درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

دوست عزیز سلام

طالقان، ولایتی اصیل و ریشه دار، با مردمانی نجیب و آرام و فرهیخته و فرهنگی غنی و ناب و بی‌بدیل است.
از نظر جغرافیایی، طالقان را نگین رشته کوه‌های البرز می‌دانند. دیاری محصور در کوه‌های جنوبی مازندران و گیلان، همسایه با کرج و الموتِ قزوین. با فاصله 166 کیلومتری از تهرانِ پایتخت.

این دیار، 86 پارچه آبادی دارد که برخی از روستاهای آن، به دلایل فرهنگی (مثل: روستای اورازان - زادگاه جلال آل احمد که کتابی هم به همین نام دارد) سیاسی مذهبی (مثل: روستای گلیرد - زادگاه آیت الله طالقانی، جاذبه‌های توریستی (مثل: روستای کرکبود - آبشار کرکبود و روستاهای حاشیه سد طالقان) و دلایل دیگر، آوازه‌ای جهانی دارند.
همچنین یکی از مرموزترین روستاهای ایران که به "ایستا" معروف است و در خود طالقان به "ترک آباد" شهرت دارد، در آن واقع شده است.

امّا بیشترین شهرت طالقان، مربوط به مفاخر و بزرگان آن است. از ابوذر زمان (آیت‌الله سید محمود طالقانی) و نویسنده خسی در میقات (مرحوم جلال آل احمد) گرفته تا شهید تیمسار فلاحی، دکتر حشمت، درویش خانِ اهل موسیقی و زنده یاد مریم میرزاخانی که مشتی است نمونه‌ی خروار در ذکر مفاخر و بزرگان طالقان.

ناحیه طالقان، زیستگاه حیات وحش وگونه‌های متنوع گیاهی است که واجد ارزش‌های تفرجگاهی هستند.
طالقان به غیر از آثار ارزشمند طبیعی که درخود جای داده‌است، اماکن زیارتی و تاریخی ارزشمندی نیز دارد که بر جاذبه‌های آن می‌افزایند.

زبان مردم طالقان از ریشه های فارسی - تاتی است.
ما در اینجا گرد هم جمع شده‌ایم تا طالقان خود را بهتر شناخته و در جهت احیای فرهنگ و زبان خود گام برداریم.

تمام تلاش و همت ما بر این است که زبان و فرهنگ و خاک طالقان عزیزمان، از هر گزند و آسیب، محفوظ بماند.

خُجیره هم زبانان، البرزیانِ نازنین، شمایی قدم مایی چُشمی سر.
به خودمانی زبان گپ بَزنیم تا ماندگار بُمانه.


برای ارتباط با ما
از طریق ایمیل به آدرس taleghanidarji@gmail.com مکاتبه کنید.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۵۳ مطلب با موضوع «خاطرات و داستانها» ثبت شده است

گُرامافُن در طالُقان

سه شنبه, ۳۰ مهر ۱۴۰۴، ۱۰:۵۳ ق.ظ

 

قِدیمان، تازه گِرامافون بیامی بَ، اونانی که پولدار بیَن، یک گرامافون بَخَرُستیبن، بیاردیبَن طالُقان. مَردُم دی دَسته دَسته میشیَن تامُشا بینُن چو جور اون جعبه ی میان دَ صُدا درمیا.

یک فامیل داشتیم، او دی بِشیبه شهر، گرامافون بَخَرُستیبه. هر شو فامیلان میشین اوشانی خانه، گرامافون گوش بِدیَن.

آقاجانُم خیلی مَذهبی بَ آهنگ گوش نیمیدا. یِه شو مون اِندی خواهُش تَمنا کوردم تا آقاجانمه راضی کوردُم ما دی بیشیم شونیشینی گرامافون گوش کُنیم.

خُلاصه هرزور و بُلایی بَ آقاجانمه راضی کوردُم ما دی بِشییم.

وَختی بَرُسییم بِدییم همه محل اونجه درُن. گرامافون دی روشَنه و میخوانه، همه گوش مینُن. ما دی یِه جا پیدا کوردیم بِنیشتیم.

یگهو فامیلمان بُگوت: حَلا وچان پایَستُن بَرَقصُن. ماچند تا دُختر اونجه دِبییم. مای دَسَ بَکُشی بُگوت بَرَقصین. ما دی اینقَدر قَسُم آیه بُخوردیم رَقص بَلَد نییم خُجالت میکِشیم. ما بَکَش اون بَکَش مَجبورگِردییم بَرَقصیم. (مجبور بیِیم میفهمی مجبور!laugh)

اونَم صَفحه‌ی جمیله یکه سوارَ هانا، ما دی مشغول رَقص گِردییم. حَلا نَرَقص کی بَرَقص! مَگه وِل کُن بییم.

آقاجانُم اِندی مونه چَپ چَپ نُگاه کورد، مونَم خودُمی رو نیمیاردُم و می رَقصیم.

فامیلُمان بُگوت دُلُ دَرد بُمُردان، اَوُلُش ناز غَمزه میکوردُن بلد نییم، نیمی رَقصیم، حلا وِل کُن نیین، وسطَ بیشین بِنیشین.

خلاصه شو نشینی تُمام گِردی بیامییم خانه. نَنُم مونه یه ویسگیل بِگیت بُگوت پَرپَر بِزی، ایمشو مای آبُرو رَ بَبُردی، آخه تیی آقا رَقاص بَ نَنُت رقاص بَ، تو مونی بَ ایمشو رَقاص گِرُستیی؟! مون اِندی خودُمه فُشار بُدام مَردُمی وَر بُمُردُم. هَرکَس بُگو بیا بَرَقص تو باید پایستی بَرُقصی؟ الان شوئه، بُدا صُبح گَرده تیی حقََ میرَسُم.

مونَم بیامیم اُطاقی میان بَتُرس و بَلَرز بُخوتم. اندی خسته بیم همون سرمه هانام بالشمی سر خوم بَبُرد، دیگه فردای فُکرَ نُکوردُم. فردا چی میگرده خُدا می دانه!

بچگیا یادش بخیر

به قلم: بانو اشرف حکیم الهی

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۰۴ ، ۱۰:۵۳
درجی طالقانی

پسر تمام مادرها

يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۴، ۰۸:۱۹ ق.ظ

تازه از خواب بیدار شده و سرمای اول روز و دل نگرانی عزیز سفر رفته، دل و دماغ هر کاری را از او گرفته بود. اما چاره‌ای نبود، زندگی ادامه داشت و این از صدای بیتاب احشام که در طویله از گرسنگی انتظارش را می‌کشیدند معلوم بود.

بلند شد و به حیاط آمد.

آفتابِ کم رمق صبح، از پس کوه‌های خاکستری سرک کشید داخل حیاط.

زن، کلافه و سردرگم در پی سطلی که خوراک گاو و گوسفندها را در آن می‌ریخت به این ور و آن ور می‌رفت.

سطل را برداشت و آهسته از نردبانی که به انباری پشت بام طویله می‌رسید بالا رفت.

نگاهش به کُپه های علف که منظم تا سقف چیده شده بودند افتاد. پسرش، تنها مرد خانه کوچک روستایی او، همین تابستان گذشته آنها را چیده و دسته کرده بود اما حالا خودش کجا بود و چه می‌کرد را فقط خدا می‌دانست.

زن دسته تیغه علف خُردکنی را گرفت. از سرمای آن به تَنگِز درآمد. روزهای گرم و درخشان تابستان را در ذهنش مرور می‌کرد و دسته ای علف را به زیر تیغ می‌برد که...

- آخ!

خون از سر انگشتش سرازیر شد و علفهای خشک را قرمز کرد.

زن با عصبانیت آنها را پرت کرد و با گوشه چارقد بریدگی انگشت را گرفت. سوزش در جانش پیچید و درد بر قامتش شلاق زد و او را بر زمین سرد انباری نشاند. زن نالید: خداااا... های جانِ خدا....

و قطره اشکی که معلوم نبود از سوز سرمای صبح است یا جولان درد جسم و بیتابیهای درون، از گوشه چشمش جاری شد.

○○○

چه مدت آنجا با غم و استیصال روی زمین نشسته بود را نمیدانست اما همینکه صدای در آمد، زن با پشت دستهای چروکیده اشکها را پاک کرد، دستی به زانو گرفت و یا علی گفت. 

- یاالله، سلام ننه، خوبی ان شاءالله؟ اومدم بگم کاری داری برات انجام بدم؟

زن نگاهی به قامت بلند و کشیده جوان انداخت. چشمها را ریز کرد تا بلکه او را بشناسد. جوان شبیه هیچ آشنایی نبود اما با آن ریش و موهای سیاه و چشمان درخشان، ردی از آشنایی داشت.

- ببه جان تو کی هستی؟

- ننه من از طرف پسرت اومدم. منو فرستاده کمکت کنم.

- تو از رفیقاشی؟

- نه ننه... یعنی آره... راستشو بخوای من کارگرش هستم!

- کارگر؟ یعنی پسرم تو رو مزد داده بیای برای من کار کنی؟

- آره ننه جان. حالا بگو ببینم چی کار باید کنم.

○○○

جوان با چابکی علفها را به زیر تیغه میبرد و داخل سطل می‌ریخت. بعد سطل پرشده را برداشت و از نردبان پایین آمد.

زن زیرچشمی او را می‌پایید و هنوز باور نمی‌کرد که پسرش برای او کارگر فرستاده باشد.

جوان شِن کش را برداشت و طویله را تمیز کرد و برای احشام آب و علوفه گذاشت.

کارش که تمام شد دست و صورتش را شست و از زن خداحافظی کرد و رفت.

زن همچنان مبهوت بود و با خود می‌گفت: یه تَلِ چایی هم نیاوردم براش...

○○○

زن سینی چایی را سُراند سمت جوان و با لذت صورت آفتاب سوخته اش را تماشا می‌کرد.

جوان با لبخندی به نگاه مادر پاسخ داد. گاو در گوشه طویله ماع کشید.

- راستی ننه من نبودم، دست تنها، خیلی سختت بود این مک و مالا رو پذیرایی کنیا. من گفتم حوصله ات نمی‌کشه و میفروشیشون.

- نه ننه، اون کارگری که برام فرستادی مرتب میومد کمک. خدا خیرش بده اون نبود من که ازم برنمیومد.

- کارگر؟ کدوم کارگر ننه؟

- همون آقانصرالله دیگه. همون که خودت برام فرستادی!

- نه ننه... من کارگر نفرستادم. گفتی اسمش چی بود؟

- آقا نصرالله محبی... گفت بچه همین آرموت خودمانه. یعنی تو نمیشناسیش؟

جوان از جا بلند شد و کوههای سبزپوش را که در روشنایی آفتاب اول بهار می درخشیدند نگاه کرد.

- آقا نصرالله محبی؟.... چرا ننه میشناسمش...، فرمانده سپاهمونه.

 

 

به قلم: سیده مریم قادری

📚 تحقیق و جمع آوری خاطرات: مهدی آهنگری و روح الله رفیعی

 

●●●

  • تَنگِز: مور مور شدن بدن
  • مَک و مال: گاو و گوسفند
  • تَلِ چایی: چایِ تلخ
  • آرموت: نام روستایی در طالقان البرز

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۴ ، ۰۸:۱۹
درجی طالقانی

پیشانی پول

دوشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۲۲ ق.ظ

 

طالقان قِدیمان رَسم بَ صبح عروسی، عروسَ میبَردون حَمام آبِ بَخت بَزُنون. عروسَ حَمام دَ میاردُن عروسی خانه، حیاطی میان می داشتُن، (اهالی و بستگان میامیَن) عروسی پیشانی رَ پول میزیَن.

یک سال تابُستان یک هَمشهریمانی دُختری عروسی بَ. دخترکان جمع می گِردیَن میشین عروسی پیشانی رَ پول میزین. پولم اون وَقتان یک تُمَن دوتُمن بَ. نَنُم مونه دوتُمن هادا بُگوت بُشو عروسی پیشانی بَزُن. مونَم زودی نو رَختانُمه تُن کوردُم چادُر قُزُلُک کوردُم بیامیه عروسی حیاط اونجه دُخترکانی پُشت صَف وایَستام تا گَتران پول بَزُنُن و مونی نوبت گَردَ.

اون روز خیلی شلوغ پلوغ گِردیبه. هِمینکه مونی نوبت بَرُسی، یک زُنوکی دست بُخورد سینیی رَ بیست تُمن بَکُت زِمین. مون دولا گِردیَم بیست تُمَنَ وِگیتُم با خودمی دو تُمَن هانام سینیی میان و بیامیم یک کُنار وایستام. همه خیال کوردُن مون بیست و دو تُمَن بِزیم عروسی پیشانی.

 مونه یک خورده چَپ چپ نِگاه کوردن، نُهاری وَقتَم عروسی نَنه مونه اندی عُزت و احترام کورد خیال می کورد این همه پول بِزیَمه عروسی پیشانی. مونم نمیدانُستم ماجرا چیه شاید  خیلی مُهم گِردیَمه، هی خودمه جیر و جَر بِزیَم با فیس و اُفاده بِشیم صَدر مَجلس بِنیشتُم. آخه اون وَقتان  بیست تُمَن خیلی پول بَ، فقط عروسی نِزدیک  فامیلان اِندی پول می زیَن. ولی بیست تُمَن باعث گِردی اون سال عروسی آقا نَنه هرجا ما,رِ می دین دو ساعت تعارف و تَقَبُل می کوردُن دولا راست می گِردیَن.

یک روز آقاجانُم میدان دَ بیامه خانه نَنُمه بُگوت زونک، نمی دانم اون همشهریمان چِبه ما,رَ ایمسال اِندی عُزت و اِحترام می نون. ما گو اوشانی بَ کاری نُکُردییم. مونم تازه بیست تمن پول پیشانی یادُم بیامه خَندُم بِگیت بُگوتُم گمانُم اون پیشانی پولی خاطُره. نَنُم بُگوت چی پیشانی پول؟ مونم هرچی اون روز گِردی بَ اوشانی به تعریف کوردُم.

 آقاجانم بُگوت ای تو بَتُرکی چبه زودتَر نوگوتی،  اون بیچاران اِندی ایمسال مای بَ دولا راست گِردین خسته گردین.

خلاصه نَنُمه بُگوت بشو اوشانی خانه همه چی ره تعریف کن بیچارانَ شرمندگی دَ دربیار فردا مای خانه اگه عروسی گرده بیچارانی بَ دَرد سَر می گرده.

روزگارتان خوش همیشه به عروسی

 

به قلم: بانو اشرف حکیم الهی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۴ ، ۰۹:۲۲
درجی طالقانی

خاطره مایی خیکُنِ خَر! - یک معامله دو سر سود

چهارشنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۲، ۰۹:۴۷ ق.ظ

 

یک روز تابستانی دهه پنجاه، پدر وقتی که صبحانه‌اش را خورد، لباس علف‌چینی را پوشید و داس و دستکش را برداشت و هنگام خروج از منزل، با صدای کمی بلند رو به مادرم گفت: «یالانَ بگو خَرَ ویگیرُن بیان تَکرو.»

این جمله را گفت و رفت. بعد از چند دقیقه مادرم با صدای ملایم، ما را صدا زد: «یالان راست گردین صبحانه باخورین، میخین بیشین تُکرو.»

من و انبیا (برادرم) بعد از صبحانه، لباس علف‌چینی پوشیدیم، کشی ریسمان و ایزارِ نان و قند و چایی را برداشتیم، با خر حرکت کردیم به سمت تکرو.

توی راه، گاه انبیا سوار خر می‌شد و گاهی من. بعضی وقتا هم سر خرسواری دعوامون می‌شد، حتی با هم قهر می‌کردیم نه انبیا سوار می‌شد نه من، یک هیچ به نفعِ خر! (قهر ما باعث خوشحالی خره می‌شد!!)

بالاخره رسیدیم به مقصد و مشغول علف چینی شدیم. حدود ساعت ده که ساعتی مرسوم برای توقف کار و خستگی درکردن و خوردن «ساعت دهی» است، پدر گفت: «بیشین هیمه جم کُنین، تالکی کینَ تَش کُنین.» در این روزهای کاری، مردم دو بار غذا می‌خوردند یکی ساعت ۱۰ که به آن وَرنهار می‌گفتند و یکی هم ناهار، ساعت 2.

برای وَرنهار، نان و پنیر با چای خوردیم و بعد دوباره مشغول علف چیدن شدیم. ساعت حدود ۲ بعد ازظهر از راه رسید و طبق معمول پدر دستور توقف کار را صادر کرد. «بیشین هیمه جم کُنین» که انبیا رفت سراغ سفره نان و برداشتن کبریت که یک دفعه صدا زد: «آقا، آقا، نان دِنی... خر نانَ باخُوردیه!!»

بابام گفت: «یعنی چی؟ چطورخر نانَ باخوردیه!! لانَ بارکُرد همه رَ باخوردیه؟»

کمی سکوت، بعد انبیا به من نگاه می‌کرد و من هم به او نگاه می‌کردم، همگی از کار خر عصبانی بودیم.

چند لحظه گذشت. پدرم گفت: «خُب چاره نی، یِه خورده کار کُنین هر وقت گُسنُمان گردی، میشیم خانه!»

حدوداً یکی دو ساعتی کار کردیم و بعد آماده شدیم برای رفتن به سمت خانه. اون وقتها کسی قبل از غروب آفتاب، به خانه نمی‌آمد. لذا من و انبیا از اینکه زود می‌خواهیم برگردیم، خیلی خوشحال بودیم. یک جورایی باورمان نمی‌شد که اینقدر زود بیایم خونه!

از تَه دل از کار خر راضی بودیم که او باعث شد ما زود برگردیم. حتی فکر کنم یِک جورایی هم از او تشکر کردیم و از اینکه بابت خوردن نانها از او عصبانی شده بودیم، پشیمان شدیم.

درسته خرِ عزیز ناهار ما را خورده بود، اما دیدیم که او در حقیقت به نفع من و انبیا کار کرده است. البته خوشحالی کردنِ ما دور از چشم بابا بود!!

و اینگونه بود که آن روز، خر، غذای ما را خورد و کیف کرد! و ما هم زود آمدیم خانه و بیشتر کیف کردیم!

نقل خاطره و ارسال عکس از آقای: سیداحمد میرصادقی

 

آی این شهری یالان کیف مینُن از خرسُواری و کوه و کتل گردی در روستا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۰۲ ، ۰۹:۴۷
درجی طالقانی

نَـقلُـکِ سیل ماهِ رمضان

شنبه, ۱۰ تیر ۱۴۰۲، ۰۶:۳۹ ق.ظ

ماه رمضان بَ... چُله‌یِ تابُستان. یِگهو سیاه ابران بیامی‌یَن و ناغافلی باران بیگیت و هِی تندتر گردی. آخر سر سیل بیامه و همه‌ی کشت و کار مردمانِ روستا رِ بَشورد و بَبُرد.

پیرمردُک تا بِیدی همه گندمی که ایمسال بُکاشته ر اِو بَبُرده و خانه خُراب گِردیه، اندی عصبانی گردی که یه کوزه اِو ویگیت و با یه کلنگ، بَش مسجدی بِومی سر. اول یه قُلُپ اِو باخورد و بعد با گلنگ دَکَت به مسجدی جان و شروع کُرد ویران کُردُن.

هِی دی می‌گوت: مُن تی یِی واستان روزه بی‌یَم. ایسه هم روزه‌ته باخوردُم هم خانُتو خُراب کُردُم تا تو حالیت گرده خانه‌خُرابی چقدر سخته و دیه مردمی خانه ر خُراب ناکنی!

یک سال، هامان طور مسجدی سقف سولاخ بَ و پیرمردُک نمی‌یَشت کسی آنه ر دُرُست کنه.

enlightened

سال بعد، هوا روزگار خوب گردی و همه گندمزاران، دو برابر، بلکه ویشتر از قبل، محصول بُدان. پیرمردُک دی حسابی دست و بالش وا گردی و خیلی خوشحال بَ. پسرش او ر بگوت: آقاجان، یادُم میا پارسال که سیل محصولمانِ بَبُرد، تندی بِشی‌یِی مسجدی سقفِ سولاخ کُوردی و تقاص هاگیتی! ایسه الان که خدا دوبرابر تو ر گندم هادایه، جبران سال قبل دی کُردیه. چیب نمی‌شی او دِ تشکر کنی؟ حتی یادت دی نیمیا که سقفِ مسجد نیاز به تعمیر داره؟ اینجوری با خدا تا کُردُن، ناسپاسی و کفرانِ نعمته. پایَست بِشیم دوتاکی، هم خدایی خانه ر تعمیر کنیم، هم او دِ تشکر کنیم که یه عمری بی منت، مایی روزی ر بُدا و هیچوقت با ما قاهر ناکُرد.

راستی شما قدر نعمتهای خدا رِ می‌دانین و او دِ تشکر می‌نین؟

 

 

تهیه شده در گروه طالقانی درجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۰۲ ، ۰۶:۳۹
درجی طالقانی

آرزوهای رسیده، لذت‌های بر باد رفته!

دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۰۴ ق.ظ

انسان همیشه به آرزو امیدوار است و با آن زندگی می‌کند، که این آرزوها انتها ندارند!

حدود پنج یا شش ساله که بودیم، می‌گفتیم: «کی بشه بریم مدرسه؟» مهرماه از راه رسید و ما را روانه مدرسه کردند. داخل کلاس، نشستن روی نیمکت و در جمع دوستان، مهمتر از همه دور شدن از کار سختِ روزانه، بودن در کلاس اول، آرزویی بود که به آن رسیدیم.

چند روزی که گذشت، گفتند امروز می‌خواهند کتاب بدهند. آقا مدیر با یِک بغل کتاب آمد داخل و آنها را بین بچه‌ها تقسیم کرد. خیلی خوشحال بودیم. تا دیروز، مشغول علف چینی و وَرکولی‌وانی و کوتِ بار و کارهای سخت دیگر، اما امروز روی نیمکت، با این قشنگِ کتابان کنار دوستان!

یکی از کتاب‌ها را با شوق باز کردیم. صفحه اول آن، عکسی از شاه داشت. صفحه بعدی، عکس زن شاه!! به همدیگر نگاه کردیم و پچ‌پچ‌ها در خنکای کلاس گل انداخت: «چیبه اینی سَر لوخته؟ اِهی روسری نُداره!» آخر برای یک طفل روستایی در دهه‌ چهل و پنجاه، که شاید یک بار هم مادرش را بی روسری ندیده بود، این بی‌حجابی زن‌ها، عجیب می‌آمد.

کتاب را ورق زدیم. صفحه بعد: «اِهی این گُربه دَرَ دار جواَر میشو». صفحه بعد: «اِهی دَرَ آن شاخی سَر وَرمال میشو» صفحه بعد: «داری سَردَ جیرومه! چه قشینگه عکس» ورق زدیم صفحه بعد: «نگاه کن زُنا دَرَ رختَ بَندی سَر پهن مینه، آن گربه دی با تا گولّه بازی مینه» ورق زدیم صفحه بعد: «کَشکریت داری شاخه‌ی سَر پیندیر تُکُش دَره، یِه روباه دی داری بیخِ» رفتیم صفحه بعد: «یِه آقا درازِ نان، تُکُش هم سه گوش، بینگیه خیوی سَر، مینگنه آن سوراخی میان، آن یکی مردا هم با الُمبَه دَر میوره!» ما که نمی‌دانستیم این نان سنگک است و آنانی نانوا هم مَرد، آخر ما فقط بالی نان و پِنجیکشی که ننه‌مان درست می‌کُرد، را دیده بودیم.

کلاس اول و دوم و سوم و پشت بند آن، چهارم، گذشت. در آرزوی پنجم و امتحان نهایی در مَنگلان بودیم. آخر کلاس پنجم بودن و امتحان دادن در منگلان هم، پُز خاصّ خودش را داشت. به این آرزو هم رسیدیم! به ضربَ کوس پنجم را قبول شدیم. حال آرزوی دیگری رخ می‌نمود: رفتن به دوره راهنمایی و زندگی در خانه اجاره‌ای در گوران و مدرسه رفتن در مَنگلان. آرزوها پشت سر هم برآورده می‌شدند.

یک روز در دبیرستان، دبیر ریاضی آمد سَر کلاس، گچ را برداشت و روی تخته سیاه نوشت: ۹۰ تقسیم بر ۳. همه گفتند: خُب میشه ۳۰. بعد نوشت ۱۰۰ تقسیم بر۳. بچه‌ها پِچ‌پِج‌کنان گفتند: این باقیمانده داره. بعد معلم تخته سیاه را پاک کرد و گفت: «خوب گوش کنید» آن بالای تخته سمت چپ، یِک ۷ نوشت، بعد سمت راستِ ۷ یِک خط بزرگ وَرمال کشید و گفت: «این رادیکاله». با خود گفتم: «این ۷ شاخداره یا رادیکال؟!» یک عدد سه رقمی آن بالا نوشت و شروع کرد به تقسیم و تفریق، خلاصه تا تَه تخته سیاه آمد و آخرش هم باقیمانده صفر نشد!

بعد از رادیکال رفت سراغِ درس بعدی: این اصطلاحاتِ تانژانت و کتانژانت و سینوس و ......،!! که آخرش هم من هیچکدامش را خوب یاد نگرفتم. جای عمو نقی میراحمدی خالی، خوب اینها را حل می‌کرد.

دبیرستان را هم در آرزوی گرفتن دیپلم سپری کردیم.

حالا رفتن به سربازی و پایان خدمت و کار و ازدواج و استخدام و خانه و ماشین از آرزوهای بزرگ ما بودند. به لطف خدا، قطار آرزوهای‌مان یکی یکی به ایستگاه برآورده شدند رسیدند و ما از آنها گذشتیم.

 

آدمی چیست؟ زمانی که بیکاری فقط آرزوی کار داری و دیگر به چیزی فکر نمی‌کنی. وقتی که سرکار می‌روی، خسته می‌شوی و آرزوی بازنشستگی داری. امیدواری بعدِ بازنشست شدن، خستگیها در برود و فراغت برسد. که البته اینگونه نیست و نه تنها خستگی در نمی‌رود که تازه خورده فرمایشها شروع می‌شود، آن‌گونه که به خود می‌گویی: کاش این آرزومان برآورده نمی‌شد! همان سر کار بودن، اِی بَدَکی نبود!

انسان از زمانی که خود را شناخت، همیشه در آرزو بود. هی آرزو و هی آرزو. با اینکه به بیشتر آرزوهایش رسیده، باز هم مثل روز اول در آرزوست. اگر انسان همه دنیا را هم داشته باشه، باز هم در آرزوست و جالب آنکه هیچوقت هم شاکر داشته‌هایش نیست!

آخر آنکه ما را خلق کرده فرموده: آسایش و آرامش در آخرت است، ولی انسان آن را در دنیا می‌جوید و صد البته که نمی‌یابد.

 

به قلم: استاد شنتیایِ کَندسرِ اورازانِ طالقان‌جان

 

 

تهیه شده در گروه طالقانی درجی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۴
درجی طالقانی

بِی‌شیم بُنُرو

دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۲، ۰۹:۱۴ ب.ظ

«بُنُرو» برای همه تره‌چینان دهه ۶۰ و ۵۰ و قبل از آن، محلی است،کاملاً آشنا و خاطره انگیز.

یک روز بهاری، نزدیک غروب، وقتی دیدم چند تا از دخترهای همسایه داشتند با هم صحبت می‌کردند، احساس کردم که دارند برای رفتن به تره چیدنِ فردا نقشه می‌کشند. سرم را انداختم پایین، تا یواشکی و قدم زنان از کنارشان رَد شوم که یکی از آنها گفت: «مُن نَنُمه بَگوتُم فردا میخَیم بِیشیم تَری بَه»

رفیقش گفت: «الآن بُنُروی وقته»

و اسم چند نفری را گفت. من همانطور که سرم پایین بود، شنیدم که یکی از آنها سلام کرد. سرم را بلند کردم و با کمی لبخند جواب دادم: «علیک سلام، فردا میخَین بِیشین تَری به؟»

دخترها همانطور که به همدیگر نگاه می‌کردند، یکی‌شان گفت: «آها، تو اَم می‌یَی؟»

با کمی مکث و از شما چه پنهان، یِه خورده دی ناز، گفتم: «بَشُم بِینُم نَنم چی میگو!»

کمی آن اطراف قدم زدم و آمدم خانه. مادرم جلوی اجاق (کَله) گوشه ایوان داشت شام درست می‌کرد. گفتم: «نَنه فردا میخام بَشم تَری به!!»

مادرم درحالیکه انبر دستش بود، سرش را بلند کرد وگفت: «تَری به یا یَلغُشتُک؟»

گفتم: «نَنه نَنه دوش تُبرُمه پُر مینُم» با سکوت او، رضایتش را احساس کردم. گوشه ایوان دنبال کیسه می‌گشتم که صدای یکی از زن‌های همسایه آمد که مادرم را صدا می‌کرد: «عروس حِیبّه، عروس حِیبّه، فردا شَنتیا رَ بَرُست مَی یالانی همراه بَشوَ تَری به»

خانواده‌ای که دخترشان برای سبزی می‌رفت، دوست داشتند یک مرد آشنا و چشم پاک، از همسایه یا فامیل، همراه او باشد، برای کمک، مواظبت و جلوگیری ازخطرات احتمالی. مادرم گفت: «باشه، میا».

من هم سریع وسایل را آماده کردم و بدو بدو رفتم سراغ یکی از دوستان.

- «بیو فردا بِیشیم بُنرو»

گفت: «دو نفری؟» گفتم: نه، فلانی و فلانی و فلانی هم میخان بیان»

باشه‌ای گفت و قرارشد حدود ساعت یک شب حرکت کنیم. زمان حرکت را به بقیه هم گفتیم. (برای این نیمه شب حرکت می‌کردند که صبحِ زودِ علی‌الطلوع، پایِ دامنه سبزِ کوه باشند و زمان کافی برای تره‌چینی داشته باشند و تا هوا گرم نشده، سبزیها رو بچینند و قبل از غروب آفتاب هم به ده برگردند.)

ساعت یک شب، دوش تُبره به دوش، با چوب‌دستی، رفتم خونه رفیقم و به‌اتفاق بقیه راخبر کردیم. من تازه یک چراغ قوه خریده بودم که ۵ تا باطری بزرگ می‌خورد (که در آن زمان، یک چیزِ خیلی لاکچری محسوب می‌شد) و توی آن تاریکی شب، نور چشم نوازی داشت.

دقایقی طول کشید تا یالان حاضر شوند و راه بیفتیم. دخترها از جلو می‌رفتند و ما پشت سرشان حرکت می‌کردیم. از باغان رفتیم به سمت راهِماز، رسیدیم اول خُمُس‌نو که دیدم تعدادی جلوی ما دارند می‌روند به کوه. با دیدن نور چراغ قوه ایستادند و سلام علیک وحال و احوال کردیم.

کسانی که برای سبزی می‌روند، چون همه هم سن و سالند، در این پیمایش یا سفر نیمروزه، خودمانی و راحت هستند. حتی شاید یِک دختر و پسر توی ده با هم حال و احوال نکنند اما در این سفر، نه! (خجالت‌ها کنار گذاشته می‌شود و رازها آشکار می‌گردد و چه بساطِ نامزدی‌ها و وصلت‌هایی که در دامان کوه سخاوتمند، کلید می‌خورد)

شیب تند و نفسگیر خُمُسنو را طی کردیم، در حالیکه رفیقم جلوتر از همه بود و من هم در انتهای جمعیت. گه گاهی با این نور چراغ قوه به دوستم که جلو بود، علامت می‌دادم و با هم ‌ارتباط برقرار می‌کردیم. بالاخره رسیدیم به گردنه خاک گَردُنُک. نشستیم تا نفسی چاق کنیم، کمی که گذشت بهشان گفتم عرق کردید زیاد نشینید. و دوباره طی طریق ....

درمسیر، اُولُوئُوک و آرینگ را پشت سر گذاشتیم تا رسیدیم به میان نو. نسیم سرد صبحگاهی صورت ما را نوازش می‌داد. از دره میان نو که پر از برف بود بالا رفتیم. بالای گردنه، سوپی وارکُش را هم پشت سر گذاشتیم و رسیدیم بُنروی سَر رَجه.

اَفتو تازه تیخ کُردی‌به. این رَجی سَر، پشت سرمان دِه خُچیره است و جلو روی‌مان بُنروی پَخت سِینگ. نسیم سرد و کمی تند صبحگاهی، خوش و بش یالان و جیک جیک پرندگان را چون نوایی دلخوش به گوش می‌رساند. زبان و قلم قادر از توصیف آن نیست.

بُنُرو جایی است که شورُک و آتُک فراوان دارد. یافتن کمانگوش هم دور از انتظار نیست. کمی از گردنه که پایین برویم، یک سنگ بزرگ تقریباً مسطح (به نام بُنروی پَخت سِینگ) میزبان تَره چین‌هاست. دیدن این سنگ، خاطرات خیلی‌ها را زنده می‌کند.

جاتون خالی صبحانه را خوردیم، پیشِمانَ دَبُستَیم و پخش شدیم برای چیدن سبزی. بعضی دخترها نغمه‌های محلی را زمزمه می‌کردند. همانطور که گفتم، اینجا در کوه، دخترها و پسرهاا تقریباً راحت گفتگو می‌کردند، (که یک تازگی خوشایندی برایشان داشت.) چون توی ده با اینکه همه آشنا هستند، این ارتباطات به مقدار کم و حداقلی است. (به دلیل تعصبات و حریم‌های عُرفی).

بعد از یکی دو پیش، سبزی چیدن، نزدیک ظهر نهار را روی همان سنگ خوردیم. همه بچه‌ها تقریباً حدود بیست کیلویی سبزی چیده بودند. من و دوستم سریع آمدیم بالای گردنه، وسایل را گذاشتیم و رفتیم پایین، بعد دوتایی سبزی‌های چیده شده بچه‌هارا کول می‌کردیم و میاوردیم بالا. مجدد می‌رفتیم پایین و ادامه کار...

به دلیل شیب زیاد و سنگینی سبزی‌ها برای دخترها سخت بود که آن را بالا بیاورند. و ما هم که خیر سَرمان مرد بودیم و صد البته که برای خودشیرینی هم شده، این حمل بار را قبول می‌کردیم. بعضی دخترها هم برای جبران، کمی سبزی به ما می‌دادند.

دیگر بعدازظهر شده بود، که همه جمع شدیم روی گردنه. من و دوستم با دوش تُبره و خانمها همه با چادرشبِ پُر از سبزی، آماده حرکت به سمت خانه بودند.

 

به قلمِ: آقای سیداحمد میرصادقی، به لهجه‌ی شیرین اورازانِ طالقان

 

_________________________

کلمات طالقانی:

  • تره چین: سبزی چین. کسی که در بهار برای چیدن سبزی‌های کوهی به کوه می‌رود.
  • یَلغُشتُک: علّاف گشتن همراه باشیطنت!
  • دوش توبره: کیسه‌ای که روی پشت حمل شود، کوله پشتی.
  • حِیبه: حبیبه، نام مادر آقای میرصادقی.
  • شنتیا: اسم دومِ آقای میرصادقی.
  • یالان: بچه‌ها هم در مقامِ معنی کودکان و فرزندان استفاده می‌شود و هم در مقامِ معنایی دوستان و رفیقان. دقیقاً مانند کاربرد کلمه بچه‌ها در فارسی.
  • خُچیره: یکی از روستاهای بالاطالقان.
  • اَفتو تازه تیخ کُردی‌به: آفتابی که تازه برآمده.
  • شورُک: یکی از انواع سبزیهای کوهی.
  • آتُک: همان والَک است، یکی از انواع سبزی کوهی.
  • کُمانگوش: قارچ کوهی.
  • پیش دَبستان: بستن پارچه‌ای بزرگ مانند روسری یا چفیه در جلوی بدن، برای ریختن سبزی در آن. پیش بستن، کار سبزی چین را در هنگام چیدن سبزی راحت می‌کند و سرعت چیدن را بالا می‌برد زیرا زمانی برای ریختن سبزی چیده شده داخل کیسه، توبره و نظائر آن را هدر نمی‌دهد.
  • چادرشب: پارچه‌ای تقریباً بزرگ و محکم برای حمل رختخواب و حمل سبزی. گاهی خانمها به دور کمرشان هم می‌بستند.

 

توضیحات درج شده داخل پرانتز و به رنگ آبی، از ادمین است.

کلماتی که با رنگ زرشکی هستند، اسامی و نام مکانهای خاصی در جغرافیای روستای اورازان هستند.

عکس سبزی از خانم مینا قادری - عکس سمت چپ: دهه 60، جاده چالوس، جوانِ درون عکس، آقای سیداحمد میرصادقی هستند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۱۴
درجی طالقانی

زمستانی در اورازانِ دهه‌ی پنجاه

 

- اللهُ اکبر، استغفرالله رَبی و اتوبَ الیه،،،، اللهُ اکبر!

با صدای نماز بابا از خواب بیدار شدم. کرسی پَ‌یِی زیر لحاف، این پهلو آن پهلو می‌کردم، حالِ بلند شدن را نداشتم. الله اکبرِ بابا، کمی تندتر بود برای بیدارباش ما.

- السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.

بابام نمازش تمام شد، منم بیدار، زیر لحاف، منتظر بیرون رفتن بابا بودم که یک‌دفعه با صدای بلند گفت: «صغیران میخان راست گَردُن دو رَکعت نُماز بُخوانن، فالوجه باد بیگیتیَن!»

اینو گفت و فانوس را از روی کرسی برداشت و فتیله آن را کمی بالا کشید و به مادرم، که تکیه به گهواره داده بود و به بچه شیر می‌داد گفت: «یالانَ بَگو بیان طِبله، مالَ بَدوشتُم، وَرکولی رَ سَرادیَن!»

چند روز بعد از زایمان گوسفندان، مقداری از شیر آن را می‌دوشیدند و قسمتی را برای وَرکولی (بچه‌ گوسفند و بز) نگه می‌داشتند (از جهتِ تغذیه آنها.)

از پنجره چوبی خانه به بیرون نگاه کردم، کمی روشنایی بعد از گرگ و میش هوا و سفیدی برف حیاط، اندکی فضا را روشن کرده بود. مادرم داشت گهواره را تکان می‌داد و برای بچه لالایی می‌خواند. با صدای ملایم گفت: «احمد، بَبُم، راست گَرد بَشو طِبله، آقات منتظره»

من هم یک کِش و قوسی به خود دادم، ویاس بَکُشیَم، بلند شده، لباس پوشیدم و رفتم به طویله. بابا داشت گوسفندان را می‌دوشید. رفتم کنارش ایستادم. بابا همانطور که در حال دوشیدن میش و بزها بود، به من گفت: «آن سَقَرکُرَ گوش میشَ بییور بَدوشُم، بیصّاحاب چینگ هانی‌می‌دیه»

آخر بعضی از گوسفندان موقع دوشیدن، جفتک می‌زنند. رفتم گردن میش را گرفتم و آوردم جلوی بابا. در حالی که آخرین میش را می‌دوشید، به من گفت: «وَرکولی رَ سَرادین، بعد از اینکه بُچّویَن، داکُن کُرُس، یِکَّم وُلدی اوشانیبه بریز»

بابام ظرف شیر را برداشت و راهی خانه شد. من هم رفتم درب کُرُس را باز کردم. وَرکولی بع‌بع کنان مثل فشنگ آمدند بیرون، هرکدام دنبال مادر خود می‌گشتند. من هم به آنها کمک می‌کردم تا زودتر به مادرشان برسند.

وَرکولی‌ها حسابی بُن کتی‌بیَن و میچّوییَن.

بعد از اتمام شیر خوردن ورکولی، آنها را بردم داخل کُرُس و درب آن را بستم. رفتم انباری، مقداری وُل توی آخورشان ریختم، درب انباری را هم بستم و از طویله بیرون آمدم. آفتاب با نور ضعیف صبحگاهی روی برف‌های کوچه می‌تابید و چشم را می‌زد.

رفتم خانه و نشستم زیر کرسی. بابام داشت نون خشک پنجه کش را از گوشه و کنار سفره جمع و توی بادیه، شیر تریت می‌کرد و با قاشق روحی بهم می‌زد. مادرم به من گفت: «بَبه راست گَرد یِ بادیه بیور تییبه شیر داکُنُم»

توی سفره دنبال نون خشک می‌گشتم که صبحانه بابا تمام شد و به من گفت: «بیو میخَیم یکّم واش بینجنیم» این علف خُردکردن هم از آن کارهای سخت بود.

شیرتریتم را خوردم و یکی دو لقمه نون با پنیر خیکی هم روش، این دو لقمه نون و پنیر به خاطر این بود که چایِ بعد از آن، بچسبد!

رفتم پیش بابا برای خُرد کردن علف. هی او دَم هامیدا، مُن دی می‌کیشیَم. حدوداً بعد از دو ساعت کار، بالاخره تمام شد. داشتم بالای پشت بام طویله قدم می‌زدم که بابا رفت تا ناهار گوسفندان را بدهد.

با نزدیک شدن ظهر آمدم خانه. در هوای سرد زمستان، کرسی بهترین نعمت بود.

مادرم لحاف کرسی را بالا زد و از داخل تنور، دَبّه روحی دسته‌دار را آورد بیرون.

گفتم: «ننه نهار چی داریم؟» با لحن مادرانه گفت: «شورُک پلو»

از وصف این شورک پلو هر چی بگویم، حق مطلب ادا نشده:

شورک آن از کُمانگر،

سیب زمینی آن از جیر باغ،

قورمه آن از گوسفندی که گُرز و کما خورده،

برنج آن (آآه بند انگشت) از شمال،

آتش پخت آن از تنور،

آب آن از چال چشمه،

نمک آن از وشته،

مادرم سینی بیضی شکل را پر کرد از این شورک پلو (که کَته کرده بود) و آن را گذاشت توی سفره‌یِ‌ روی کرسی. ما هم قاشق به دست حمله کردیم به سینی. قورمه‌های توی پلو محدود بود. همانطور که مشغول خوردن بودیم، نیم نگاهی هم به قورمه‌ها داشتیم. اخویم، سید انبیا، گه گاهی شیطنت می‌کرد و توی سینی دنبال قورمه می‌گشت. در حال خوردن، با دیدن سیاهی لای پلو، قاشق من و انبیا، در حالِ حمله به قورمه به هم می‌خورد!

صدای بابا در آمد: «مگه غَذَی میان کُرم دَره، وامیجورین؟!»

با این تَشَر بابا ما هم سر به جیر انداخته، با مظلوم نمایی، به خوردن غذا ادامه دادیم...

 

یادِ همه‌ی روزهای سخت اما خوش بخیر... یاد تشرهای پدر و مهربانی مادر... یاد آن کارهای سخت و غذای خوشمزه و گرمایِ دلچسبِ کرسی... روحِ گذشتگانمان شاد

________________

کلمات طالقانی:

  • کرسی پَ‌یِی: پایه کرسی، یکی از چهار ضلع کرسی که محل نشستن و خوابیدن است.
  • کُرُس: محل مخصوص نگهداری ورکولی که همان بچه‌های گوسفندان هستند.
  • وَرکولی: بچه میش (وَره) و بچه بز (کولی).
  • وُل: قسمت انتهایی علف و یونجه، شامل برگ و گل بیشتر که ورکولی به علف خوردن عادت کنند.
  • ویاس: خمیازه.
  • بُچّویَن: میک زدن.
  • کُر گوش: گوسفندی که گوش کوچک دارد.
  • بادیه: کاسه روحی یا مسی برای آش و آبگوشت.
  • خیک: پوست گوسفند برای نگهداری پنیر.
  • سَرادین: رها کن،آزاد کن.
  • بُن کتیَن: خم شدن زیر پستان مادر.
  • فالوجِ باد: این از آن اصطلاحاتی است که معادل فارسی نداره، دردِ بادی در اعضای بدن، شبیه قولنج.

 

به قلمِ: آقای سیداحمد میرصادقی، به لهجه‌ی شیرین اورازانِ طالقان

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۱ ، ۱۴:۵۷
درجی طالقانی

نقلکی با گویش ده کرج: عاقبت رفیق گردین با خر

سه شنبه, ۸ آذر ۱۴۰۱، ۰۸:۲۱ ق.ظ

 

یه دانه زنبور با یه خر رفیق گردی بو. هر وخت که خسته بو می پرید به پشت و سواری می گیت. هر وخت هم خسته نبو پر می کشید هر جا علف و مَلَف بو به خر نشان می‌دا. یه روز زنبور روی یه گل نیشتی بو، داشت شهد می‌خورد که خر حالیش نبو، بیامی گلو گاز بگیت تا اونو بخوره. ناغافل زنبور بَش دهنش و داش خفه می گردی که ناگهان زبونِ خر رو نیش بی‌زی.

خر زبانش باد کورد و تا دهانش وا کورد، زنبور فرار کورد و بَش میان کندو.

خر بیامه کندویی جلو و دو تا جفتک بی‌زی کندویی پَهلو. نگهبان کندو درآمی و بوگوت: چیه؟ چرا شلوغ مینی تو؟

خر بوگوت: بین این زبان چه قدر گردیده، این زنبور بی‌زی و فرار کورد. اینو دَر کُن، من می خوام اونو زیر پام لِه کنم.

نگهبان، ملکه رو صدا کورد و بوگوت: این خر کندو رو داره خراب مینه.

ملکه رو به خر کورد و بگوت: بابا گذشت کن، این گپان چیه؟

خر اصرار اصرار که اونو باید از کندوتان در کنین.

ملکه بَش میون کندو و بوگوت: اونو بیورید تا اعدامش کنیم.

هر چه این و اون بوگوتن اثر نداشت و ملکه یه کلام بوگوت: او باید اعدام گرده.

زنبور رو بستنش که اعدامش کنند. اون پشت سر هم التماس می کورد و هی می گوت: بابا منو اعدام نکنید، اگه من زبونش و نیش نمی زیم، او چه جوری دهانش وا می کورد تا من فرار کنم؟

ملکه بوگوت: ما تو رو به خاطر نیش بی‌زین اعدام نمی‌نیم، ما تو رو به خاطر این اعدام می‌نیم که با خر رفیق گردی یِی.

 

برگرفته از: نقلک‌ها و افسانه‌های البرزی، جعفر کوه زاده (در دست تالیف)

این نقلک با گویش ده کرج و به نقل از مرحوم حاج محمد گودرزی است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۰۱ ، ۰۸:۲۱
درجی طالقانی

خاطره دعوا سر زمین

سه شنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۱، ۰۲:۰۱ ب.ظ

یکی از بیشترین و فراگیرترین اختلافات روستایی، دعوا سر زمین یا آب است. چند روز پیش، خاطره‌ای در این موضوع، شنیدم که بد نیست شما هم آن را بشنوید و بخوانید. در روزگار غریبی که ما داریم، تلنگر جالب و خوبی در این خاطره، نهفته است.

 


عکس از؟؟؟ (ناشناس)

 

یه دهی میان، دو تا هم‌ولایتی، سر سامانِ مشترک‌، دَعواشان گِردی بَ. اوشان که دو تیکاک زیمین، کنار هم داشتُن، انگاری تَه زیمینانشان می‌رسی به یه کف دستِ جا، که اونی سر جِنگ می‌کُردُن. یکی میگوت مینی شین و آن یکی میگوت: نخیر! خودمی شین! هیچ‌کُدامشان دی کُتاه نمی‌یامی‌یَن. 

خلاصه به نتیجه نرسی‌یَن و یکی پیشنهاد کُرد بَشُن بزرگِ مَح‌له‌ای وَر تا او قضاوت کنه این زیمین به کی تعلق داره.

بزرگِ ده، بگوت: چی گردیه؟

اون دوتا دُوواره شُروع کُردُن به داد و قال. بزرگِ ده بگوت: مُن که اینجوری نمی‌تانُم قضاوت کنُم، شما دی هیچکدام هیچ سند و مدرکی نُدارین و جُز خودتانی گَپ، هیچی رِ قبول نمی‌نین. پس بُدا بِشیم زیمینی سر، تا آنجه بگوئم چو کُنین.

مرداکان قبول کُردُن و همراهی بشی‌یَن زیمینی سر و آن کفِ دستِ دعوایی ر نُشان بُدان و باز داد و قالشان درومی.

بزرگ ده بگوت: آقایان.. آقایان.. مُهل کنین، اینجو دوتاکی همزمان گپ میزنین که هیشکی ر حالی نمیبو. اصلُن بُدا مُن این زیمین دِ سوال کُنُم بَلکَم او بُدانه صاحبُش کیه.

بعد در کمال تعجبِ هم‌ولایتیان، بزرگ ده، بَنُشت زیمینی سر و گوشُشِ بنگی خاکی رو و با صدای بلند بگوت: ای جانِ زیمینِ خدا، این دوتا تی‌یِی سر دَعوا دارُن. تو خودُت بگو کی‌یِی شینه‌ای؟!

چند لحظه سکوت برقرار گردی. صدایی نیامه. اما جناب بزرگِ ده، در حالیکه با دقت گوش میدا، کله‌شِ چندباری تُوکان بُدا و بگوت: خا.. خا.. بُفَهمُستُم.

بعد راست گِردی و مردُکانِ بگوت: زیمین جواب بُدا.

بگوتُن: خا چی بگوت؟

بگوت: میگو مُن نه به این مردا تعلق دارُم و نه به آن یکین. بلکه در حقیقت، این اوشانُن که جفتشان به مُن تعلق دارُن! خودشان دی حالیشان نی که به زودی هرچه دارُن و نُدارُن، باست بنگنن و دستِ خالی، بیان مینی سینه‌ای میان، باخوسُن. سر همین هیچ و پوچی واستان، داد و قال و دهوا دی مینُن!

هم‌ولایتیان این گپانِ که بُشنوئوستُن، بِشی‌یَن فکری میان و بعد، صُلح کوردُن که آن تیکاک زیمین به طور مساوی میانشان تقسیم گَرده. چون یادشان بیامه، همه‌چیِ این دنیا، عاریتی و امانتیه. دیر یا زود مینگنی و میشی دیارِ باقی.

به این ترتیب، با درایتِ بزرگِ ده، که همانا جناب مرحوم آقای علامه حسن‌زاده آملی بَه، این داد و قال، به خیر و خوش، تُمام گردی.

 

نقل خاطره از سلوک و زندگی حضرت آیت الله علامه حسن زاده آملی (ره) توسط یکی از آشنایان ایشان

تهیه و تنظیم و برگردان: گروه طالقانی درجی

برای اینکه مدیون نگردین، به منبع این مطلب: درجی اشاره کنین. جانتانی قربان.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۰۱ ، ۱۴:۰۱
درجی طالقانی