یه روز یه فقیرِ مَردُک سه تا جُوز بِخِری، اولی رَ بُشکست پوچ دَرامه دومی رَ بُشکست اون دی پوچ دَرامه، پایسا لامپانَ خَموش کُردو اون سومی جُوزَ بُخُورد.
بعضی موقعان باید خودمانَ به نِیدیَن و نَفَهمستُن بِزِنیم تا بُتانیم زندگی کنیم.
وقتی گُسنه ایم یه پارَک نان، خوشبختیَه
وقتی تَشنه ایم یه قطره اُوو، خوشبختیَه
وقتی خُوو وِمان بیگیت، یه چُرتُک، خوشبختیَه.
خوشبختیانی قَدرَ بُدانیم.🌷
ارسالی از: احمد لهراسبی
تاریک صبح، خو د پا میستوم
امروز منی ب فَرخ مینه
شووول مینُم:
کی مُن د امروز خوشبخت تره؟
فرشته آن، منی شوول میشنواُن
میگون: چُ بَ؟
میگوم: مُن و نگارُم ایمروز همدیگری همرا، روزه داریم
زمین د صدای شوول میا
:_____❤️_____!
مرد ماهیگیری، دستشی میان مروارید داره
میگو: کی مُن د خوشبخت تر؟
من دی آسمان د شوول میکشُوم:
من امروز تُ د خوشبخت تَروم!
:_____❤️_____!
امروز من همه د خوشبخت تروم
همه د
نگار جان
من امروز خوشبختترین آدُم، زمینی سَر هستُم
📝 دلنوشته ی "عزیزی" برای "نگاری"
📆 دحوالارض 1437 هجری قمری
عکس: مریم سمیع زادگان
این مطلب در کانال طالقانیها منتشر شده است.
عبدالغفورشجاعی طالقانی
عبدالغفورِبْنِ مسعودطالقانی ازبزرگان قرن یازدهم هجری قمری دراجمیرِ هِند است کتاب الطب ابومنصورحسنِ بْنِ نوح قمری رادرتاریخ اواسط جمادی الاول سال ۱۰۲۴
هجری قمری دراجمیر هندبه خط نستعلیق تحریرنموده است.
ابوعبدالله سیدی طالقانی
ابوعبدالله سیدی طالقانی یکی ازبزرگان علم وحدیث قرن چهارم هجری قمری بودکه قبل ازسال ۳۲۰هجری قمری درگذشت است.ابوعبدالرحمن سلمی نام اورادرطبقات صوفیه آورده است.
عبدالعلی رودباری طالقانی
عبدالعلیِ بْنِ حسن رودباری طالقانی ازبزرگان قرن یازدهم«صحیفهٔ سجادیه»
ازمولامحمدصالحی باقرقزوینی روغنی و«رساله دراحکام وشرایط دعا»راازهمان مؤلف درتاریخ چهارشنبه روزعرفه ذی حجه سال۱۰۸۵هجری قمری تحریرنموده است.
شیخ علی سوهانی طالقانی
یکی ازشخصیّت هایی است که دوران انقلاب جنگل موردتوجه زیادی بوده است وباهمکاری میرزاکوچک خان ودکترحشمت طالقانی هستهٔ مرکزی تشکیلات اولیهٔ جنگل راپی ریزی نمود.
تهیه شده درگروه تولیدومحتوای درجی
مینین این قدیم خانانی سَر کو گل بوم
بهاران قورمُز شقایق و زرد گلان جَر میا چندی جلوه داره؟
شما ایچینی همون گلان زیبا و خاص
سلام همتانی صبح بخیر
داستانهای شاهنامه فردوسی
بیــژن و منیــژه
وگردان به طالقانی: ابوالفضل یزدانی
قسمت سوم (آخر)
در قسمت قبل بگوتیم.که رستم و هفت تا پهلوان دیگه در پوشش یه کاروان تجاری بشین توران زمین بیژن ی پی. منیژه دی وقتی بفهمست یه کاروان ایران ده بیامیه سریع خودش برساند به کاروان.و از احوالات گیو و رستم کاروانیان ده بپرسی و بگوت. رستم ده خبر ندارین آیا نوه شی پی نمیچرخه.رستم دی که تو بلاد دشمن دبه خیلی محتاطانه رفتار میکرد و با تندی منیژه ره پس بزی.رستم کیه نوه ش کیه.یعنی یعنی من نمیدانم داستان چیه.
اما وقتی از و التماس و شیون و زاری منیژه ره مینه دلش به رحم میا. و شروع مینه به پرس و جو.
منیژه دی داستانش تعریف مینه یه پهلوان جوان ایرانی بیامه و من دی عاشقش گردیم و الان دی حکایتمان اینجور گردی و بیژن یه چاهی میان گرفتاره.
رستم از روی احتیاط جوری رفتار مینه که مثلا من دلم تو بیژنی به بسوته.یه مرغ بریان کبابی ره میره و انگوشترش میندی مرغی میان و هامیدی منیژه ره میگو ببر هادین بیژن باخوره جان بیره.تا بینیم چه جور میتانیم کمکش کنیم.
منیژه دی یه کورسوی امیدی دلشی میان روشن میبو و سرآسیمه ومیگرده چاهی طرف که غذا ره برسانه به بیژن.
بیژن دی شروع مینه مرغی باخوردن که رستمی انگوشتر مینه و میشناسه.و منیژه ره میگو اون بازرگانان ایرانی که این مرغ تو ره هادان بیامین کمک.و بشو قافله سالاری ور بین رستم میشناسه یه نه.
منیژه باز خالی پا اما دوان دوان میشو کاروانسرا و قافله سالاری ور میگو بیژن بگوت رستم میشناسین یانه؟؟
رستم دی کو خیالش راحت گردی به خودش معرفی مینه میگو من خود رستمم.ما میدانیم بیژن اینجه دره و چاهی میان اسیره تو زحمت بکش.یه گته تش چاهی سر روشن کن تا ماه راه گم نکنیم و شوکی بیایم بیژن در بریم..
شوکی رستم و پهلوانانی که همراش بین.وقتی تشی شحله ره دور ده مینن میشن چاهی لو .اما اون سنگ اکوان دیو اندی سنگین به همه پهلوانان ایرانی جمع میگردن نمیتانن جابجاش کنن و چاهی سر بیرن.
رستم دی مینیشه به دعا کردن به درگاه یزدان پاک و زور و بازو بیشتری خدا ده میخواه که بتانه اون سنگه جابجا کنه.خدا دی کمک مینه و یک زور و قوت فوق العاده ای رستم هامیده.رستم دی گته سنگ میره و الک هامیدی یه جای دور.بیشه چین...
رستم دی کمند مینگنه داخل چاه اما قبل از اینکه بیژن درآره.به رسم پهلوانی و آیین جوانمردی او ده میخواه که از گناه گرگین بگذره و گذشت کنه.بعد دی کمندی همراه بیژن چاه ده در میاره..
و منیژه ره دی همراه مینه و اوشانه توران ده در میبره و میاره خودمانی نازنین ایران...
بعد از اینکه خبر به کیخسرو شاه میرسه که رستم و بیژن بیامین.پیشا میشو و به رسم بزرگان او ده دلجویی مینه که این مدت سختی بکشیه.بیژن میگو همونطوری که منیژه تو ره عاشقه تو دی عاشق باش و این مدتی سختی ره به پای او ننویس و همراش مهروان باش.همراش عاروسی کن.
بعد دی کیخسرو شاه کلی هدیه منیژه ره هامیدی و میگو او ایرانی عروسه و خانواده و کشورش ده دور دکته باید اندی محبت کنیم که احساس غریبی و غربت نکنه...
پایان قسمت آخر چند بیت از این داستان دی تقدیم به شما خوبان.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
بفرمود تا بیژن آمدش پیش💪سخن گفت زان رنج و تیمار خویش
از آن تنگ زندان و رنج زوار💪فراوان سخن گفت با شهریار
وزان گردش روزگاران بد💪همه داستان پیش خسرو بزد
بپیچید و بخشایش آورد سخت💪ز درد و غم دخت گم بوده بخت
بفرمود صد جامه دیبای روم💪همه پیکرش گوهر و زر و بوم
یکی تاج و ده بدره دینار نیز💪پرستنده و فرش و هرگونه چیز
به بیژن بفرمود کاین خواسته💪ببر سوی ترک روانکاسته
برنجش مفرسا و سردش مگوی💪نگر تا چه آوردی او را بروی
تو با او جهان را بشادی گذار💪نگه کن بدین گردش روزگار
یکی را برآرد بهچرخ بلند💪ز تیمار و دردش کند بیگزند
وز انجاش گردان برد سوی خاک💪همه جای بیمست و تیمار و باک
هم آن را که پرورده باشد بناز💪بیفگند خیره بچاه نیاز
یکی را ز چاه آورد سوی گاه💪نهد بر سرش بر ز گوهر کلاه
جهان را ز کردار بد شرم نیست💪کسی را برش آب و آزرم نیست
همیشه بهر نیک و بد دسترس💪ولیکن نجوید خود آزرم کس
چنینست کار سرای سپنج💪گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج
ز بهر درم تا نباشی بدرد💪بیآزار بهتر دل رادمرد
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
داستانهای شاهنامه فردوسی
بیــژن و منیــژه
وگردان به طالقانی: ابوالفضل یزدانی
قسمت دوم
قسمت اول داستان اینجه تمان گردی که منیژه بیژن بیهوش کرد و ببرد قصرش.
بیژن وقتی بهوش بیامه و بفهمست گرگینی گول باخورده و چه دامی میان بکته.
منیژه دلداریش میدا و میگوت غصه ناخور نمیل کسی بفهمه این کاخی میان دری.....
غافل از اینکه خیلی زود دربان کاخ شک کرد که چبه منیژه کاخ ده در نمیشو و هر روز کاخی میان یه بزم و جشنی برگزاره
شروع کرد تفحس و بفهمست یه غریبه مرداک کاخی میان دره.
دربان ترسش ده که خودش زیر سوال نشو بدو بدو بش افراسیاب خبر هادا.که یه ایرانی کاخی میان دره.
ناگفته نمانه که افراسیاب با ایران دشمن به و وقتی بفهمست یه پهلوان دشمن کاخی میان دره عصبانی گردی سرآسیمه بش کاخی میان و بدی بیژن منیژه لپ نیشته و تورانی دترکانی میان مشغول عیش و نوش هسته.
بیژن حالیش گردی و خنجرش درآرد تا دفاع کنه که افراسیابی برار به نام گریسوز بگوت در امانی و بیژن گول بزی و بیژن دی خنجر دستش ده الک کرد زمین.تا خنجر بنگت زمین تورانیان بریختن سرش و بیژنی دست دبستانو کت بسته ببردن افراسیابی ور.
افراسیاب او ده سوال کردی چبه بیامیی توران مای ملکی میان چکار دری؟؟؟
بیژن دی داستان ارمنستان و تار و مار کردن گرازان بگوت بعد برای اینکه منیژه ره نجات هادی یه خل خلی درو بگوت.که جن و پری منه الک کردن این کاخی میان
اما افراسیاب که منیژه دست ده ناراحت به و غیرتش ونمیگت.بیژن بگوت تو جاسوسی به بیامیی اینجه و میخوای بزرگان توران بکوشی...
و بگوت تی سزا بمردنه.و باید دارت بزنیم
قبل از اینکه بیژن بکوشن بزرگان دربار جمع گردین و افراسیاب نصیحت کردن که اینکار نکنه.که اگر این خبط کنه جنگ میبو..
شاه دی وختی بفهمست این رستمی نوه هسته بترسی و دستور هادا بیژنی دست و پاره زنجیر کردن و بنگتن یه چاهی میان.و یه گته سنگ که اکوان دیو الک کردی به تورانی طرف بندان چاهی سر.
منیژه ره دی سر لخت و پا لخت میارن چاهی بغل که معشوقشی خواری ره بینه.
شاهزاده خانمی که ناز و نحمتی همراه زندگی میکرد ایسه با بدبختی یه پاره نان جور میکرد و میبرد چاهی لو الک میکرد بیژنی به و شوکیان دی تا صبح برمه میکرد.
از اونور دی گرگین یه هفته ای صبر مینه و وقتی مینه بیژن نیامه و ازش خبری نگردی حالیش میبو که نقشه ش بگیته و بیژن اسیر گردیه.
ومیگرده ایران و به درو میگو بعد اینکه گرازانی کار یه سره کردیم.بیژن بش یه گور خری پی که شکار کنه که گوم گردی و خبری ازش نگردی..
کیخسرو شاه دانا به و حالیش میگرده گرگین درو میگو.یک کم دیگه او ده پرس و جو مینه و ثابتش میگرده که گرگین درو میگو دستور هامیدی گرگین زندانی کنن و آدمدمیرسانه بیژنی پی که پیداش کنه.
هرچی گروه جستجو بیژنی پی میچرخن پیداش نمینن.آخرین چاره این میبو که جام جهان بین بیارن تا اونی میان نگاه کنن بینن بیژن کجه دره.ناگفته نمانه یه جامی دبه اون ایام که کل دنیاره میشاست میانش بدی.
شاه بیژن با یه حال بد و کسل و ژولیده یه چاهی میان در سرزمین توران مینه.
میگو نجات هادان بیژن کار خطرناکیه و هرکی کار نی.پس گیو دستور هامیدی که بشو رستمی پی و رستم بشو بیژن نجات هادیه.
رستم دی میگو فقط باید خیلی مخفیانه بشم بیژن نجات هادیم و یواشی وگردانم ایران.
بهمین دلیل رستم با هفت تا پهلوان نامی دیگه همراه یه غافله بازرگانی میشو توران زمین.
منیژه دی باخبر میگرده که یه غافله ایران ده بیامیه توران....
قسمت دوم تمان......خجیر همشهریان.
داستانهای شاهنامه فردوسی
بیــژن و منیــژه
وگردان به طالقانی: ابوالفضل یزدانی
قسمت اول
داستان اینجه ده شروع میبو که که یه بزمی میان که کیخسرو دبه.ارمنیان که سرحدات ایران و توران زتدگی میکردن میان دادخواهی به.
ارمنیان گریه زاری مینن که یه گله خوک و گراز صحراشانی میان دکتن هرچی محصول داشتن و دام دبه صحرای میان نابود کردن.
کیخسرو شاه دستور هامیدی یه گته ظرف طلایی جنس بیاردن بندا مجلسی میان که میانش پر از طلا جواهر به.
بگوت کدام شیربچه ای میشو این گرازانی تکلیف یه سره کنه تا این ظرف طلا را جایزه هادیم اوره.
هیچ کس حرفی نزه و پا پیش نندا.
تا اینکه بیژن پیشا بش و بگوت من میشم.بیژن پسر گیو و نوه دختری رستم پهلوان به.
اما گیو بیژن ملامت مینه.و میگو پسرجان نکن این کاره تو جوانی هنوز تجربه نداری من دی برات آرزو ها دارم.
بیژن دی جوان به و جویای نام و غرور داشت و کله ش دی باد .
اصرار مینه شاه دی گرگین که یه سردار سپاه و جنگاوری باتجربه به همراش مینه.
وقتی که میرسن ارمنستانی بیشه ره .بیژن گرگین ده میخواه که در نابود کردن گرازان کمکش کنه.گرگین دی جواب هامیدی جایزه ره قراره تو بیری من چبه جانم در خطر بنگنم.منی وظیفه فقط راهنمایی کردنه که در خدمت درم.و خلاصه بیژن کمک نمینه.
بیژن دی این حرف گرگین ده ناراحت میبو و عصبانی.بش بیشیه میان و گرازانی دمار درآرد و دندانانشان دی به نشانه پیروزی جدا میکرد که ببره دربار کیخسرو.
گرگین از شجاعت و دلاوری بیژن ترس ومیرش که نکنه بشیم دربار او شاه بگو من کمکش نکردم.
همین فکر و شایدم حسد باعث میبو بیژنی نفرت به دل بیره و به فکر نیرنگ حیله دمیکوه
بعد اینکه گرازانی کار یه سره گردی و یه کوچیکه جشن دی بیتن.گرگین بیژن میگو.حالا کو تا اینجه بیامیم خوب بشیم مرزی سر که تورانی دخترکان هرساله این روزانی میان اینجه جمع میبن و جشن میرن.این دخترکانی میان همه ده قشنگ تر افراسیابی دختره اچین پنجه آفتاب.
بیژن دی به اقتضای جوانی و جاهلی گرگین همراه میشو.و فریب میخوره.
اون دشتی میان بیژن وختی اون همه قشنگ دترکان مینه اختیارش دستش ده درمیشو و بش یه سرو داری سایه بیخ بنیشت دترکان بینه.
بیژن تا منیژه ره بدی درجا عاشقش گردی.
منیژه دی تا یه اینجور شالدار جوان بدی که اینجور عاشقانه اوره نگاه مینه.او دی دل دوست بیژنه.
منیژه کلفتش برساند بیژنی طرف که پرس و جو کنه بینه کیه. و اینجه چی مینه.
بیژن دی ساده ساده داستانش تعریف مینه و میگو اون دترکی عاشق گردیم.
و کلفت میگو یه راه پیدا کن من بشم پیشا این دترک بینم .
کلفت دی که خبربر دو طرف به میشو منیژه ره میگو و منیژه دی بیژن دعوت مینه و سه روز و سه شو یک مفصل جشن برگزار مینه.
روز چهارم بیژن خبر هامیدین که وقت بشین و باید وگردن ایرانی طرف.
منیژه دی کو عجیب دل دوستایه این جوان رعنا و پهلوان ایرانی ره مکدر میگرده و میگو باید کاری کنم که او منی ور دباشه.
بیالاخره کنیزانش دستور هامیدی که دوای بیهوشی بریزن بیژنی جام ی میان و بیهوشش کنن و مخفیانه ببرن به کاخ منیژه.
قسمت اول همینجه تمان تا بعد....
مُن زُن میخوام!
ترجمه ای آزاد از« I want a Wife» که جودی برادی بنوشتیه.
من آن دسته آدمانی میان دروم که اوشان میگن «عیال».
البت « ننه» دی هستم.
یه مردا از رفیقان قدیمیمَ چند وخت پیش یه مَهمانی ی میان بیدیم٬ زناش تازه طلاق هاگیتی بَ.
می گوت دوواره میخوا زن ببره.
به فکر بشیم « چو کاره خوبی٬ راستی کیه که نخوا زن ببره؟» راستیتوش بخین « منم زن میخوام.»
چیبَ؟
هلا جوابش تیب میگم:
میخوام دوواره درس بخوانوم و یه راه کسب و درآمدی خودمی ب اگه دی گردی خانواده می ب درست کنم.
یه زن میخوام که زحمتکش باشه و منه دانشگاه برسه.
آنوخت که من دروم درس میخوانم
حواسش به یالانمان باشه.
درس و مقش و نظافتشان رسیدگی کنه.
همیشک سالم و تندرست بدارشان.
به امور شخصی و اجتماعی زندگیشان برسه.
اوشان همه جا ببره. ( پارک٬ موزه٬ باغ وحش سینما)
اگه دی یه وخت مریض گردین٬ تیمارشان کنه.
نییَلَ یالانی مریضی مانع مینی کاران و حواسم گرده.
کارومند دی باشه و دخل خانه ر پر کنه
پولش من و یالانمانی ب خرج کنه.
یالانمانی واسان کارش د بزنه.
البت با این کارش٬ مزدشَ کم میبو٬ امبا عیب نداره من تحمل مینم.
مینی زن باید ارجحیتش احتیاجات شخصی من باشه.
همیشک خانه ر تمییز و آراسته بداره.
مینی ریخت و پاشانَ جماوری کنه.
لواسانمه بشوره. اتو کنه. تا کنه تا چیریک نگورده. نو لواس مینیب هاگیره.
خودومی وسیله هانه مرتب کنه تا زودتر پیداش کنم.
دستپختش دی خجیر باشه. خریدانه خودش کنه و خوشمزه غذا بپچه
وختی میخیم بشیم سفر همراهم بو.
اونجه که دریم وسایل استراحت و تفریح ر مینیب آماده کنه.
کار و زندگی د شاکی نبو.
شنونده خوبی باشه و مینی حرفان دی خوب گوش هادیه.
مسئله هانمه حل کنه. مقشانمه بمویسه.
درسم که تمان گردی و ی کار خوی پیدا کوردوم٬ کارش ول کنه. جهندمه بازنشستگی و عاقبت و خودشی امیال اجتماعی،خانه بمانه یالانَ بداره و اوشانی مواظب باشه.
یه زن میخوام به زندگی اجتماعیم برسه.
وختی میخیم بشیم مهمانی یالان نیوره. یکی پیدا کنه از خودشی فامیلان اوشانو بداره
وخت دی مهمان دعوت کوردوم٬ قشنگ اوشان د پذرَیی کنه.
با حرف نیزین و گوش بدانوش مینی حرفانَ تأیید کنه.
یالان زودتر باخوسانه که من و مهمانمی مزاحم نباشن.
خجیر مهمانان د پذریی کنه. خالی ظرفان پیششان د ویگیره.
یه زن میخوام که مینی نیازهای جنسی بفهمه.
به شرطی که نیاز خودشه اهمیت ندیه.
تازه مینی بی میلی دی درک کنه.
حواسش باشه بموقع وچه بیاره بدموقع وچه نیوره٬ من زیادی یال نمیخوام.😡
به من وفا دار باشه. اینه ر بدانه که
من اندی دل مشغولی داروم که حسودی و رقیبیی ب جا نداره.
من آزاد بنگنه که اگه یکی دییَر بهتر از او پیدا کوردوم خودوش بنگنه بشواَ.
تازه بعد طلاق هاگیتون دی یالان ویگیره ببره.
چون من میخوام یه زن تازه بیگیرم وخت ندارم یال داری کنوم.
حلا شما قاضی٬ اگه مینی جا بیین زن نیمی خواستین؟
✍ برگردان: سیده فاطمه میرتقی
یه چیزی در مورد طالقان یادم بما شمایب بگم:
هفت هشت سال پیشان، چند نفر توریستِ آلمانی، بما بیَن پراچان که بشن آبگرم سه هزار.
اول صبح بی، بنیشتن روخانه ای گَل صبحانه باخورن، یکی شان که یه کمی فارسی بلد بی، میگوت:
ما ایرانی میان خیلی جاهان بشی ییم، ولی این منطقه یه چیز دیگه یَه
میگوت: قدر این چیزهایی که دارینَ میدانین یا نه؟! کمتر جایی همچین منطقه ای پیدامینین 👌
ایسه این حرفَ یه خارجی بزّی، ولی ما خودمان دی باید قدر داشته هامانَ بدانیم🌺