی‌اَم را به رویم بیاورند. اصلاً شاید به خاطر همین ترس بود که یک دو سالِ گذشته، پایم را طالقان نگذاشته بودم. اما حالا در میانه راه که نه... در انتهای آن بودیم و جایِ برگشت و پا پس کشیدن نبود.

خروجی جاده روستایی مزین به تابلویِ نام زادگاه اجدادی، پل همچون گذشته استوار و خروش شهرویِ پراقتدارش دوباره مرا به شوق انداخت. (شَهرو = شاه‌رود، نام رود اصلی طالقان) کمی جلوتر، سه راهی‌ای بود که به سه روستایِ همجوار می‌رفت. به قول پدرم، اینجا باید ندایِ قلبت را گوش می‌کردی و نزدیکترین راه به سمتِ قلبت، یعنی راهِ سمتِ چپی را برمی‌گزیدی. اما محمود پیچید سمتِ راست.

مبهوت پرسیدم: «مگه راه دِه از سمتِ چپ نیست؟» پری تندی جواب داد: «نه! تازگیا به صراط مستقیم و راه راست هدایتش کردند!» و قاه قاه خندید. محمود گفت: «مگه پری نگفته بهت، میریم خونه عمه پروین؟»

آه از نهادم بلند شد. شوهر عمه پروین، همین پدر پری‌گل، اهل روستایِ پایین دست بود و اونجا خونه داشتند. این یعنی که من از دیدارِ روستای اجدادی خودم محروم می‌شدم و باید در دهاتی غریب، می‌ماندم و همه اون نقشه‌هایی که برای رفتن به جاهایِ همیشه آشنا و خاطره انگیز دهِ خودمان را داشتم، پَر!

صدایی در مغزم پیچید، انگاری که مادرم می‌گفت: «چه بهتر... اینجوری کسی هم نیست که بخواد سرزنش یا شماتت کنه و تو مجبور باشی سوالهای صد من یه غازشونو جواب بدی!» غریبه، درسته که دردِ آدمو نمی‌دونه اما زخمی هم نمی‌زنه. آره درست می‌گفت اما من برنامه داشتم زخمهامو به شفایِ خاطرات خوشِ کودکی بسپارم و فکر اینکه ممکنه به جای مرهم، زخمی تازه بر زخمم بشینه رو نکرده بودم.

در سکوتِ اجباری بین رضا و نارضا، به خانه عمه پروین رسیدیم. خوبی روستاهای طالقان در اینه که همه شبیه هم هستند. اینجا هم ردیفِ درختانِ سبزِ غوره از جوز، دودِ کَله‌هان و تَندوران، ردیف مرتب سُرهای چیده شده کنار دیوار و آفتابِ خوشایندی که بر گلهای شیویدیِ رنگارنگ دستِ نوازش می‌کشید، برقرار بود. صدایِ عرعر الاغی از دور دست می‌آمد که پری خنده کنان گفت: «دوباره شروع شد! هنوز نیومده خوشامد میگن ویله مالان!» و به سویِ عمه پروین که با شنیدن گُرگُر ماشین، خود را به دروازه رسانده بود، رفت و او را در آغوش گرفت. (کَله‌هان = اجاق‌های هیزمی. تَندوران = تنورها، سُر = تاپاله خشک شده که به عنوان سوخت استفاده می‌شود. ویله مالان = حیواناتِ بی صاحب، وِل، بد و بیراهی مصطلح به حیوانات اهلی)

از ماشین پیاده شدم و با دیدن اسفنددودِ عمه در دستانش، تعجب کردم. عمه با لحنی که بیشتر نگران بود تا خوشحال، قربان صدقه‌مان می‌رفت و ذکر ایمنی از چشم نظر می‌خواند و همزمان ما را به داخلِ خانه، هدایت می‌کرد.

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedادامه دارد...

 

عکس: منزل آیت الله طالقانی در روستایِ گلیرد طالقان. گل شیویدی با نامِ دیگرِ گلِ شاه اشرفی، پُریافت‌ترین گل در میان باغچه‌ها و حیاط‌های خانه‌های طالقان است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۹ ، ۰۸:۴۶
درجی طالقانی