درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

دوست عزیز سلام

طالقان، ولایتی اصیل و ریشه دار، با مردمانی نجیب و آرام و فرهیخته و فرهنگی غنی و ناب و بی‌بدیل است.
از نظر جغرافیایی، طالقان را نگین رشته کوه‌های البرز می‌دانند. دیاری محصور در کوه‌های جنوبی مازندران و گیلان، همسایه با کرج و الموتِ قزوین. با فاصله 166 کیلومتری از تهرانِ پایتخت.

این دیار، 86 پارچه آبادی دارد که برخی از روستاهای آن، به دلایل فرهنگی (مثل: روستای اورازان - زادگاه جلال آل احمد که کتابی هم به همین نام دارد) سیاسی مذهبی (مثل: روستای گلیرد - زادگاه آیت الله طالقانی، جاذبه‌های توریستی (مثل: روستای کرکبود - آبشار کرکبود و روستاهای حاشیه سد طالقان) و دلایل دیگر، آوازه‌ای جهانی دارند.
همچنین یکی از مرموزترین روستاهای ایران که به "ایستا" معروف است و در خود طالقان به "ترک آباد" شهرت دارد، در آن واقع شده است.

امّا بیشترین شهرت طالقان، مربوط به مفاخر و بزرگان آن است. از ابوذر زمان (آیت‌الله سید محمود طالقانی) و نویسنده خسی در میقات (مرحوم جلال آل احمد) گرفته تا شهید تیمسار فلاحی، دکتر حشمت، درویش خانِ اهل موسیقی و زنده یاد مریم میرزاخانی که مشتی است نمونه‌ی خروار در ذکر مفاخر و بزرگان طالقان.

ناحیه طالقان، زیستگاه حیات وحش وگونه‌های متنوع گیاهی است که واجد ارزش‌های تفرجگاهی هستند.
طالقان به غیر از آثار ارزشمند طبیعی که درخود جای داده‌است، اماکن زیارتی و تاریخی ارزشمندی نیز دارد که بر جاذبه‌های آن می‌افزایند.

زبان مردم طالقان از ریشه های فارسی - تاتی است.
ما در اینجا گرد هم جمع شده‌ایم تا طالقان خود را بهتر شناخته و در جهت احیای فرهنگ و زبان خود گام برداریم.

تمام تلاش و همت ما بر این است که زبان و فرهنگ و خاک طالقان عزیزمان، از هر گزند و آسیب، محفوظ بماند.

خُجیره هم زبانان، البرزیانِ نازنین، شمایی قدم مایی چُشمی سر.
به خودمانی زبان گپ بَزنیم تا ماندگار بُمانه.


برای ارتباط با ما
از طریق ایمیل به آدرس taleghanidarji@gmail.com مکاتبه کنید.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۶ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

داستان مسافر کشتی نجات --- هفتمین قسمت

يكشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۵۰ ق.ظ

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

خونه که رسیدیم، عمه با نگرانی پرسید: «کجا بودید شما دو تا، دلمون هزار راه رفت...» مامان هم با دلخوری، سری تکان داد و گفت: «هنوز عینِ بچه‌ها رفتار می‌کنین!» زن‌عمو سر و گردنی تاب داد و انگشتانِ تهدیدگرش را بالا آورد و تا خواست حرفی بزند، پری‌گل گفت: «مسجد پیشِ سیدعلی عمو قند می‌شکوندیم برای مراسم... شما که می‌دونین این روزا ما یا مسجدیم یا روضه، بالاخره ماهِ عزاست، ماهِ تفریح و خوشگذرانی که نی!».

زن‌عمو اخم غلیظی کرد و با عصبانیت رو برگرداند که ننجان با گفتن «قبول باشه خدمتتان، تقصیر مُنه که یادُم درشی بَ دیشو به عمو قول بُداین ایمرو برای کمکش میشین» قضیه را جمع و جور کرد. (قبول باشه خدمتی که به امام حسین کردید، تقصیر منه که یادم رفته بود دیشب به عمو قول دادید که امروز برای کمک بهش میرید مسجد)

عمه و مامان، بلافاصله سفره ناهار را آوردند. پسرخاله محمود در حالیکه بالای سفره می‌نشست گفت: «عروس خاله، اگه باز عین صبح دَر نمی‌ری، پاشو یه دستی بجنبون تا زودتر ناهار رو بخوریم که ضعف کردیم از گشنگی!» بعد هم به جایِ پری‌گل، زُل زد به من.

همون دَم مادربزرگِ پری‌گل از در وارد شد و آمرانه گفت: «لازم نی پری کار کنه! این همه آدُم این خانه دِریتی، آی دُتر (خطاب به دختر خواهرِ زن‌عمو) پایَست بشقابانه بنگن سفره‌ای سر» (لازم نیست پری کار کنه. این همه آدم تو این خونه ریخته، آهای دختر پاشو بشقاب ها رو بذار سر سفره)

که خاله‌ی بزرگ گفت: «وا... چطور از صبح رفته مسجد به قول خودش کار کرده، حالا برای پذیرایی از فامیل شوعَرش قابلِ کار کردن نی؟» مادربزرگ، با صورت جدی و اقتدارِ یک پیرزنِ اصیلِ طالقانی گفت: «آن کارِ مَچّد و محرم، بحثِش جدایه! خدمت به ایمام حسین، با اجر و ثواب و رحمته، امبا دولا راست گردیَن زُنِ امیدوار، جلو مردانِ نامحرم، عینِ ناثوابی و بی‌غیرتی و زحمته!» برای اولین بار از حضور مادربزرگ احساس رضایت و خوشحالی کردم و همزمان با پری‌گل لبخندی رد و بدل کردیم.

واقعاً میان این قومِ بی ملاحظه و خودخواه، گیر افتاده بودیم. ننجان که به علت شرایط میزبانی نمی‌توانست از گل نازکتر بگوید. عمه هم که به قول خودش، گوشتش زیر دندانِ اینها بود، چیزی نمی‌گفت. مادرم هم که اعتقاد داشت جواب ابلهان خاموشی است، سکوت می‌کرد. ما جوان‌ها هم که جرأت نداشتیم جوابِ بزرگتر را بدهیم. مردها هم در بحث‌های زنانه دخالتی نمی‌کردند و فقط می‌ماند مادربزرگ پری که نه جوان بود که از جواب دادن محذور باشد و نه خُورده بُرده‌ای با اینها داشت که دلش بلرزد و نه در مقامِ میزبانی، مجبور به صبوری و احترامِ خارج از حد بود، پس می‌توانست جواب هر کدامشان را آن جور که دلش می‌خواست بدهد و یک دل خنکی دلچسب بچسباند بیخِ دلِ من و پری‌گل!

ناهار را که خوردیم، مهمان‌ها یکی یک پتو، ملحفه و بالش طلب کردند و به چشم بر هم زدنی اتاق‌های بالاخانه و پایین خانه، به تصرف آن‌ها درآمد. ما هم بالاجبار به حیاط پناه بردیم و در حالیکه سعی می‌کردیم سر و صدایمان مزاحم خوابِ حضرات نشود، ظرفها را شستیم و در سایه‌ی خنکِ درختان حیاط، زیلوی کهنه‌ای پهن کرده و نشستیم. عمه هم با یک سینی چایی عیشمان را کامل کرد.

چای را که خوردیم، پری‌گل گفت: «حالا با این همه جمعیت، شب رو چه جوری بخوابیم؟». مامان به شوخی گفت: «می‌ریم مسجد!» پدرم نگاهی تقدیمش کرد و گفت: «من که واقعاً می‌مونم مسجد، شب تاسوعاست و امشب و فرداشب رو مسجد هستم برای تدارکات ناهار» عمه گفت: «خا ایسه شما مردان مچّد می‌خوسین، ما چه کنیم؟» (خب حالا شما مردها می رین مسجد میخوابید، ما چه کار کنیم؟)

گفتم: «نمیشه ما پشتِ بوم بخوابیم؟»

ننجان گفت: «نه ببه‌جان، هوایِ آخرِ تابُستان دُزده! سوزِ پَییزِ داره، میچایین.» (نه فرزندم، هوای آخر تابستان دزده (یعنی سلامتی رو می دزده) سوز پاییز داره، سرما میخورین)

مامان گفت: «خب بریم خونه مشتی عذرا... طفلک کلی اصرار می‌کرد که اقلاً یکی دو شب رو بیایین خونه من بمونین. ناسلامتی فامیلیم، اونم که تنهاست و به اندازه کافی برای ما جا داره.» پری دستی به هم زد و بلند گفت: «هورا زن‌دایی، تی قُربان گَردُم که بهترین پیشنهادِه هادای... پایستین تا قوم الظالمین خِو دِ راست نگردی‌یَن ما دَر شیم». (قربونت برم که بهترین پیشنهاد رو دادی، پاشید تا اینا از خواب بلند نشدند ما در بریم)

عمه و مامان خندیدند و ننجان با اخمی تصنعی گفت: «خا ایسه... تو دی اندی شُلُغش ناکُن، هرچی باشه بخوای نخوای اوشان تی یِی وصله تن و خویشَن. احترامشان دی واجب.» (خب دیگه تو هم اینقدر شلوغش نکن. هرچی باشند، چه بخوای چه نخوای، اینها وصله تن و فامیل شوهر تو هستند و احترامشون هم واجبه)

پری‌گل زیر لب گفت: «مردم خویش دارند ما دی خویش!» بعد از جا جنبید و صورت ننجان را ماچ کرد و گفت: «خا ننه، هرچی شما امر کنین... اصلاً شمایی صلاح، مایی کلاهه! حلا اجازه مرخصی صادر مینین؟» (باشه مادربزرگ، هرچی شما امر کنید، اصلاً صلاح شما روی سر ما جا داره. حالا اجازه مرخصی میدید؟)

ننجان خنده‌ی نمکینش را به اخمش اضافه کرد و گفت: «حلا میماندین چایی دویُّم!» (حالا میموندین برای چایی دوم)

پری جواب داد: «نه قربانت گردُم، ما یالان ایمشو جایی میهمانیم، زیاد باخوریم شوکیمان چُربار میبو!» (نه قربونت برم، ما بچه ها امشب جایی مهمان هستیم اگه زیاد بخوریم شب هی باید بریم دستشویی)

که عمه با یه «سَرِ خور» (= سرخور)  گفتن بازوی او را به آرامی پیچاند و پری، ادایِی درآورد مثلاً دردش آمده و دستش را کشید و فرار کرد.

 

 

قرار شد من، مامان، پری و مادربزرگش بریم خونه مشتی عذرا و عمه، خونه ننجان بماند هم برای پذیرایی و هم اینکه خدای نکرده به مهمان‌ها برنخورد. چون خونه مشتی عذرا ابتدایِ ده بود و راهِ آن سربالایی تندی داشت، پدرم بلند شد تا ما را با ماشین برساند اما مادربزرگ گفت که هنوز «بهتر از هزارتا جوانِ شیر پاکتی» قادر به پیموندن این راه، «که اویی بِ چیزی نی» (براش چیزی نیست، راهی نیست)  هست و همراهِ ما پیاده آمد.

آرام آرام سربالایی را طی می‌کردیم که خروشِ آب، در جویِ کناره راه، توجهمان را جلب کرد. پری‌گل با شیطنت گفت: «شرط می‌بندم الان سر و کله‌یِ یه پیرمردا با یه بیل دوششی سر و سیاه لاستیکی چکمه‌هان پیدا میبو که دَره میشو اِویاری! و حَتمَنی کُفری دی هسته چون احتمالاً یکی اویی وَلگه ر وَگُرداندیه و باغشی اِو کم گردیه!» (شرط میبندم الان سر و کله یه پیرمرد که بیل گذاشته روی دوشش و چکمه های لاستیکی سیاه پا کرده پیدا میشه که داره میره آبیاری کنه. حتما هم عصبانیه چون احتمالا یکی مسیر راه آب اون رو برگردونده و از آب باغش کم شده)

خنده‌مون گرفت که مادربزرگ گفت: «نه بَبه‌جان، این روزان کسی اِویاری نمیشو... مگه نمیدانی قتلی روزان، اِو آزاده و مالِ کسی نی!» (نه فرزندم، این روزها کسی آبیاری نمکنه. مگه نمی دونه روزهای شهادت، آب آزاده و متعلق به کسی نیست)

بعد دستی به چشمانش کشید و گفت: «قربانِ ایمام حسین که اِو همه‌ای بِ آزاد بَ اِلّا او و یالانِ مظلومشی بَ حُرام!» (قربون امام حسین که آب برای همه آزاد بود، الا برای اون و بچه های مظلومش حرام)

ادامه راه را با سکوت پیش رفتیم.

مشتی عذرا با رویِ خوش و دلِ دریایی‌اش میزبانمان شد، آنگونه که احساس کردیم در خانه خود هستیم. با پری به حیاط رفتیم و لابه لای بوته‌های گل محمدی، که پری‌گل به شوخی آن را «میعادگاه عاشقان» می‌نامید، قدم زدیم. اگر بگویم یک حسی مرا به فکر کردن به آن غریبِ آشنا وامی‌داشت، دروغ نگفتم. پری هم دقیقاً دست گذاشت رویِ نقطه‌ی حساس.

  • «اِسپی... نمی‌خوام تو کارات دخالت کنم یا به قول خودت، تو شکل‌گیری یک رابطه عاطفی و احساسی، کاتالیزور بشم! ولی میگم حالا که این حمیدِ ما هنوز خاطرت رو می‌خواد و خداییشم پسر خوب و شایسته‌ای هست، بیا و برای یه بارم شده بهش جدی فکر کن! هرچی باشه هزار بار شرف داره به یالغوزایی مثلِ پسرخاله محمود... ها؟ چی می‌گی؟ درست نمی‌گم؟»

گفتم: «اولاً که از کجا معلوم، این پسر عموی شما هنوز اون احساسِ گذشته تو دلش باشه و بر فرضم که باشه، بخواد به طور رسمی پا پیش بذاره! بعدشم من اصلاً هیچی از این بنده خدا نمی‌دونم جز این که یه دخترعمویِ خل و چل داره که انداختنش به پسر عمویِ مظلومِ بی زبونِ ما!»

پری با یه عوووویِ بلند جواب داد: «حالا خیلی دور بر ندار اسپی خانوما... این محمودِ شما بی سرزبونه؟ گیریم که این دروغ، راست! عوضش بگو ننه و خاله و کس و کاراش زبون که نه... نیشِ افعی دارند این هوا!! حالام کاری به اینا ندارم، اطلاعات از پسر عموم میخوای بیا پیشِ خودم. کل جیک و پوک زندگیشو واست میریزم رو داریه! غمت نباشه آبجی».

خندیدم و گفتم: «عِه... پس جیک و پوکیَم داره که تو ازش با خبری!»

گفت: «حَلا بُل نگیر... مینی عموپُسر عینِ برگِ گل پاکه! (حالا بُل نگیر، پسر عموم عین برگِ گل پاکه) عروسی که کردی و از تو ناامید شد، به یک سال نکشید کاراشو راست و ریست کرد و رفت خارج. اونجا درسش رو ادامه داد و دکتری‌شو گرفت. بعدم بهش پیشنهاد شد که بمونه و تو همون دانشگاه تدریس کنه. حالا نمی‌خوام الکی خالی ببندم و بگم کلِ این مدت، هیچ زنی تو زندگیش نبوده، واقعاً نمی‌دونم اما نه تنها ازدواج نکرده که تا بحال در مقابل دخترهای جور واجوری که زن عموم پیشنهاد میده کوتاه نیومده و هیچ خواستگاری رسمی نرفته. گمونم قصدشم به موندن تو ایران نیست و برمی‌گرده همون کشوری که کار و زندگیش اونجاست. مگه اینکه شما واسش شرط بذاری به موندنِ اینجا... چی میگن بهش؟ آهان... عقدِ مکانی. عینِ ننه من، می‌دونستی عقدش مکانیه و خدابیامرز آقابزرگم حق نداشته از طالقان بیرون ببرتش!؟»

گفتم: «خوب واسه خودت میبُری و میدوزی! ایشون از من خواستگاری رسمی نکرده‌، بعد شما تا عقد و شرط و شروط اونم پیش رفتین؟ تازه اینم درنظر بگیر که ما شرایط مشابهی نداریم، من یه زنِ مطلقه‌ام و اون مردی مجرد که حتی تجربه نامزدی هم نداشته و اینجا هم ایرانه عزیزم... با همه‌ی عرف و آیین‌هایی که دست و پایِ ما رو برای خیالپردازی‌های آزادانه می‌بنده!»

گفت: «چه کنیم دیگه... ما فامیل دومادیم! و از طرف ایشون برای پیش بُرد این وصت مبارک اختیار تام داریم.... حالا جدایِ از شوخی، اگر ازت خواستگاری کرد، زنش می‌شی؟»

سرم رو پایین انداختم. در سن و سالی نبودم که از اصلِ مسأله‌ی خواستگاری خجالت بکشم. راستش از این شرم‌زده بودم که تهِ دلم حس می‌کردم دارم به این موضوعِ علاقه داشتن حمید و قصدش برای ازدواج با من، امیدوار می‌شدم و یه جورایی دل می‌بستم. منی که فقط چند ماه بود جدا شده بودم و به نظر خیلی زود بود که بخوام به این مسائل فکر کنم و امید ببندم.

سکوتم که طولانی شد، پری‌گل پرسید: «نمی‌خوای جواب بدی نده ولی فقط خواهشاً اگه شرایط کلی‌شو می‌پسندی، وقتی به قول خودت خواستگاری رسمی اومدند، عاقلانه تصمیم بگیر! به بهانه‌ی شکستِ زندگی قبلیت که من اسمشو تجربه‌ی تلخ می‌گذارم، تو دامِ عرف‌ و آیینِ مسخره نـیُـفت و درِ خوشبختی آینده رو به رویِ خودت نبند. راستی بگو ببینم واسه چی همون ده دوازده سال قبل که ازت خواستگاری کرد، بهش جواب رد دادی؟»

و با این سوال که مطمئنم خودش جوابش رو خوب می‌دونست، منو پرت کرد به سالهایِ گذشته...

 

یک رسم: آزاد بودن آب در روزهای شهادت. یعنی آب در این روزها حرمتی دارد و متعلق به هیچکس نیست و سهمیه کسی هم نیست برای آب دادن به باغ و مزرعه.

برای یه دونه دخترِ حاج بابام، خیلی زود سر و کله خواستگارا پیدا شد. سیزده چهارده ساله بودم. البته آدمی که واسه یه دخترِ تو این سن و سال میاد خواستگاری، معمولاً نمی‌تونه گزینه مناسبی برای ازدواج باشه. درست همون موقع‌ها تو گاه و بیگاهی که در سفرهای طالقان، حمید رو می‌دیدم، به انحاء مختلف، علاقه‌شو به من نشون می‌داد. ولی قبلنم گفتم که تو اون سن و سال، دخترها فقط به ظاهر و سر و شکل و قیافه فکر می‌کنند، و ظاهر حمید در چارچوب علائق و سلائق من نبود و جدی بهش فکر نمی‌کردم.

دبیرستان که رفتم، حمید دانشگاهش رو تموم کرد و به سربازی رفت. گویا همون موقع‌ها به خانواده‌اش اعلام کرده بود که منو برای ازدواج می‌خواد اما بزرگترها با این استدلال که پسرِ نامزددار، سربازی سختی خواهد داشت و چه بسا که اصلاً از بی‌تابی دیدارِ محبوبِ نشان کرده، قادر به اتمام سربازی نباشد، از خواستگاری آمدن اجتناب کردند و هر گونه صحبت و اقدام رسمی را موکول کردند به پایانِ سربازی.

دقیقاً در این دو سالی که حمید با امیدهای بسیار، سربازی خود را می‌گذراند، آن اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاد! من دانشگاه قبول شدم و تحصیل در شهرِ بزرگی که از تهران دور بود را شروع کردم. زندگی خوابگاهی برای من، جدایِ از سختی‌هایی که داشت، سرشار از تجارب تازه بود. دوستان جدید از فرهنگ‌های مختلف، شهری غریب با هزاران مکانِ ناشناخته و معاشرت‌های نو، شورِ وصف ناشدنی در رگ‌هایم جاری می‌کرد.

ترم دوم دانشگاه، با پیمان آشنا شدم. او اهلِ شهری بود که هزار کیلومتر از زادگاه و محل زندگی من فاصله داشت، به زبانی تکلم می‌کرد که حتی یک واژه از آن را نمی‌دانستم و در فرهنگی بزرگ شده بود بسیار متفاوت از فرهنگِ طالقانی-تهرانی من! حتی در باورهای مذهبی ما تفاوت‌های آشکاری وجود داشت اما همه‌ی این تفاوت‌ها به جای آنکه بین من و این پسرِ سبزه رویِ تپل با خرمن موهایِ بلند و سیاه که حتی در ظاهر هم هیچ شباهتی به هم نداشتیم، فاصله بیندازد، باعث نزدیکی و ایجاد علاقه شد. علاقه‌ای دو طرفه که با گذشت روزها، بیشتر و بیشتر می‌شد و نصایح هیچ کدام از دوستان و نزدیکانم که خارج از گود، به رابطه و علاقه ما نگاه می‌کردند، مبنی بر اینکه ما اصلاً به درد هم نمی‌خوریم، نتوانست ما را از ادامه این آشنایی پرآشوب، باز بدارد.

در اوجِ این علاقه شدید بود که سربازی حمید تمام شد و به خواستگاری آمد. خواستگاری‌ای که من تلفنی از آن باخبر شدم (چون در زمانی بود که دانشگاه بودم) و آنقدر سرگشته و حیرانِ دلبستگی‌های خودم بودم که حتی دقیقاً به یاد نمی‌آورم که با چه دلیل و بهانه‌ای مخالفت خود را اعلام و از مادرم خواستم که ردشان کنند.

بعد هم دیگر کسی حرفی از موضوع نزد. تا بهار آن سال که برای عید به طالقان رفتیم و تصادفاً حمید را به هنگام عید دیدنی عمه، در خانه پدری پری‌گل دیدم. محمود از طرف او پیغامی شفاهی آورد و دلیلِ رد شدنِ خواستگاری را سوال کرد. یادم می‌آید عصبانی شدم و به محمود گفتم: «به ایشون بگید دلیلی نداره وقتی خانواده من رسماً جوابِ خانواده شونو دادند، دوباره بخواد شخصاً موضوع رو ادامه بده و پیگیری کنه. بالاخره حتماً دلیلی واسه خودمون داشتیم دیگه!» محمود گفت: «عزیزجان می‌دونم که دلیلی داشتید ولی حالا این بنده خدا می‌خواد بدونه که اون دلیل چیه که اگه ایراد یا نقصی در کارش بوده که قابل رفعه، بتونه امیدوار باشه که با رفع این ایراد، بهش مجدداً اجازه بدید به خواستگاری بیاد.» با عصبانیتی بیشتر شده که حتماً به خاطر حس و حال اون روزهام و دلتنگی شدیدی بود که نسبت به پیمان داشتم، گفتم: «ایراد از ایشون نیست.. از منه که هیچ علاقه‌ای بهشون ندارم و اصلاً ریختشم که می‌بینم حالم بد میشه! خواهشاً دیگه هم این بحث رو ادامه نده محمود، خسته شدم از بس به همه جواب پس دادم» و از در که بیرون آمدم، با حمیدِ نگران و غمگینی روبرو شدم که به دیوار تکیه داده و همه حرفهایمان را شنیده بود. یک لحظه از اینکه فالگوش ایستاده، خشمگین شدم و خواستم حرف تندی بزنم که نمِ به حلقه نشسته در سیاهی چشمانش، خاموشم کرد. گفت: «اینقدر از قیافه‌ام بدت میاد که نمی‌تونی تحمل کنی دنیا رو به پات بریزم؟» سر برگرداندم و دلم می‌خواست داد بزنم: «نه فقط از تو که از همه‌ی پسرهای دنیا بیزارم چون این قلبِ ‌صاحاب مرده رو به یکی دیگه باختم!» اما نجابتی که از کودکی، مادرم درسش را زیر گوشم زمزمه کرده بود، مانعِ این اعترافِ جسورانه شد و بی‌ گفتن جوابی از آنجا رفتم.

هرچند وقتی چند ماهِ بعد، پیمان به خواستگاری آمد و با وجود مخالفتِ شدید همه، مصرانه پایش ایستادم و با قهر و گریه و زاری و حتی تا مرز بیمار شدن پیش رفتم و برای رسیدنمان به هم جنگیدم، همه فهمیدند که چرا دخترِ حاج بابام، خواستگارهای خوب‌شو با دلایلِ واهی رد می‌کرد.

 

 

تابستون اون سال، به قهر رفتم طالقان و سه ماه تمام موندم بلکه پدرم به ازدواج ما رضایت دهد. بعد درست در اون بحبوبه نبودن وسایل ارتباط جمعی که روستایِ ما حتی مخابرات درست حسابی هم نداشت، آنقدر دلتنگِ پیمان شدم که شب و روز رو به کام خودم و بقیه جهنم کردم. ننجان اون روزا می‌گفت: «کِی اینقدر بزرگ گِردی‌یِی که عاشُق گردی ببه جان.» (کی اینقدر بزرگ شدی که عاشق بشی فرزندم؟)

و آباجان به کشیدن آهی بلند و سرد بسنده می‌کرد.

آخر سر هم آباجان و ننجان پادرمیانی کردند و پدرم با شرط‌ها و شروط‌ها اجازه داد با پیمان نامزد شوم. پیمان پدر نداشت ولی با مادر پیر و چند تایی از خواهر برادرهایش برای نامزدی به تهران آمدند. (ماشاءالله جمعیتشان زیاد بود، برخلافِ من که فقط یک برادر کوچکتر از خود دارم.) در نگاه اول هم می‌شد به وضوح، تفاوت فاحشِ میانِ سطح فرهنگی و اجتماعی دو خانواده را دید. دو خانواده شریف اما بسیار متفاوت، اونقدر که زن‌عمو از همان اول مجلس شروع کرد به لیچار بار کردن ما و تیکه اندازی. خلاصه که «هَم کُفّو نبودن»ِ لباس این وصلت به تنِ ما زار می‌زد اما خب چه می‌شد کرد، علف دمِ خونه که بو زده بود به دهانِ بزی، شیرین نیامد اما مرغِ همسایه، به نظرش غاز می‌رسید!

بعدِ نامزدی، به اتفاق پیمان به دانشگاه برگشتیم و سالِ سومِ تحصیلاتمون، عاشقانه‌تر از گذشته شروع شد. البته این عاشقی، باعث بازیگوشی و غفلتم از درس خواندن نشد، نشون به اون نشون که عاقبت هفت ترمه و با معدلِ بالایی فارغ‌التحصیل شدم اما اوضاع برای پیمان، دقیقاً برعکس بود. بعدِ تموم شدن درسم، در حالی به تهران برمی‌گشتم که اون هنوز با تعدادِ زیادی از واحدهای پاس نشده درگیر بود. هنوز دوماهی از فارغ التحصیلیم نگذشته و به قول معروف، جوهرِ مدرکم خشک نشده بود که کار پیدا کردم و شاغل شدم. همون سال، هم کنکور ارشد قبول شدم و بالاخره پیمان هم در پایانِ ترمِ نهم فارغ التحصیل شد و به تهران آمد و بعدِ کلی گشتن و رو زدن به هزار کسِ آشنا و غریب، تویِ یه شرکت به طور موقت مشغول به کار شد.

سرتونو درد نیارم بعدِ سه سال نامزدی، با هزار بدبختی و مصیبت، و زدن از سر و تَهِ همه چیز و البته کمک‌های بی‌دریغ خانواده‌ها و علی‌الخصوص پدر و مادرم، یک عروسی مختصر گرفتیم و رفتیم سرِ خونه زندگی‌مون. سالهای اول به سختی گذشت تا اینکه درس من تموم شد و ارتقاء شغلی گرفتم. پیمان هم کارِ بهتری پیدا کرد و یه خونه کوچیک خریدیم. کم کم اوضاع روبه راه می‌شد. عاشقانه‌ی ما به آرامش رسیده بود ولی انگار که این آرامشِ قبل از توفان بود.

چند وقتی می‌شد که آباجان ناخوش احوال بود و هرچی اصرارش می‌کردیم حاضر به پیگیری درمانِ جدی خود در تهران نمی‌شد. می‌گفت: «دلِ بَکندنِ از اینجه ر نُدارُم...» (نمی تونم از اینجا دل بکنم)

عاقبتم ننجان با تهدید و قهر مجبورش کرد که بارِ سفر ببندند و آشیانه قشنگِ‌شونو به مقصد شهری دود زده و بی در و پیکر ترک کنند که ای کاش این کار رو نمی‌کردند. اینجوری شاید آباجان، همانطور که همیشه آرزو می‌کرد، درحالیکه سر به دامنه‌ی پر از گل‌های وحشی گذاشته و چشمه سار برایش لالایی مادرانه می‌خواند، به خوابِ ابدی می‌رفت، نه اینگونه زیرِ سِرُم، رویِ آن تخت‌های خشک و نامهربانِ زشت‌ترین بیمارستانِ این شهرِ غریب!

مشکلاتِ من و پیمان، قبل از فوتِ آباجان شروع شده بود اما درگیری‌ها و افسردگی ناشی از این مصیبت، کمتر مجال می‌داد که به آن فکر کنم. شاید هم پیمان مراعاتم را می‌کرد و کمتر به پر و پایِ این زندگی می‌پیچید. اما بالاخره شیشه عمرِ عهدِ عاشقی‌ها شکست و رشته‌ی پوسیده شده‌ این وصلت از هم گسسته شد...

یادم به شعری افتاد که پیمان در کارت پستالی که به مناسبت اولین سالگرد ازدواجمان به من داد، آن را نوشته بود:

عهدی که با تو بستم، هرگز شکستنی نیست               این رشته تا دمِ مرگ، هرگز گسستنی نیست !!!

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۹ ، ۰۷:۵۰
درجی طالقانی

داستان مسافر کشتی نجات --- ششمین قسمت

چهارشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۰ ق.ظ

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

روضه از ساعت یازده صبح شروع می‌شد. شبِ قبل، با پری، گهواره سبزرنگی را که از مسجد آورده بودند، سبزپوش کرده و در وسط اتاق گذاشته بودیم. خودِ آشیخ میرزا زیارت عاشورا و ذکر مصیبت را می‌خواند و پسرش محمدباقر مداحی می‌کرد. علاوه بر گهواره که پر از غنچه‌های گل بود، دورِ قابِ عکسِ مشهد، حلقه گل‌های محمدی چیده شده از باغچه مشتی عذرا، عطر خوشی به فضا می‌اَفشاند. در عکس، آباجان را می‌دیدی که دست راست رویِ سینه کنارِ ضریح ایستاده و با دست دیگرش، پدرم را در آغوش دارد. در کنارش، عمو و بعد هم ننجان با چادری گلدار که روی خود را کیپ گرفته، ایستاده‌اند. از همان صورت نصفه نیمه‌ی لایِ چادر هم می‌شود دید که ننجان چقدر زیبا و جوان است. اما خودش اعتقاد دارد در این عکس، از آنجا که عمه پروین را امیدوار (باردار) بوده، زار و نحیف افتاده است.

کم کم زنانِ روستا برای شرکت در روضه پیدایشان می‌شد. پری به اصرار عمه و ننجان، ورِ دلِ مادربزرگش نشسته بود و به سختی، خود را کنترل می‌کرد تا جنب و جوشی نداشته باشد. ننجان، جلویِ در ورودی به دیوار تکیه زده و ضمن اشک ریختن، به مهمانها خوشامد می‌گفت و حواسش بود که تازه واردین بی چای و پذیرایی نمانند. مادرم  کنار سماور چای می‌ریخت، من و عمه با کمکِ فضه پذیرایی می‌کردیم.

آشیخ میرزا، روضه‌ی خود را شروع کرد...: «مردم، این دردانه‌ای که امروز برایش روضه گرفته‌اید، فکر نکنین که فقط یک کودکی مظلوم است، این آقازاده تنها یک شیرخواره‌ی کوچک نیست. بنابه قول منسوب به حضرت امام حسین، ایشان آیت الله الاعظمِ کربلایند... امروز دستِ خود را بگذار در دستانِ این شش ماهه... این طفلِ رضیعِ ذبح شده به تیرِ سه شعبه... آی امان از دلِ بانو رباب....»

در میان اشک‌هایی که بی محابا می‌آمد، صدای ناله زن‌ها و نوایِ محزون آشیخ، دستهایم را گذاشتم در دستان شش ماهه... بی درنگ انگشتم را گرفت، چون عادت همه‌ی شش ماهه‌ها... آشیخ عمو خواند: «الهی دستت رو که گرفتند هیچوقت ول نکنند...»

صدای اذان ظهر که آمد، روضه و مداحی تمام شد و آشیخ میرزا همانجا نمازِ جماعت را خواند و بعد با گرفتن یک غذای نذری برای دخترِ معلولش که زمینگیر و خانه نشین بود و دعای خیر، خانه را ترک کرد. به سرعت سفره ناهار را انداختیم و عطرِ خوشِ نذری ننجان، که عبارت بود از فسنجانِ روغن انداخته و خوش رنگ در کنار دیس‌هایِ پلویِ زعفرانی، همه جا را پر کرد. بعد از اتمام ناهار، زن‌ها به خانه‌هایشان برگشتند درحالیکه ننجان، به فراخور تعدادِ اعضای خانواده‌شان، چند غذایِ نذری در ظرفهای یکبار مصرف همراهشان می‌کرد. البته بعضی‌ها هم به عادتِ قدیم، با خود یک قُزان (قابلمه) کوچک یا بادیه (کاسه) مسی آورده بودند که زحمت تهیه ظرف را از رویِ دوشِ صاحبخانه و بارِ دفعِ زباله را از دوشِ طبیعت کم می‌کرد.

چه عادت‌های خوبی داشتند این قدیمی‌ها...

 

یک رسم: آذین گهواره‌ای به نام حضرت علی اصغر (علیه السلام) که در مسجد، روضه‌های خانگی و دسته عزاداری گردانده می‌شود و مردم، نذورات خود را که صرف مخارج مراسم عزاداری می‌شود، داخل آن می‌ریزند.

 

با همتی که همسایه‌ها و زنانِ فامیل کردند، تا عصر، همه ظرفها و دیگ‌ها شسته، وسیله‌ها جمع و جور و خونه ننجان مثل دسته گل، تمیز و مرتب شد. غروب که شد، خسته و کوفته به مسجد رفتیم. آن شب، مراسمِ عزاداری مسجد، با تعزیه همراه بود. برخلاف مسجد قدیمی که به هیچ عنوان قسمت مردانه دیده نمی‌شد و سهمِ زن‌ها از تعزیه، خلاصه می‌شد در شنیدن، مسجد جدید در طبقه دوم، به صورت بالکنی ساخته شده بود که زن‌ها و علی الخصوص بچه‌ها می‌توانستند به راحتی مراسم را تماشا کنند. من به دیواره انتهایی این بالکن، تکیه زده و با نوایِ سوزناکِ روضه‌خوان همراه شده بودم تا اینکه تعزیه شروع شد و بچه‌ها برای دیدن آن به طرف دیواره هجوم آوردند. خسته‌تر از اون بودم که خودم بایستم و تعزیه ببینم اما تقلای طفلی نوپا که برای بالا رفتن از دیواره تلاش می‌کرد و از دسته کودکانی که اغلب بزرگتر از او بودند، جا مانده بود، وادارم کرد که بایستم و او را بلند کرده در لبه‌ی پهنی دارِ دیواره بگذارم. کودک با چشم‌هایی که می‌خندید، نرده‌های روبرو را گرفت و روی تُکِ انگشتان پا ایستاد و سرک کشید. من هم که نگرانِ افتادن او از لبه‌ی دیواره بودم، اجباراً پشت سرش ایستادم و برای اولین بار، تعزیه مسجد روستایمان را تماشا کردم.

آن شب، تعزیه حضرت علی‌اکبر را می‌خواندند. ذکر مصیبت این شاهزاده‌ی رشیدِ کربلا، بندبندِ وجودم را به لرزه در می‌آورد و نمایشِ زانو زدن و بعد خوابیدن تمام قدِ شبیه خوانِ امام حسین در کنارِ بدن تکه تکه شده فرزند، قلبم را هزار تکه کرده و چشمانِ اشکبارم را به سیاهی کشاند. نفهمیدم چطور زانوانم سست شد و یکباره بر زمین افتادم. چند لحظه سکوتِ مطلق بود و بعد صدای سوتِ زنگ دارِ گوش‌هایم و نوایِ محزونِ بانویی که او را نمی‌دیدم اما یا بُنیَّ بُنَیَّ خواندنش با کلامِ «ولدی علی، عَلَی الدُنیا بَعدَکَ العَفا»یِ شبیه خوان درآمیخته بود و چنان سوزِ چنگداری به قلبم می‌کشید که ترسیدم بارِ دیگر، در عالمِ بیهوشی از هوش بروم. چند لحظه بعد، صدایِ حدیقه سادات، همسرِ آشیخ میرزا می‌آمد که می‌گفت: «کاریش نداشته باشین، آروم بذارینش تا به هوش بیاد، چند بار بگم هر کی تو روضه‌ها از هوش رفت، وظیفه ما نیست به هوش بیاریم، خودِ صاحب عزا به بالینش میاد...» زیر لب نالیدم: «سلام بانویِ صاحب عزا...» و به محضِ شنیدنِ «و علیک السلام» نوری شدید تابید طوری‌که مجبور شدم چشمانم را باز کنم و سرم را در دامانِ ننجان دیدم.

آن شب، حالِ عجیبی به سراغم آمده بود، ضعف سرتا پایم را گرفته و آنی از اشک خالی نمی‌شدم. مادرم نگران، شربتِ زعفرانی غلیظی آورد و به زور به حلقومِ گرفته از بغضم ریخت. در انتهای مراسم، پدرم مجبور شد تا زیر بغلهایم را بگیرد و آرام از سربالایی مسجد تا خانه ننجان بالا برویم. عمه در جواب همشهری‌هایی که می‌پرسیدند «بلا دور باشه، چی گِردیه» می‌گفت: «هیچی نی، از خستگی کاره». بالاخره به خانه رسیدیم و بلافاصله دراز کشیدم که ننجان، با انگشتری عقیقِ سوسنی که ذکرِ یا زینب بر نگین آن نقش شده بود، آمد. انگشتر را در دست راستم انداخت و دستم را رویِ قلبم گذاشت. به آنی نکشید که قلبم آرام شد و گرمایی تازه زیرِ پوستم جریان گرفت و به خوابِ عمیقی رفتم. 

صبح با همهمه و سر و صداهایی که هر لحظه بیشتر می‌شد از خواب بیدار شدم. از ضعفِ دیشب خبری نبود و فقط حس می‌کردم پلکهایم قدِ بوم غلتانِ پشتِ بام آباجان سنگین شده‌اند که می‌دانستم به خاطر گریه‌های دیشب است. داخلِ جا، نیم خیز، نشسته بودم و سعی می‌کردم از صداهای اطراف سر در بیاورم که پری با عصبانیت به داخل اتاق آمد و خود را به پشتی کوبیده  روی زمین نشست. اول متوجه نشد که بیدار شدم و زیر لب، غُر و لُند می‌کرد و بد و بیراه می‌گفت. بعد ناگهان نگاهش به من افتاد و آنی از جلدِ عصبانی بیرون آمد و با خنده گفت: «چِشاشو... قدِ چشایِ وَرقُلمبیده گاوِ کَبلِ زبیده! وقتی بعدِ یه مَن آبغوره گرفتن تا لِنگِ ظهر می‌خوابی، همین میشه دیگه... پاشو پاشو فامیلات اومدن... پاشو که کارت دراومده اِسپی خانوم». پرسیدم: «چی میگی پری؟ کی اومده؟» که با حرص جواب داد: «تَک و تیلِ عموجانت!» (تک و تیل = کس و کار، فامیل، خانواده)

 

 

پری حق داشت این جماعت را قوم الظالمین بنامد. البته رابطه ما با عمو وعموزاده‌هایم خوب بود ولی زن‌عمو و علی‌الخصوص خانواده‌اش یک اخلاق‌هایی داشتند که بدجور آدم را آزار می‌داد. حالا عمو اینجا بود، با دو پسر مجرد (منصور و منوچهر) و مسعودِ تازه دامادش و عروسِ چسان فسانی که خواهرزاده زن‌عمو و لِنگه‌ی جوان شده خودِ او بود. لابد به خاطر همین وصلتِ جدید بود که خواهرهای زن‌عمو با احساسِ صمیمیت و فامیلی بیشتر! خود را دعوت کرده بودند تا برای گذراندن تعطیلاتِ محرم هالیدی! (و این اصطلاحی بود که خودشان به مسافرتشان می‌دادند) به طالقان و خانه ننجان بیایند! حالا این قوم که تعدادشان بالغ بر دوازده نفر بود (علاوه بر خانواده 5 نفره عمو و عروسش، دو خواهر زن‌عمو، شوهرِ یکی از خواهرها و دو تا از خواهرزاده‌های دیگر و یک پسربچه شیطانِ نُه ساله که گویا نوه‌ی خواهر بزرگتر بود) اینجا بودند و عمارتِ روستایی ننجان را قُرُق می‌کردند و هنوز از گردِ راه نرسیده، بابت پارکِ ماشین‌هایشان در سرِ راهِ اصلی روستا، با همسایه‌ها بگومگو را شروع کرده بودند.

با آمدن مهمان‌های ناخوانده، جوِ خانه بالکل تغییر کرد و هرچند ننجان سعی می‌کرد نهایتِ احترام و مهمان‌نوازی را به جا آورد اما عصبانیت پری و نگرانی عمه و رفتارهای کم و بیش آزاردهنده زن‌عمو و خواهرهایش، آرامش‌مان را سلب کرده بود. در ضمن، خانه روستایی، گنجایش این همه آدم را نداشت و این درهم برهمی‌هایی که با نیش و کنایه‌های زن‌عمو به پری، شیطنت‌های پسربچه همراهشان و نگاه‌های ناخوشایند یکی از خواهرزاده‌هایش به من، جهنم موجود را کامل می‌کرد ما را برآن داشت تا برای نجات و رهایی چاره‌ای بیابیم.

پری پیشنهاد کرد برای زیارت امامزاده برویم که البته کاش این پیشنهاد را نمی‌داد. چون بالافاصله زن‌های مهمان علام کردند که همراهِ ما می‌آیند. خواهرزاده‌ی چشم چران هم بر خلاف دیگر مردان که در خانه ماندند، با ما همراه شد. حالا تصور کنید گذر دسته جمعی یک عده زن، اکثراً غریبه، به همراهی مردی همچون عَلَم یزید! و شیطنت‌های نامتعارف پسربچه‌ای که از بابا بابا گفتنش فهمیدم، پسر همین مردِ همراه است، چقدر مردم روستا را به کنجکاوی و تعجب وامی‌داشت.

به امامزاده رسیدیم و برای زیارت داخل رفتیم. بماند که عَلَم و عَلَمچه! (پدر و پسر ناخوشایند) بیرون ماندند و ترجیح دادند به جای زیارت، به چیدن گردوهای درختانِ اطراف بپردازند. همان موقع که در امامزاده بودیم، زن‌عمو چیزی به مادرم گفت و به وضوح دیدم که صورت مامان از خشم و ناراحتی سیاه شد. مهمانها در حال تماشا و مهندسی! ساختمانِ بنایِ امامزاده بودند که پری دستم را کشید و گفت: «بیا بریم سرِ خاکِ آباجان» به این بهانه از امامزاده بیرون آمدیم و از جمع فاصله گرفتیم. بعد از قرائت فاتحه، نگاهم افتاد به تپه‌ی پشتِ امامزاده که محلِ قرارِ و آرامِ من و دوستانم در کودکی بود. به پری گفتم: «میایی بریم روی تپه؟ به نظرت هنوز از اون گل زردای روغنی، تو دامنه‌اش هست؟» پری‌گل، مطیعانه سر تکان داد و به راه افتادیم. نزدیکیای تپه، زمین سبز و پر از درختانِ کهنسال، شبیه باتلاق شد. در حالیکه کفشهامون پر از گِل شده بود گفتم: «اِی وای، چرا اینجا اینجوری شده؟» پری به جویِ کوچیکی که اون طرف‌تر جاری بود اشاره کرد و گفت: «چند وقته نیومدی؟ نزدیکیای تپه یه چشمه دراومده و این آب هم از اونجا میاد.» بعد چون راه رفتن براش سخت شده بود، دستش رو به زیر بازوم داد و نفسی تازه کرد. تازه یادم افتاد به وضعیتش و با نگرانی و شرمندگی گفتم: «ببخشید پری‌جان حواسم نبود بارداری، بیا برگردیم، بیا جلوتر نرو خطرناکه». به هر جان کندنی بود، برگشتیم و روی اولین سنگِ مزار بلندِ قبرستان نشستیم.

دقایقی بعد، پری شروع به صحبت کرد.

  • «می‌بینی من چقدر بدبختم. حتی اینجام ولم نمی‌کنند که آرامش داشته باشم. خانوم پا شده هِلِک و تِلِک با ایل و تبارش اومده، بدون خبر، نمی‌گه شاید ننجان تو این شرایط، امکانِ مهمون داری نداشته باشه. بگو تو که صدساله پا تو خونه پدرشوهرت نذاشتی، تو که اصلاً از طالقان خوشت نمی‌یومد حالا چطور شده یه عالمه آدم دُم‌کَلِ (= آویزون به خود، مثل دُم چسبیده به پشت سر) خودت گرفتی، وسط ماهِ عزا اومدی تفریح، تو خونه‌ای که سه ساله درش باز نبوده و ساکن دائمی نداشته، پیشِ خودتم حساب نکردی اون پیرزنِ طفلک به زحمت میوفته؟!»

گفتم: «پری جان آروم باش، حالا اومدند دیگه. خدا رو شکر که خونه ننجان هم روبه راهه و وسیله پذیرایی هم کم نیست. اینام دو روز می‌مونند برمی‌گردند.»

گفت: «دلت خوشه ها، ندیدی گفت یه هفته موندگاریم! تازه خواب‌هایی واسمون دیدند که اگه بهت بگم خودت همین حالا پا میشی اَلومبه‌ی آباجان رو وِمیگیری و همه‌شان‌و دَر می‌نی!» که با همین حرفِ خودش، به خنده افتاد و قاه قاهِش سکوتِ جای گرفته در میانِ سنگ قبرهای خاموش را شکست. (اَلُمبه = چوب بزرگ و بلندی مخصوص گردوچینی)

 

 

با نگرانی پرسیدم: «چه خوابی؟ درست حرف بزن ببینم چی می‌گی؟» گفت: «ندیدی چجوری زیر گوشِ مادرت پچ‌پچ می‌کردند؟ اصلاً با خودت فکر نکردی واسه چی لشکر کشیدند اینجا؟ اون درازِ علقمه پسرخاله‌ی محمودو ندیدی هِی دور و وَرت دُم دُم می‌زنه!؟!» (دُم دُم زدن = پرسه زدن، موس موس کردن)

گفتم: «پری، دیگه خواهشاً همه چی رو قاطی نکن، اون که زن و بچه داره، حالا یه کم هیز هست، ولی غلط اضافی که نمی‌تونه کنه.»

گفت: «زن؟ نخیر عزیزجان، بچه داره ولی زن یوخدی! اولی رو که با یه بچه طفلِ معصوم طلاق داد، دومیَم سه ماهه دستشو گذاشته تو پوست گردو و فلنگ رو بسته رفته خارج! حالام اینام دوره افتادند که از لج اونم شده زودتر شازده‌شونو برای بار سوم دوماد کنند و حتمَنَم با خودشون فکر کردند کی بهتر از تو؟ خوشگل و خونواده دار و تحصیل کرده و نجیب نیستی که هستی! کار خوب و اسم و رسم هم که داری، می‌مونه مسأله بچه که اونا از خداشونم هست تو واسه خودت بچه دار نشی و اون نوه‌ی جواَلَق‌شونو بزرگ کنی!»

حرف‌های پری‌گل پتکی شد و خورد تویِ سرم! خودش همون لحظه فهمید که چی گفته و به سرعت دستامو گرفت و جلوی پاهام زانو زد و تند تند گفت: «آبجی... دورِت بگردم، غلط کردم، به خدا منظوری نداشتم. اصلاً الهی لال بشم که اونجور گفتم، به خدا اینقدر از دستِ اینا و کاراشون اعصابم خُرد بود نفهمیدم چی از دهنم دراومد... این پری بمیره از دستم ناراحت نشو... الهی کور شَم... بمیرم که اینا رو گفتم...» و تند تند می‌کوبید توی دهن خودش!

دستشو گرفتم تا خودش رو نزنه و همزمان اشکهام چکید. نمی‌تونستم حرف بزنم و فقط هق‌هق آرومی از تهِ حلقم بیرون می‌اومد. از پری که بچه‌دار نشدنم رو به روم آورده بود، دلخور نبودم. از اونایی دلخور بودم که با اینکه فامیل و وصله تنم بودند، منو مثلِ یک برده یا عروسک رنگ و لعاب‌داری می‌دیدند که می‌تونند برای پسرشون بخرند تا هم کلفتشون باشه و هم باعثِ آبرومندی و پُز دادناشون. یادم به حرفایِ مامان افتاد که در اون روزگارِ درگیری‌های من و پیمان، مدام می‌گفت: «تا اونجا که می‌تونی مدارا کن و کوتاه بیا... سر خونه زندگی خودت باشی با هر شرایطی، شرف داره به اینکه به عنوان یک مطلقه بخوای توی این اجتماعِ گرگ صفت زندگی کنی... دیگه اگرم کسی سراغ یه زن مطلقه بیاد، یا دنبال عیشِشه یا دنبالِ نوشش. مردِ زن مرده و زن طلاق داده یا که پیرمرد یا جوانِ یه لاقباست که می‌خواد کنیزِ مفت واسه خودش یا لَله دلسوز برای بچه‌هاش بگیره و یا اینکه یکی رو داشته باشه پول درآره و خرج زندگیشو بده». 

ساعتی در میانِ التماس‌های پری اشک ریختم تا بالاخره آروم شدم. شکرِ خدا جایی که ما نشسته بودیم، در استتارِ کامل بود و کسی متوجه ما نشد. گریه‌اَم که تمام شد، بلند شدیم و پری شانه‌هایم را گرفت و گفت: «قوی باش اِسپی... تو دختر آباجان و ننجانی! خدا رو شکر که دایی عینِ کوه پشتته، تازه خودتم دستت تو جیب خودته و به کسی محتاج نیستی، پس این‌بار قرار نیست که تو انتخاب کرده دیگران باشی، بلکه خودتی که تصمیم می‌گیری برای آینده‌ات چیو انتخاب کنی» بعد صورتم رو بوسید و گفت: «جانِ ننجان منو ببخش، بابت اون حرف... واقعاً منظورم این نبود که...» حرفشو قطع کردم و گفتم: «دیگه هیچی راجع بهش نگو... از دست تو هم ناراحت نیستم... دیگه بریم!»

دستایِ همو گرفتیم و آروم به سمت خونه راه افتادیم. مسجد سرِ راهمون بود. از درِ بازش، پری‌گل سَرَکی کشید و یکهو گفت: «سلام عمو، چی مینی؟ خسته نباشی!» (سلام عمو، چه کار میکنی؟ خسته نباشی)

بعد صدایِ سیدعلی عمو آمد: «علیک سلام دتر، درمانده نباشی... بِیدی‌َم با دَیی دترت مزاری سر نُشتی بی‌یِین. بفرماین داخل، چاییمان تازه دَمه!» (علیک سلام دختر، درمانده نباشی، دیدم با دخترداییت سر مزار نشسته بودید. بفرمایید بیایید داخل، چاییمون تازه دمه)

پری رو به من کرد و گفت: «بریم یه چایی بخوریم... اینجوری زمان هم می‌گذره و دیرتر مجبور می‌شیم قوم الظالمین رو ببینیم، قرمزی چشایِ تو هم از بین میره.» موافقت کردم و بعدِ اینکه از چشمه روبروی مسجد، آبی به صورت زدم، وارد حیاط شدیم.

سیدعلی عمو داشت قند می‌شکست. یک عالمه کله قند رو با قندشکن تکه کرده بود و حالا می‌خواست با قیچی اونا رو خُرد کنه. پری نشست پایِ بساطِ قند و گفت: «عمو یه قیچی دیگه اگه داری بیار، تا مام کمکت کنیم.» عمو با مهربانی گفت: «خدا خیرتان هادیه، هامون بیخِ ایزار یه قیچی دیگه دَرَه.. تا شمان مشغول می‌بین مُن دی یه چایی شماییب بیورُم.» (خدا خیرتون بده، همون زیرِ سفره یه قیچی دیگه هست، تا شماها مشغول میشین منم برم یه چایی براتون بیارم)

به این ترتیب تا نزدیکی‌های ظهر اونجا بودیم و وقتی صدایِ اذان بلند شد، خداحافظی کردیم و به سمت خانه راه افتادیم.

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedادامه دارد...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۹ ، ۰۸:۲۰
درجی طالقانی

داستان مسافر کشتی نجات --- پنجمین قسمت

شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۰۰ ق.ظ

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

صبح، بعد از ناشتایی، ننجان بشقابِ گودی را پر از آردِ گندم کرد و درحالیکه چادر نمازِ تیره رنگش را روی سر می‌انداخت صدایم زد: «اِسپی گُلَکَم آماده‌ای؟ ما زودترک بشیم بِیتره، قول بُدام تو کو وَردنه کُردُنُت حرف نُداره، ایمروز کنیزِ نان دَبُندِ حضرتِ زهرا باشی» (گل سپیدم آماده هستی؟ ما بهتره زودتر بریم، قول دادم تو که خوب وردنه میکنی، امروز کنیزِ نونوایِ حضرت زهرا باشی)

مادرم، اخم کرده و نگران، نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت: «مگه نمی‌خوای پایِ تنور وَردنه کنی؟ این مانتو مشکی چیه پوشیدی؟ یه چی تن کن که وقتی آردی میشه، تو ذوق نزنه!» او شبِ قبل به ننجان گفته بود که با توجه به وضعیت جدید من! که ممکن است با طعن و کنایه‌هایی از سویِ اطرافیان مواجه شوم، بهتر است که تا حدِ ممکن از حضور در جمع، خودداری کنم. اما ننجان اعتقاد داشت که اولاً قایم شدن در پستویِ خانه، درمانِ این دردِ به جان نشسته ما نیست. ثانیاً اکثریت فامیل و همشهری‌ها، آنقدر از درک و شعورِ بالایی برخوردار هستند که طلاق یک دختر جوان را به رویِ او نیاورند و به قولی «چَکّـُوش زُوانی» نکنند. (چکوش زوانی = زبانی مثل چکش، تند، گزنده و نامهربان داشتند) 

البته مادرم همچنان عقیده داشت تا با او خانه بمانم و در تمیزکاری عمارتی که سه سال به فراموشی رها شده بود، کمک حالش باشم. اما خودم دوست داشتم تا در کنار ننجان، در این دسته جمعی کار کردن‌های روستایی شریک شوم و در فرصت کوتاهِ روضه‌های خانگی، غم‌های خود را به آبِ اشک، بشویم. شاید هم امید داشتم دوستان و همبازی‌های کودکی خود را بیابم و با آنها، همسفرِ خاطراتِ خوش گذشته‌های دور شوم.

به توصیه مامان، به جایِ مانتویِ مشکی، سارافون و شلوار طوسی پوشیدم و برایِ داشتنِ نشانِ سیاهپوشی محرم، به بلوزِ مشکی زیر آن و شال نخی خاکستری، بسنده کردم. ننجان، بشقابِ آرد را که برایِ شریک شدن در نذری همسایه، به خانه او می‌برد (و این یک رسمِ مرسوم در روستاست) به دستم داد و گفت: «بِشیم بَبه جان... خدایا به امید تو!» (بریم فرزندم... خدایا به امید تو)

خاله گلابتون، همسایه، همشهری و فامیلِ دورِ ما بود. با خوشرویی، در آغوشمان گرفت و دیده بوسی کرد. به اتفاق هم به تنورستانِ واقع در ضلعِ جنوبی حیاطِ خانه با دیوارهای دودگرفته و بویِ تازه نانی که در کاهگل‌هایش لانه کرده بود، رفتیم. زن جوانی که نگاهِ آشنایی داشت، کنارتر مشغول پهن کردن سفره‌ای بزرگ، احتمالاً برای گذاشتن چانه‌های نان در آن، بود. سلام علیک که کردیم، خاله گلابتون او را با عنوانِ مُحسُنی زُن (= زنِ محسن) معرفی کرد. دختر، عروسِ بزرگِ خاله بود. تازه یادم آمد که چرا نگاهش آشناست. زیر لب گفتم: «فِضّه؟!» که با نجابتی روستایی خندید و گفت: «خوبه یادا نُکردی‌یِی!» (خوبه یادت نرفته)

ننجان، خمیرِ داخل تشتها را چنگی زد و گفت: «گلابتون، اگه تَندورتی تَش مهیایه، شُرو کنین.» (گلابتون اگه آتیش تنورت آماده است، شروع کنین به نون بستن)

فضّه پایِ تشت نشست و در حالیکه زیرچشمی مرا می‌پایید، شروع به چانه گرفتن کرد. منم نشستم کنارِ خوان (تخته چوبی برای پهن کردن خمیر) و وردنه را برداشتم. زیر لب گفتم: «نمی‌دونستم زنِ محسن شدی، پس پسرِ خاله گلابتون، پایِ عهد و پیمانِ عاشقیش موند.» بعد انگاری یادم افتاد فضه، دختر حاضرجواب و رُک‌گویی‌ بود که همیشه سرِ نعش چوب را می‌زد! پس می‌توانست اینجور جوابم را بدهد که:

«پس فکر کُردی‌یِی همه، شهری پسرانی جور غدار و بی‌وفان!» (پس فکر کردی همه مثل پسرهای شهری نامرد و بی وفا هستند)

و در ادامه اضافه کند: «تو کِی برای خبرهایِ ما وقت داشتی که بدانی کِی شووَر کوردیم و کِی یال دار گردی‌یِیم... اما تی یِی خبران همیشاک تند تند به ما میرسی رفیق جان!!» (تو کی برای خبرهای ما وقت داشتی که بدونی کی شوهر کردیم و کی بچه دار شدیم... اما خبرهای تو همیشه تند تند به ما میرسید رفیق جان)

اما در عوضِ فضه‌ی حاضر جواب و نیش زنِ درونِ ذهنم، فضه‌ی واقعی محجوبانه لبخندی زد و گفت: «جوان نمرد آنقدر مغرور بَ که آن چنان عشق و عاشقی نُداشتیم. ایسه الان دی ریز و درشتِ گیریفتاریا عشق و عاشقی نمی‌یَله آدُمی بَ» (جوان نمرد اینقدر مغرور بود که به اون صورت عشق و عاشقی هم نداشتیم، الان هم این گرفتاریهای ریز و درشت واسه آدم عشق و عاشقی نمی ذاره)

و فکر کردم که چقدر مهربان و نجیب است این رفیق کودکی‌هایم که هیچ چیز را به رویم نمی‌آورد و زخمِ زبان نمی‌زند و خوشبختی‌ای را که آرامش چشمانش داد می‌زد از آن برخوردار است، به رخ نمی‌کشد و همان دم، دلم پر کشید برای در آغوش کشیدنش.

تا ساعت ده که پختن نان‌ها تمام شد، من و فضه یک دورِ تمام، خاطرات گذشته را مرور کرده بودیم. بعد محمدباقر، پسر آشیخ میرزا که در حوزه درس می‌خواند و از کودکی، دستی هم بر آتشِ مداحی و روضه خوانی داشت آمد و روضه حضرت رقیه (سلام الله علیها) را خواند. به خلافِ ننجان که هق هقش آمیخته با ناله بلند بود، من در آرامش، اشک می‌ریختم و در دل برایِ حاجاتِ همه عزیزانم دعا می‌کردم.

دعایِ برای خودم هم مانده بود رویِ دوشِ کسانی که دوستم داشتند. ننجان... مادرم که لحظه‌های آخر خودش را به روضه رساند... فضه‌ای که از بچگی محبتش نسبت به خودم را حس می‌کردم و خاله گلابتون که بلند بلند، خوشبختی و عاقبت بخیری همه جوان‌ها را از درگاه الهی مسئلت می‌کرد.

آخر من هم هنوز جوان بودم... و امیدوار به اینکه سوزِ دلِ زهرایی شده‌اَم، جوانی‌اَم را برکت ببخشد.

 

یک رسم: مردم در نذور یکدیگر (به صورت نقدی یا غیرنقدی) شریک می‌شوند و برای تهیه آن نذر با هم همکاری می‌کنند.

 

از آن به بعد، تقریباً هر روزه بساط روضه و اشک در یکی از خانه‌های روستا مهیا بود. غروب هم که می‌شد، به اتفاق ننجان و پدر و مادرم می‌رفتیم مسجد و من همیشه فضه را پیدا می‌کردم که کنار هم بنشینیم و از هر دری صحبت کنیم. یک بار مادر فضه گفت: «عوووو مگه شمایی گپان چندی درازه که هیچ تمام نیمیبو؟» (اووو... مگه حرفای شما چقدر درازه که هیچ تموم نمیشه)

خاله گلابتون، که همیشه از اینکه عروس و پسرش تصمیم گرفته بودند، بعد از دو تا فرزند پسری که خدا  شیر به شیری به آنها داده بود، دیگر بچه دار نشوند، ناراضی بود، فرصت را مغتنم شمرد و جواب داد: «اینان برایِ اینه که دترت هم صحبتِ غمخوار نداره! اگه می‌یَشت تا باز یال‌دار گرده، اینبار خدا او رِ یه دتر هامیدا که اندی گپانش باد نکنه تا مچدی میان درد و دل کنه» (اینا برای اینه که دخترت، همصحبت و غمخوار نداره. اگه میذاشت تا باز بچه دار بشه، اینبار خدا بهش یه دختر میداد که اینقدر حرفاش تلنبار نشه که مجبور بشه بیاد تو مسجد، درد و دل کنه (کنایه به اینکه دختر، غمخوار و همصحبت مادره))

من و فضه، زیرزیرکی دست هم را گرفته و مثلِ کودکی‌هایمان به نشانه علامت دادن مخفی می‌فشردیم که مادرم بحث را تمام کرد: «این دوتا از بچگی همینجوری بودند، اگه ولشون میکردی از صبح تا شب هم گَلِ هم می‌نشستند و زیر گوشِ هم حرف می‌زدند و تازه برای روزِ بعد، بازم کلی حرفِ تازه داشتند که به هم بگن.»

مامان راست می‌گفت، من و فضه هیچوقت حرف برای زدن، کم نمی‌آوردیم. در تابستان‌های بچگی که ساکن روستا می‌شدیم، صبح‌ها بدون برداشتن عروسک یا توشه راه، از خانه می‌زدیم بیرون تا تپه پشتِ امامزاده و ساعتها رویِ کنده چوبی می‌نشستیم و از مصاحبت هم، لذت می‌بردیم. گاهی که پری‌گل، از روستای پدری‌اش به روستای خودمان می‌آمد، همراه ما می‌شد اما از آنجا که حوصله یک جا نشینی و گپ و گفت نداشت، وادارمان می‌کرد تا خاله بازی کنیم. ما هم تکه سنگ‌هایی را برمی‌داشتیم و با برگهای درختان می‌پوشاندیم و به جای عروسک! در آغوش می‌گرفتیم. فضه که بزرگتر و قوی‌تر از ما بود، شوهرمان می‌شد! و من و پری‌گل، دو هوویی که در آرامش کنار هم زندگی می‌کردیم. یادم می‌آمد فضه، با گلهای وحشی زرد و بنفش، برایم انگشتر درست می‌کرد و دور انگشتانم می‌پیچید و می‌گفت: «مُن تو رِ بیشتر دوست دارُم!» و یک سنگِ برگ پوشِ دیگر در آغوشم می‌گذاشت و می‌گفت: «تازه تی یِی یالان، دو گُلَن!» (دو گُل = دو قلو) (تازه، بچه های تو دوقلو هستند)

بعدها که بزرگتر شدیم و خاله بازی بالکل بساطش را از رفاقت ما برچید، اتفاقات شیرین‌تری بر ما می‌گذشت که حرف زدن از آن، دیگر نه از رویِ تفنن که از بابِ نیازی واجب بود. آن وقتی که در بهارِ نوجوانی، عشق به سراغمان آمد و در دلهره‌ها و اشتیاق‌ها، گوش‌هایمان محرم اسرارِ هم شد. بزرگتر بودیم و اجازه داشتیم تا کنارِ رودخانه برویم و دورِ از همه اغیارِ عالم، برای هم درد و دل کنیم. همان روزهایی که فضه، دل دل کنان از محسن گفت و من از اشارات پیدا و پنهانی که برخی پسران فامیل می‌دادند، صحبت می‌کردم. آن محرمی را که در دسته‌ی عزاداری دهِ پایین، حمید، پسرعموی پری‌گل را به او نشان دادم و گفتم: «همونه که گفت نُمزه خودمی!» خوب به یاد دارم. فضه، نگاهی کوتاه به حمید، که با شور و حرارت در میان دسته، زنجیر می‌زد و عرق از روی موهای پریشانش به رویِ سربندِ سرخِ یا حسین می‌چکید، کرد و در سکوت، سری تکان داد. بعد به من گفت: «اِسپی... تو عروس گِردی خیلی جالب می‌بی... منظورم قَشِنگ و چُشم گیره!» (سپید تو عروس بشی خیلی جالب میشی، منظورم اینه خوشگل میشی و به چشم میایی)

فقط چهارده ساله‌مان بود و دوستِ دورانِ کودکی‌اَم شاید به این می‌اندیشید که دوره خوشِ بی‌خیالی‌های بچگانه، گپ و گفت‌های دخترانه و عمرِ کوتاهِ نوجوانی پر شورِ ما در حالِ اتمام است!

این را هم بگویم که دوستِ دوران کودکی‌اَم، در تمام این ده شبی که مهمان روستا بودم، و ساعتها با هم به حرف زدن گذراندیم، هیچ به رویم نیاورد که زندگی زناشویی‌ام از چه رو بر باد رفته... نه سرزنشی، نه سوالی، نه کنجکاوی... نه حتی سخنی از این باب...!

 

 

روز ششم محرم بود. بنا بر رسم، زنان روستا حجله کوچکی درست کرده بودند و جلویِ چشمه مسجد، ظرف حنایی خیس خورده گذاشته بودند. (حجله و حنایِ حضرتِ قاسم علیه السلام) حجله نمادین و ظرف حنا، با گل‌های سرخِ محمدی که عطرش در فضا می‌پیچید، تزئین شده بود.

دلم پر کشید تا قدیم‌ها...

آن روزها که با دیگر دخترکان روستا نقشه می‌کشیدیم تا برای چیدن گلِ حجله، به باغات برویم و پی‌ِ صبحِ زود بیدار شدن را به تنِ خود می‌مالیدیم. اما همیشه، من و پری‌گل -دخترانِ لوسِ شهری!- خواب می‌ماندیم و وقتی بُغ کرده گوشه ایوان می‌نشستیم، ننجان برای دلداری ما می‌گفت: «عیب نداره ببه‌کانم... شما بشین خودمانی باغ دِ گل مَمدی بیچینین و گَل‌بَند کنین دورِ قابِ عکسِ مشهد، تا فردا که خودمان روضه داریم، خانه‌مان خوشبو گَرده» (اشکال نداره فرزندانم، شما برین از باغِ خودمون گل محمدی بچینین و مثل گلوبند، ریسه کنید و دورِ قابلِ عکس مشهد بذارید تا فردا که خودمون روضه داریم، خونه مون خوشبو بشه)

بعد آباجان ما را به باغ می‌برد و صبورانه، شیطنت‌ها و داد و قالِ ما را تحمل می‌کرد تا بالاخره دامنی از گل‌های سرخِ محمدی، برای ننجان می‌آوردیم.

کنارِ حجله حضرت قاسم نشستم و گلهای سرخش را بو کشیدم. دو دختر جوان، که من نمی‌شناختم ولی احتمالاً از فامیلهای دور بودند، جلو آمدند و دو دسته گلِ وحشیِ، داخلِ حجله انداختند. سرخِ دیمشان خبر از سِرِّ درونشان می‌داد. از قدیم، نذر گل برای حجله حضرت قاسم، به نیت بخت گشایی بود.

با صدایِ مادرم، به خود آمدم و به طرفش رفتم. با پدرم آمده بودیم تا برای نذری فردایِ ننجان، از مسجد، دیگ و آبکش بگیریم. با کمک هم وسایل را بیرون آوردیم که اخمِ مادر و تذکر بعدش حالم را دگرگون کرد.

  • « زانو زدی جلویِ حجله تا برات حرف درست کنند؟!»

یعنی اگر عالم و آدم هم دهان می‌بستند از حرف و سخن و شماتت، این خودمان بودیم که جابه‌جا نیشِ کلمات را به جانِ خودمان می‌نشاندیم. بی‌اختیار اشک‌هایم سرازیر شد و برای اینکه باز حرفی نشنوم و اشکم را نبینند، قدم تند کردم و با فاصله زیاد از پدر و مادر، جلو افتادم.

سنگینی بارِ دستانم از یک طرف و سنگینیِ غمِ درونم از طرف دیگر، بارشِ چشمانم را بیشتر کرد. همانطور که سراشیبی تندِ روستا را بالا می‌آمدم و اشک، تصویرِ دمِ خانه ننجان را تار کرده بود، صدایی شنیدم که «بـِدینـِش به من...» و همزمان حس کردم که بار دستانم سبکتر شد. پلک زدم و اشکانم فرو ریخت. چهره غریب و آشنایی که آبکشها را از دستم می‌گرفت دنبال کردم و پشت بندِ آن، صدایِ جیغ پری‌گل را شنیدم.

  • «بی معرفت من آوردمت اینجا که همدمِ خودم بشی، تو پا شدی اومدی بالا (دهِ بالا) وردستِ ننجون؟!»

بعد دستم را کشید و داخلِ حیاط برد. آنجا تازه با دیدن عمه و مادربزرگ پری، هوش و حواسم سرجا آمد و پرسیدم: «عِه سلام... عمه جان کی اومدین؟»

عمه، ظاهراً دلخورانه اما با یک خوشی پنهان در صدایش که من آن را خوب تشخیص می‌دادم، از جنس آن خوشی‌ای که هر دختری در خانه پدری‌اَش دارد، گفت: «والا خودمون که نمیخواستیم بیاییم ولی این پری ما رو آسی کرد از بس بهانه گرفت. ما هم دیدیدم که بالاخره باید برای نذرِ ننجان بیاییم، این شد که زودتر راه افتادیم تا یه کمکی هم کرده باشیم و دستش درد نکنه آقا حمید هم زحمت رسوندن ما رو کشید.»

با شنیدن اسمِ حمید، نگاهم رفت سمتِ غریبِ آشنایی که در حالِ گذاشتن آبکشها در کنارِ مطبخ ننجان بود. همان زمان، او برگشت و نگاهش قفلِ نگاهِ همچنان خیسم شد. سر که برگرداندم، صورتِ مادربزرگ پری را دیدم که یک تایِ ابرویِ بالا داده‌اش، نشان می‌داد این صحنه از چشمِ تیزبینش پنهان نمانده. آن موقع بود که پدرم رسید و حمید برای سلام و دست دادن به او جلو رفت. پری‌گل هم که دست زیر بازویم انداخته بود و به طرف خانه می‌کشاند، سرخوشانه زمزمه کرد: «بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است!... مگه نه ننه؟»

 

یک رسم: در روزی‌که متعلق است به حضرت قاسم بن الحسن (علیهما السلام) مردم عزادار برای این شهیدِ نوجوان و ناکام، حجله درست کرده و حنا و شاخه‌های گل هدیه می‌آورند.

برای حاجات مخصوصه جوانان، نظیر ازدواج و اشتغال، توسل و نذر به این بزرگوار، مرسوم است.

نکته مهم: مردم طالقان این عقیده را ندارند که این روز، روزِ ازدواج حضرت قاسم است! بلکه از جهت آنکه ایشان بسیار جوان و ناکام بوده‌اند، به رسمِ حجله‌ای که برای جوانان ناکامِ درگذشته می‌گذارند، برای ایشان هم حجله آذین می‌بندند.

 

پری‌گل اصرار می‌کرد: «دایی تو رو خدا ما رو ببر باغ تا گل بچینیم». مادر بزرگ عصبانی داد زد: «دتر اندی بی‌عقلی ناکُن؟ یادت درشیه بارِ شیشه داری؟ باز میخوا همه ر پِش‌مانی بِنگَنی؟» (دختر اینقدر بی عقلی نکن، مگه یادت رفته بار شیشه داری؟ باز میخوایی همه رو به پشیمونی بندازی؟)

این بار ننجان و عمه هم به طرفداری از مادر بزرگ، زبان به نصیحت پری گشودند. آخر سر او که حریف هیچ کدام نشد، عین دختربچه‌های لجباز، قهر کرد و یک گوشه‌ی ایوان نشست. رفتم کنارش و گفتم: «پری جان، خب راست می‌گن. تو خودت نگران نیستی یه وقت خدای نکرده تو این بالا پایین کردن‌ها بلایی سرت بیاد؟ تو الان باید خیلی بیشتر از اینا مراقبت کنی عزیزم.» عصبانی گفت: «نه ... نگران نیستم! من که می‌دونم اینم موندنی نی... فقط یه درد و مصیبتِ سقط میمونه واسه من و بعدشم همه چی تموم! آخه چرا همه چی رو جدی گرفتید و نمی‌ذارید زندگی‌مو کنم؟». بعد بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن. سرش رو به بغل گرفتم و آروم نوازشش کردم. هیچی بلد نبودم بگم تا کمی از درد و غصه‌هاش کم کنم.

همون موقع، حمید از تویِ حیاط صدامون زد: «پاشید لباس بپوشید سرِ راه که دارم برمی‌گردم (دهِ پایین) شما رو برسونم جایی که می‌خوایید گل بچینین!»

پری با عصبانیت گفت: «اونجا که ما می‌ریم برای گل چیدن، باغه آی کیو! راهِ ماشین رو که نداره!» حمید خندید و گفت: «باغ نمی‌ریم، اولِ روستا یه خونه بود که گل‌های محمدیِ تویِ حیاطش از سرِ دیوار دیده می‌شد. می‌ریم اونجا، حتماً فامیلتونه دیگه... اجازه می‌ده از گلاش بچینین.»

عمه خوشحال گفت: «آره... راست میگه، خونه مشتی عذراست... پاشید پاشید معطل نکنین». و مادر بزرگ با یه لحنی گفت: «عه جانِ پُسر... ایلاهی که خیر بِینی، ایشالا که یه بختِ اقبالِ بلند تی‌یِی نصیب گرده» (اِی پسرِ عزیزم، الهی که خیر ببینی، ان شاءالله که یه بخت و اقبال بلند، نصیبت بشه) که انگار داشت به من کنایه می‌زد: «خاکان سر اونانی که تی یِی قدرِ نُدانستن و تو رِ جوابِ رد هادان! آخُر و عاقبتشان دی این گِردی که مِینی!» (خاک تو سر اونهایی که قدرت رو ندونستند و بهت جواب رد دادند، آخر و عاقبتشون هم اینی شد که داری میبینی)

با پری، و مامان تو ماشین حمید سوار شده و به منزل مشتی عذرا رفتیم. مشتی عذرا، دخترعمویِ مادربزرگِ مادری‌اَم بود و به همین خاطر مادرم هم با ما آمد. مشتی عذرا از آن پیرزنهای خوش قلب و مهربانی بود که چون جواهری بی‌همتا در روستا می‌درخشید. زن ساده دل روستایی که عمری در کنار همسرِ معلول خود مانده و علیرغم آنکه می‌توانست با ترکِ آن مرد و اختیار کردن همسری دیگر، به آرزوی مادر شدن خود دست یابد، اجاق کوری را به جان خریده بود تا بی‌وفا و نامرد نباشد! حالا با فوت همسر، مشتی عذرای تنها مانده، مادرِ گربه‌های بی‌صاحب، پرندگان پرشکسته و بوته‌های گل محمدی بود که خانه‌اش را به بهشتی دیدنی مبدل کرده بودند. او با خوشرویی به استقبال ما آمد. مادرم را با گفتن «خوآرزا جان» (خواهرزاده عزیزم) در آغوش گرفت و صورت تک تکمان را بوسید. به حمید تعارف کرد «جانِ زاما بیو دُل‌آ» (داماد گرامی بیا داخل) و در مقابل خنده پری‌گل که می‌گفت: «مشتی عذرا این محمود نیست ها» گفت: «ها جان، می‌دانُم، آقا، قشنگِ اسپی جانُمی خویشه». (خویش = همسر) (آره عزیزم، میدونم، این آقا، همسرِ سپید جانم هست.)

از کنار صورت‌های خندان‌شان گذشتم و به بوته‌های گل سرخ پناه بردم. بی توجه به خارهایی که به دستم می‌رفت، تند تند گل‌های نیمه باز را از سر شاخه جدا می‌کردم. مشتی عذرا صدایم زد: «اسپی جانُم بُدا تیِب کارد بیوروم، دَس بالت زخمی نگرده» (سپید جانم بذار برات چاقو بیارم که دستت زخمی نشه) و پری‌گل داد زد: «آهای خویش! صبر کن منم بیام... تمومشون نکنیا!». لحظاتی بعد، سه نفری، دخلِ گل‌های مشتی عذرا را درآوردیم.

نمی‌دانم چرا آن روز گل‌ها سرخ‌تر و عطرشان از همیشه قوی‌تر بود و در مقابل، سوزشِ سرانگشتانِ خارنشسته‌ام به هیچ نمی‌آمد!

فردا صبح، با یه حالِ بهتری از خواب بیدار شدم. کلی کار داشتیم. پری‌گل راضی به نظر می‌رسید و پسرعمویش به ده پایین برگشته و علیرغم جنب و جوشِ خانه، آرامش حکمفرما بود. کار پختن نذری که مقدمات آن از شبِ قبل آغاز شده بود، از ابتدای صبح، ادامه پیدا می‌کرد. حیاط ننجان شلوغ بود و من گاهی از پسِ بخارِ دیگهای رویِ آتش، چشمانم را ریز می‌کردم تا قامت آشپز میان‌سال را به شکلِ آباجان ببینم. آباجان آردن (کفگیر بزرگ) و آبگردان به دست، با آن عرقچینِ سفیدش که یادگارِ سفر مکه‌ بود و این روزها به سر می‌گذاشت، دیگ خورشت را نگاه می‌کرد و خطاب به ننجان می‌گفت: «بتول جان، عجب خورشتی گِردی، یه وجب روغون سَرُش بِزی... الحق که ایمسالی جوزمان نظیر نُداره.» (بتول جان، عجب خورشتی شده، یک وجب روغن روش زده، خداییش گردویِ امسالمون خیلی عالیه)

و هر سال همین بود... جوزِ بی‌نظیر درختانِ آباجان، در خورشت نذری ننجان، شاهکار می‌کرد.

به خودم آمدم و دیدم که همه چیز، تقریباً مانند قدیم‌ها است به جز نبودن آباجان و صدای مداحیِ ضبط شده که به یُمن برق رسانی به روستا در حیاط پخش می‌شد.

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedادامه دارد...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۹ ، ۰۸:۰۰
درجی طالقانی

دلتنگی ماه بانو

جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۹، ۰۹:۴۸ ق.ظ

 

ماه بانو، بُومی سَر دِ خیره بُوماندی بَ به جاده و مینی بوسِ آبی، که دود می‌کُورد و دور می‌شه رِ نُگاه می‌کُورد.

از نُگاه ماه بانو دِ میشا بُفَمُست از هِمین حالا چِندی دُل تِنگ گردیه.

کوچایی میان دِ سُلام هادام و او رِ بگوتُم: مِینی ماه بانو، پَییز چِندی شبیهِ ماست؟ تنها و غُصه دار و اِچینه اُجاقی خاموش!

یه کیشکه تُک‌خند بِزی و بگوت: نه بَبه جان، پَییز قَشنگه امبا منیب دِلتُنگی میاره! دِلتُنگی بابتِ یالانُم که هر سال مَجبورُن اول پَییز بَشوئَن شهر، کاری واستان و تا عید دی وِنمی‌گردُون.

 

کاشکی اشتغالِ جوانان روستایی در همان آبادی خودشان بَرقرار بَ

تا ماه بانوان روستا، شُش ماهِ آزُگار، دِلتنگ و چُشم به راهِ عِزیزانشان نمی‌ماندُن.

 

متن اصلی و عکس از: مهدی ویسانیان - برگردان به طالقانی: سیده مریم قادری

_______________________

 

یادداشت ادمین:

یادم میاد هر سالِ اولِ پاییز که خواهر و برادرم که دانشجویِ شهرستان بودند، بار سفر می‌بستند تا برای ترم جدید به دانشگاه برن، مادرم بعدِ رفتنشون این تک بیت رو حُزن آلود زمزمه می‌کرد: عزیز من رفت... خدا به همراش!

از همون موقع آرزو کردم، هیچوقت هیچ مادری، دچارِ غمِ جدایی و دلتنگیِ فرزند نشه.

الهی آمین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۹ ، ۰۹:۴۸
درجی طالقانی

داستان مسافر کشتی نجات --- چهارمین قسمت

سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۴۷ ق.ظ

تذکر: هرگونه کپی برداری و استفاده از تمام یا قسمتی از متن به نامِ خود یا دیگران، شرعاً و قانوناً مجاز نیست و تخلف و فعلِ حرام محسوب می‌شود که قابل پیگرد قانونی می‌باشد.

 

شب به اندازه ظهر، غمگین نبودم اما سردرگمی و حسی مبهم که به شدت سعی داشتم از آن فرار کنم، آزارم می‌داد. پری کنارم خوابیده بود و احساس کردم سعی دارد تا کدورتی که در صمیمیت‌مان شکاف انداخته بود را کنار بزند. لحظاتی بعد شروع کرد به حرف زدن. اما اینبار برخلاف همیشه، لودگی و طنز در کلامش جاری نبود. از زندگی مشترکش گفت. از اینکه زن عمو (مادر شوهرش) بارها و بارها او را چِزانده و چون از اول هم موافق ازدواج‌شان نبوده، برخلاف دیگر فرزندانش که همه گونه امکاناتی در اختیارشان گذاشته بود، هیچ کمکی به آنها نمی‌کرد. بعد کم کم رسید به جریان بارداری و مطلبی را به من گفت که از شنیدنش شوکه شدم. پری در آن زندگی هفت ساله‌اش با محمود، تا به حال شش بار حامله شده که هر بار به سقط، در ماه‌های ابتدایی منجر شده بود. وقتی به من گفت معنی «حاملگی پوک» را می‌دانم یا نه، احساس کردم چقدر این دخترِ به ظاهر شاد و خوشبخت، غصه‌هایِ عظیمی در دل دارد و من هم که خیرِ سرم، فامیل و دوستِ صمیمی او بودم، هیچ کدام از این دردها و غصه‌هایش را نمی‌دانستم.

و چقدر زود قضاوت کرده بودم.

اینکه پری بارداری‌اش را پنهان می‌کرد از ترسِ شومی من و چشم زخمِ دیگران نبود. بلکه از به بار نشستن این نهال در آشیانه دلش، ناامید بود! می‌دانست که این کودک هم برایش نمی‌ماند و از زخم زبان‌ها می‌ترسید.

او را در آغوش گرفتم و پا به پایِ هق هقش که سعی داشت آن را در پهنایِ آغوش من و سِتر کلفتِ لحاف پنهان کند، اشک ریختم و نوازشش کردم. پری گفت: «بیشتر دلم برای مامان میسوزه که فکر می‌کنه چون این دفعه به ماه چهارم رسیدم، حتمنی بچه موندنیه، و اِلا که من و محمود دیگه عادت کردیم و اگه این بارم نذر مامان نگیره و بچه بیفته، خودم میرم براش زن می‌گیرم!»

بعد هم دوباره تو نقابِ سرخوشی فرو رفت و با خنده گفت: «خَره اگه تو بچگیت نذاشته بودی محمود، شیر مادرت رو بخوره و خواهر شیرخوردَش محسوب نمیشدی، همین تو رو می‌گرفتم واسه محمود، بعد هم سه تایی با هم به خیر و خوشی کنار هم زندگی می‌کردیم، البته بگما همه کارها گردن تو بود، از زاییدن بگیر تا پخت و پز و بشور بساب و دلبری با تعارف چایی و اینا....». کنایه آخر حرفشو نشنیده گرفتم و برای تکمیلِ طنزِ تلخِ بینمون گفتم: «نه که منم خیلی هنر زاییدن دارم، بگیر بخواب ببینم کلِ لباسمو مُفی کردی دختره‌یِ دماغویِ بُرمه جن». پری خندید و گفت: «بُرمه جن رو کِی یاد گیتی جوان نَمُرد؟» (بُرمه جن رو کِی یاد گرفتی جوان نمرد) (بُرمه جن = کنایه به بچه نق نقو و زِر زِو که زیاد گریه می‌کند، جوان نمرد = بد و بیراهی که در اصل یک دعاست، یعنی الهی که جوان نمیری)

اون شب خوابِ آباجان رو دیدم که تویِ مزرعه سراشیبی کوه، خسته از درو، نشسته بود و به داسش تکیه داشت. کنارِ دستش هم یه دسته گل بنفش بود. عادت داشت، مزرعه که می‌رفت برامون گل می‌چید، باغ که می‌رفت برامون سردرختی میاورد.

تا رسیدم بهش گفتم: «آباجان بیو ایزارِ چاشت بیوردیَم» (آباجان بیا برات سفره غذا آوردم) (جالب بود که من هیچوقت طالقانی حرف نمی‌زدم اما تو خوابم داشتم با آباجان، به لهجه طالقانی تکلم می‌کردم).

آباجان که چهره آفتاب سوخته‌اش درخواب، جوان و حدوداً چهل ساله، خالی از هرگونه چروک یا سپیدی در ریش و مو بود، لبخندی زد و گفت: «دستکتی قربان دترجان، این دسته گلم بَبُر هادین پری‌گل». (قربون دستانِ کوچیکت دخترجان، این دسته گل رو هم ببر بده به پری گل)

اخم کردم و با ناز گفتم: «آباجان، پس مُن چی؟»

آبا گفت: «تی‌یِی بِ بَهداً میچینُم... عِیها نُگا... آن کَشی دیمی گُلان، تی‌یِی شین» (برای تو بعداً میچینم، اوناهاش نگاه کن... اون گلهایِ سراشیبی کوه، برای تو هست)

نگاهم رفت تا سمت جایی که آباجان نشان می‌داد و زمینی صورتی رنگ دیدم پُر از گلهای وحشی.

صبح با حسِ دیگری از خواب بلند شدم. پر بودم از حسِ دلتنگی... دلتنگی برای آباجان و سینه‌کَشِ کوه‌هایی که در شیب آن، انبوهِ گلهای وحشی غوغا می‌کرد. به عمه گفتم: «میخوام برم دهِ خودمون، سرِ خاکِ آباجان». عمه که انتظار داشتم اعتراض کند با آهی گفت: «منم میام همرات... چند هفته است سرِ خاک نِشی‌یَم.» (نِشی‌یَم = نرفتم)

همون دَم، پری‌گل ظاهر شد و با خنده گفت: «بابا یه بارَکی تکلیف رو روشن کنین، یا طالقانی گپ بزنین یا فارسی نطق کنین، آدم تکلیفش معلوم نی» بعد هم اضافه کرد: «منم میاما» و محمود گفت: «خودم میبرمتون، زود صبحانه رو بدین که تیز بریم برگردیم، من امروز مسافرم‌ها».

شوق دیدن روستا با دلتنگی آباجان، آتش زد به جانم....!

 

عکس: گل‌های وحشی طالقان.

هر خانه‌ای دختر داشت، طاقچه‌اش پُر بود از این گل‌های زیبا.

 

عمه تند تند در حال آماده کردن سفره صبحانه بود که مادربزرگِ پری صدایش زد: «پروین، کُجه به سلامتی؟» (کُجه = کجا)

عمه در حالیکه سرش پایین و مشغول ریختن خامه در کاسه بود گفت: «یه سر تا مزارِ بالا و زیارت امامزاده با اهلِ قبور».

مادربزرگ اخمی کرد و گفت: «این دتر رِ با این حال و روز اَندی جیر و جواَر نَبُر، اصلاً این نغافلی زیارت بشین چه معنی داره؟» (این دختر رو با این حال و روزش، اینقدر بالا پایین نبر. اصلاً این زیارت رفتنِ یه‌هویی چه معنی داره؟)

عمه که معلوم بود از ادامه این صحبتها در حضور ما راضی نیست جواب داد: «یه ماهه اینجه دَروم، به غیرِ اون روز اول، دی نشیَم آباجانی وَر، امیروز دی جمعه‌یه زیارت اهل قبور ثواب داره» (یک ماهه که من اینجام و به غیر از روز اول، دیگه نرفتم پیش پدرم، امروز هم جمعه است و زیارت اهل قبور ثواب داره)

مادربزرگ گفت: «خا ایسه.... سه هفته نشی یِی، یه هفته دی روش، بالاخره که تاسوعا عاشورا دسته میشو تا ایمامزاده، تو دی میشی آقاتی زیارت، به فکر این دترک باش که بارِ شیشه داره» (خب حالا، سه هفته نرفتی یه هفته دیگه هم تحمل کن، بالاخره که روز تاسوعا یا عاشور دسته عزاداری میره تا امامزاده، تو هم برو زیارت پدرت. فکر این دختر باش که بارِ شیشه داره)

عمه عصبانی بود و این را می‌شد از صورت قرمز و تند تند کار کردنش فهمید. سکوتش طولانی شد و این وسط هِی محمود تأکید می‌کرد که باید زودتر راه بیفتیم چون او ظهر نشده باید می‌زد به دل جاده تا خود را برای پروازِ شب، به تهران می‌رساند. عمه آخر سر طاقت نیاورد و گفت: «شما بِشین، مِینین کو مُن بایستی بُمانُم خانه تا نهارِ آماده کنم» (شما برین، من که میبینید باید بمونم خونه و نهار درست کنم.)

مادر بزرگ که انگاری نیشِ حرفِ عمه را به سمت خود حس کرده بود، با لحنِ دلخورانه‌ای گفت: «پروین خانُوم نقلِ ناهار و غذا نی، مُن حرفم اینه زُنی کو بارِ شیشه داره، دنکوئه کوه و کتلی میان! و اِلا که خود دانین!» (پروین خانم، مسأله ناهار و غذا نیست، من حرفم اینه که زنِ باردار نره کوه و دشت، و اِلا که به من مربوط نیست و خودتون میدونین!)

و بعد عصا زنان رفت و سرِ پوست تختِ تویِ ایوانش نشست و شروع کرد به تسبیح زدن.

کلاف سردرگمی و عصبانیت عمه در هم می‌پیچید. می‌خواستم بروم جلو و بگویم: «اصلاً بیخیال، یک روزِ دیگر می‌رویم» اما شوقِ دیدنِ روستا از یک طرف و نداشتنِ ماشین برای رفتن به آن، پس از برگشتن محمود، از طرفی دیگر، دهانم را وادار به بسته بودن می‌کرد.

سفره صبحانه که مهیا شد، پری‌گل، دست و رو شسته، اول از همه سر آن نشست و کاسه خامه را به طرف خود کشید. مادربزرگ از رویِ ایوان داد زد: «آن کالتوکِ خالی ناخور بَبه، زیانت مینه، یه عسلی شَکَری شیرینی قاطیش کن جان» (کالتوک = خامه)

محمود از شیشه عسل، چند قاشقی رویِ خامه ریخت و با یه «دَله خیک» گفتن، پری را به خنده واداشت. خنده پری، اخم و سکوت بقیه را آب کرد و همگی دورِ سفره جمع شدیم.

هنوز سفره جمع نشده بود که صدایِ گُرگُرِ ماشین و متعاقب آن در زدن آمد. «یاالله صابخانه... میهمان نمیخواین؟» صدای مادرم بود. از خوشحالی تا دمِ در را پایِ برهنه رفتم. مامان چارچوب در را که نیمه لا بود در دست گرفته و لنگه دیگر را باز می‌کرد. خوشحالیم وقتی کامل شد که دیدم ننجان دست در دستِ مامان در حالِ داخل شدن است. عمه و پری‌گل به استقبال آمدند و صدای ماچ و بوسه فضا را پر کرد. از لایِ در سرک کشیدم و پدرم را دیدم که داشت درهای ماشین را می‌بست. این چند مدت گذشته، رابطه دختر پدری ما، با کمترین تماس و حرفی گذشته بود. پدرم انگار که از طلاق من دلگیر بود. اما مادرم اعتقاد داشت که بیشتر از دستِ سرنوشت ناراحت است و شاید هم عذاب وجدان داشت که چرا دختر دسته گلش را به پیمان‌شکنی همچون پیمان سپرده بود. پریدم و پدرم را در آغوش گرفتم و اجازه دادم تا اشک‌هایِ نم نَمَم، همه دلخوری‌ها را بشوید. چند لحظه بعد، بابا که به سختی بغضش را فرو می‌خورد دستم را گرفت و گفت: «بریم تو، اینجا بده» و تازه یادم افتاد پا و سر برهنه جلویِ در هستم. با هم داخل رفتیم.

نَنجان گفت که بالاخره دل را به دریا زده و برای پختن نذری خود آمده است. این اولین بار بود که در طی سه سال گذشته، ننجان به خانه برمی‌گشت، انگاری که خانه بدون آباجان، برایش زندانی تاریک و بی صفا بود. مادر بزرگِ پری اصرار کرد که اول ناهار را بخورید و بعد بروید. عمه هم سریع مشغول تدارک ناهار شد.

به این ترتیب بعد از ناهار که ابتدا محمود را راهی کردیم، به سمتِ دهِ بالا، زادگاه اجدادی به راه افتادیم. البته چون ماشین جا نداشت و مادر بزرگِ پری هم تنها بود، عمه گفت که با ما نمی‌آید و در مقابلِ اصرارهای پری‌گل برای همراهی با ما کوتاه نیامد و پری هم بالاجبار، در خانه پدری ماندگار شد.

 

یک نوستالژی: صدایِ گُرگُرِ ماشین در قدیم، آن زمان که در روستاهای ساکت و آرام، کوچکترین صدا هم از دوردست‌ها به گوش می‌رسید، پیام‌آورِ خبرهای خوش بود. چون نویدِ آمدن مهمان یا عزیزی سفرکرده را می‌رساند.

 

جاده با مهربانیِ مادری چشم به راه، ما را به سینه خود فشرد. طبیعت در انتهایِ تابستان، تحفه‌های فقیرانه‌ای برای عرضه داشت اما باز هم سخاوتمندانه چشم را به زیبایی خود خیره می‌کرد. تیغ‌های گل آبی، پروانه‌های زرد و سفید در پس زمینه خاکِ آجری و علفهایِ زردِ خشک شده، قشنگترین تصویرِ خوشامدگویِ روستا برای اهالی به وطن بازگشته‌اش بود. کمتر از نیم ساعت دیگر در «خانه» بودیم. خانه‌ای که از همه چاردیواری‌های دنیا برایم بیشتر حکمِ مأمن را داشت. فشار آرامِ دستانِ مخملی نَنجان که در دستانم بود، نشان می‌داد که او هم مشتاق و دلتنگ رسیدن است. آخرین پیچ را که رد کردیم، قامت بلند آباجان را در قالب تک درختِ ایستاده بر ورودی روستا دیدم و صدای ننجان به گوشم رسید که می‌گفت: «این اِسپیدار یادگار آباجانه، خودُش آنه رِ اینجه بُکاشت... هیــع خدا بیامرزدت مرد». (اِسپیدار = درخت سپیدار یا همان تبریزی، خودش آنه رِ اینجه بُکاشت = خودش اونو اینجا کاشت)

سرازیری ماشین رو تا دمِ در خانه ادامه داشت. درِ ماشین که با چِختی بسته شد، درِ خانه، قیژی کرد و باز شد. ننجان، توأمان مبهوت و با عشق، به نمایِ خانه نگاهی کرد و با حسرت گفت: «گُلدانانُم خُشک گِردیَن! میداری خودُم که دَرُم خُشک میبُم!» (گُلدونهام خشک شدند، مثل خودم که دارم خشک میشم)

دستش را گرفتم تا داخل شود. صدایِ بادِ پیچیده در شاخ و برگ درختانِ حیاط می‌گفت: «اسپی خوش آمدی به خانه!».

تمیزکاری و جارو پارویِ خانه، با وسواسی که ننجان داشت، تا شب هم تمام نمی‌شد و ننجان وقتی خستگی ما را دید، رضایت داد که بقیه کار را به فردا محول کند.

غروب روستا را با نارنجی پررنگ خورشید نشسته بر کوهسارانش، با صدایِ بع بعِ گله‌های سیر و خسته‌ی از چرا برگشته و جنب و جوشِ آخرِ روستاییان برای بستن پرونده یک روزِ پرکارِ دیگر را دوست دارم. آن شب اما انگار، شورِ دیگری در رگهای روستا جاری بود. مردم با سرعت بیشتری به خانه برمی‌گشتند تا مهیایِ رفتنِ به مسجد شوند. در سرمه‌ای آسمانِ اولِ شب، هلال باریک ماهی نمایان می‌شد. آن شب اول محرم بود و به قولِ ننجان، روزیِ دو ماه عزاداری و اشک بر حضرت ارباب، قسمت می‌شد.

ننجان، با پرچمی سیاه که یادگارِ سفر کربلایش با آباجان بود به دمِ در آمد و از پدرم خواست تا پرچم را بالایِ دروازه نصب کند. بعد همگی وضو گرفتیم و برای اقامه نماز به مسجد رفتیم. انتظارم این بود همان مسجد قدیمی و تاریک را ببینم اما با دیدنِ مسجدِ نونوار و زیبای روستا، جا خوردم. همه جا از تمیزی برق می‌زد. فرش‌های یک دست سبزِ تیره با پرده‌های سبز روشن، چلچلراغها و دستگاه‌های معطرکننده فضا، شکوهی شهری به مسجد داده بود. اگر بگویم دلتنگ سادگی قدیم نشدم، دروغ گفتم اما در این مدرنیته و تجدد هم چیز خوشایندی بود که دلم به آن رضا می‌داد.

چهره‌هایی کم و بیش آشنا، صف‌های نماز را پر می‌کرد و من در زیر سنگینی نگاه‌هایی که رویِ خود حس می‌کردم، عجیب آرام بودم. انگار از کاشی‌های خوش طرح و لعابدار مسجد این زمزمه را می‌شنیدم که «آرام باش... و با شکوه و استوار، آن گونه که شایسته دتر آباجان و ننجان است».

آن شب قرار بود بعدِ نماز، هماهنگی‌های لازم برای شروع عزاداری محرم در مسجد صورت بگیرد و برنامه روضه‌های خانگی و عمومی اعلام شود. روضه‌های عمومی در مسجد، یک ساعت بعد از نمازِ جماعت شروع می‌شد و تا قبل از نیمه شب، به اتمام می‌رسید. برنامه‌ای مختصر و مفید تا در زندگی پر از کار و مشغله روستایی، قابل اجرا باشد. از شب هشتم به بعد که مسجد بانی شام و خیرات و نذری داشت، مراسم بلافاصله بعد از نماز شروع می‌شد و در انتها شام می‌دادند. برخی خانمها هم مجالس روضه زنانه داشتند که اکثراَ در بعد از ظهرها برگزار می‌شد مگر آنکه ناهارِ نذری می‌دادند. ننجان برای روز هفتم که متعلق بود به حضرت علی اصغر، نذری و روضه داشت.

الحمدلله روستای ما، از هر امکاناتی که کم داشت، در روضه‌خوان، مداح و سخنرانِ عالِم، خودکفا بود. آشیخ میرزا، پیشنمازِ مسجد، یارِ غار و رفیقِ باوفای آباجان، بالای منبر رفت و یک روضه کوچکی از حضرت مسلم خواند و بعد هم برنامه‌های عزاداری را اعلام کرد. وقتی به قسمتِ اعلامِ روضه ننجان رسید، با اسم بردن از شاهزاده علی اصغر و آباجان، به وضوح بغضی گلویِ آشیخ عمو را گرفت و دیگران هم با تأسفی عمیق، در اجابت درخواست «شادی روح این بزرگوار صلوات»ِ شیخ، صلوات فرستادند.

ننجان، چادرش را به روی صورت آورد و شانه‌هایش بی صدا شروع به لرزیدن کرد. می‌دانستم چقدر دلتنگ آباجان است. اصلاً آن شب، شبِ دلتنگی بود. از نوعِ دلتنگی مسلم برای ارباب، دلتنگی طفلانِ یتیم برای بابا، دلتنگی ننجان برای آبا، دلتنگی پری‌گل برای محمود و دلتنگی من... که تمام نشدنی ترین حسِ درون قلبم بود.

 

 

فردا صبح، بعد از صرفِ صبحانه در ابتدای طلوع خورشید، روزِ پرکارِ روستایی آغاز می‌شد. اول محرم بود و ننجان، خیال داشت برای غسلِ اولِ ماه به حمام برود. به همین خاطر، پدرم کپسولِ جدیدی به آبگرمکن وصل و آن را روشن کرد. یادم افتاد به سالهای دور، زمانی‌که حمامِ عمومی روستا برقرار بود و به اتفاقِ ننجان به حمام می‌رفتیم. ما بچه‌ها همیشه اجازه داشتیم در حمام، بازی و سر و صدا کنیم و بلند بخندیم اما این آزادی در اولین روز محرم محدود و هر سر و صدای خنده ما، با هیس و تذکری از سوی بزرگان که «عیبه یالان... ماهِ عزایه! خنده ناکنین» مواجه می‌شد. (بَد و زشته بچه‌ها، ماهِ عزاست، خنده و شادی نکنید)

با این حال، حرکت دسته‌های عزاداری در کوچه‌ها، شلنگی سینه‌زدنهای جمعی، نذری‌های متنوع و فراوان و تعزیه، آن قدری برای ما جالب و دوست داشتنی بود که هر محدودیتی در خنده و بازی را با جانِ دل پذیرا بودیم. (شلنگی سینه زدن = نوعی سینه زدن محلی که مردها دایره وار کمر یکدیگر را می‌گیرند و خم شده و سینه می زنند.)

ننجان که از حمام درآمد، لپهایش گل انداخته بود. پیراهنی مشکی با گلهای خاکستری و بنفش، در بر کرده و چارقدِ سیاهِ ململش را زیرِ گلو، سنجاق می‌کرد. موهایش یک دست سفید بود و می‌دانستم که نه فقط به خاطر محرم، که از زمانِ فوتِ آباجان، دیگر آنها را حنا نگذاشته است. رویِ ایوان نشسته بودم و پاهای ننجان را با قدری وازلین چرب کرده و مالش می‌دادم که دختر کوچکی درِ خانه را کوفت و از آنجا که در، قفل نبود و با فشار آرامی باز می‌شد به داخل آمد.

ننجان را با عنوان «بتول خالُک جان» خطاب قرار داد و گفت: «نَنُم فردا برای محرم، نان دِمیبَنده، اگه میتانین تشریف بیورین کمک، یه کیشکه روضه دی پِی سر داریم». (مامان فردا برای محرم نون میپزه، اگه میتونین برای کمک تشریف بیارین. یه روضه کوچیک هم آخر سر داریم.)

ننجان، قربان صدقه‌اش رفت و مشتی از کشمشِ داخلِ قندان برداشت و در مشتِ دخترک ریخت و گفت: «خا جان، بگو میاییم، خدا قبول کنه.» (خا جان = باشه عزیزم)

یادم آمد قدیمها هر وقت در کار آباجان گرهی می‌افتاد، ننجان نذرِ نان می‌کرد. گاهی نان را به صورت بالی نان (نان لواش) و پنجیکَش (نان محلی کلفت شبیه بربری کوچک) می‌پخت و برای مسجد می‌فرستاد تا در ایام خرج دادن، مصرف شود. گاهی هم سلیقه به خرج می‌داد و توتک‌های کوچک شیرین، که سطح آن را با زرده تخم مرغ، زردچوبه و روغن محلی رومال کرده بود، یا کُولاس‌هایی که داخلش را حلوا می‌گذاشت، می‌پخت. بعد آنها را لایِ سفره پارچه‌ای می‌پیچید و در روضه، مسجد یا سرِ مزار، بین اهالی و علی الخصوص بچه‌ها قسمت می‌کرد. دلم غنج رفت برای توتک‌ها...

ننجان انگاری که از نگاهم همه چیز را می‌خواند گفت: «دوتا نذر نان دارُم. اوُل نذر کُردیَم برای آن یالُک پری‌گل که ایشالاه به سلامتی بارِشه زیمین بنگنه، دوتا لاک نان مچدی بَ دمیبندم. بَهد دی....» (دو تا نذرِ نان دارم، اول نذر کردم که ان شاءالله بچه ام پری گل به سلامتی بارش رو زمین بذاره و زایمان کنه، دو تا تشتِ بزرگ برای مسجد، نون بپزم... بعد هم...) (توضیح: نذر دوم ننجان برای سر و سامون گرفتن سپید است که چون دلش نمی خواهد سپید ناراحت شود و فکر کند که دارد وضعیت نابه سامانش را به روی او می آورد، سکوت می کند)

ننجان ادامه حرفش را خورد و نگاهش را از من دزدیده و به دور دست‌ها... آنجا که رنگِ سبزِ سینه کش کوه، در نفس‌های آخر شهریور به زردی می‌رسید، دوخت.

آهسته دستش را گرفتم و زمزمه کردم: «ننجان... نذرِ دومت؟» ننجان، آهی کشید و گفت: «خدا مُنه مرگ هادیه اگه بخوام یالُکمو زخمِ زُوان بَزنُم...!» (خدا منو بکشه اگه بخوام به بچه خودم زخم زبون بزنم)

گفتم: «بگو ننجان... تو زبانت مثلِ نسیم نوازش می‌کنه، بگو که نذرِ دومت مالِ چیه؟»

گفت: «تی‌یِی سروسامان بیگیتنی بَ، آنجور که خدا خودش مصلحت مینه، توتک دبندم...» بعد نگاهش را به آبی آسمان رساند و ادامه داد: «صبر دی نمینُم تا مَثَل سالِ بعد، از کجا مَحلوم تا سالِ بعد دَباشُم، هِمین ایمساله کارِ یکسره مینُم بَلکَم خدا ما رِ نظر کنه.» (برای سر و سامون گرفتن تو، اونجوری که خدا خودش مصلحت میدونه، توتک بپزم --- صبر هم نمی کنم تا سال بعد، از کجا معلومه که من تا سال دیگه زنده باشم، همین امسال نذرمو ادا میکنم بلکه خدا ما رو نگاهی کنه)

آمینی زیر لب گفتم و دلم غنج رفت برای توتک‌ها...

به قلم سیده مریم قادری

enlightenedادامه دارد...

 

یک رسم: نذری نان

که برای باز شدن گره مشکلات و گرفتن حاجات، نذر می‌کنند و نان می‌بندند و بین اهالی تقسیم می‌کنند یا برای استفاده در مراسم عزاداری عمومی می‌فرستند. خیرات نان به تنهایی یا به صورت میان وعده‌هایی چون نان و پنیر و سبزی یا نان و حلوا هم مرسوم است.

توتک: نوعی نان شیرین محلی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۹ ، ۱۱:۴۷
درجی طالقانی

آغازِ پاییزِ یک هزار و سیصد و نود و نُه

سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۹، ۰۹:۵۳ ق.ظ

دیباز شروع میگردَه
تُندَ وارانان،،، وازِ چتران
دُلشوره هایِ خیس بُخورد
چُراغ‌هایِ قُرمُزی پشت، فال‌هایِ نَم بَکُشی
قُرمُزَ اناران،،، سبزَ نارنگیان

دیباز شروع میگردَه
روزهایِ نُصفَ نیمَه،،، شِوْ هایِ بی اُنتُها
عطرَ تلخَ قهوَه،،، کافه‌ای کُنج
خط خطی نیمکتان،،، شلوغَ ایستگاهان،،، صبورَ تُرافیکان

شروعَ دوبارَه زُندوگی
پُر از ولگی بو، خاکی بو، عُشقی بو

سُلام به پائیز کو می‌آیَه

 

 

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍁🍁🍁🍁🍁🍁

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۹ ، ۰۹:۵۳
درجی طالقانی