درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

دوست عزیز سلام

طالقان، ولایتی اصیل و ریشه دار، با مردمانی نجیب و آرام و فرهیخته و فرهنگی غنی و ناب و بی‌بدیل است.
از نظر جغرافیایی، طالقان را نگین رشته کوه‌های البرز می‌دانند. دیاری محصور در کوه‌های جنوبی مازندران و گیلان، همسایه با کرج و الموتِ قزوین. با فاصله 166 کیلومتری از تهرانِ پایتخت.

این دیار، 86 پارچه آبادی دارد که برخی از روستاهای آن، به دلایل فرهنگی (مثل: روستای اورازان - زادگاه جلال آل احمد که کتابی هم به همین نام دارد) سیاسی مذهبی (مثل: روستای گلیرد - زادگاه آیت الله طالقانی، جاذبه‌های توریستی (مثل: روستای کرکبود - آبشار کرکبود و روستاهای حاشیه سد طالقان) و دلایل دیگر، آوازه‌ای جهانی دارند.
همچنین یکی از مرموزترین روستاهای ایران که به "ایستا" معروف است و در خود طالقان به "ترک آباد" شهرت دارد، در آن واقع شده است.

امّا بیشترین شهرت طالقان، مربوط به مفاخر و بزرگان آن است. از ابوذر زمان (آیت‌الله سید محمود طالقانی) و نویسنده خسی در میقات (مرحوم جلال آل احمد) گرفته تا شهید تیمسار فلاحی، دکتر حشمت، درویش خانِ اهل موسیقی و زنده یاد مریم میرزاخانی که مشتی است نمونه‌ی خروار در ذکر مفاخر و بزرگان طالقان.

ناحیه طالقان، زیستگاه حیات وحش وگونه‌های متنوع گیاهی است که واجد ارزش‌های تفرجگاهی هستند.
طالقان به غیر از آثار ارزشمند طبیعی که درخود جای داده‌است، اماکن زیارتی و تاریخی ارزشمندی نیز دارد که بر جاذبه‌های آن می‌افزایند.

زبان مردم طالقان از ریشه های فارسی - تاتی است.
ما در اینجا گرد هم جمع شده‌ایم تا طالقان خود را بهتر شناخته و در جهت احیای فرهنگ و زبان خود گام برداریم.

تمام تلاش و همت ما بر این است که زبان و فرهنگ و خاک طالقان عزیزمان، از هر گزند و آسیب، محفوظ بماند.

خُجیره هم زبانان، البرزیانِ نازنین، شمایی قدم مایی چُشمی سر.
به خودمانی زبان گپ بَزنیم تا ماندگار بُمانه.


برای ارتباط با ما
از طریق ایمیل به آدرس taleghanidarji@gmail.com مکاتبه کنید.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چای» ثبت شده است

شکوفه

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۲:۰۵ ب.ظ

شاید برای بعضی‌ها جالب باشد که بدانند، حالا و در ماهِ دومِ فصل بهار، که در بسیاری از نقاط ایران جان، شکوفه‌ها ریخته، تازه، دارانِ طالقانی به شکوفه نشسته‌اند.

به قول آن ترانه معروف محلی‌مان:

عیـــد بیـومی دُواره             شُکُوفه دیاره!              بی‌یِیم بِشیم طالُقان                ننه چُشم اُنتظاره!

گزارش‌های میدانی حاکی از آن است که ماشاءالله ایمسال، همه داران غوره بَسته‌یَن!

مثل این دار

 

یا این کُواَلو دار

که اگه هوا روزگار خوب بُمانه، ان‌شاءالله اینجوری بار میوره و شاخُش خَم گِردی میبو.

 

بعد میتانی اونی همرا، رُب و لواشک دُرُست کنی و با دلِ خوش باخوری.

 

 

آها عِزیز جان... بُهاره بُهــــــــار

حتی مینی کُتاب دی شُکوفه کُردیه

 

راستی، بعضی جاهایِ طالقان، به شکوفه میگن: نِـوُچه. به آدم سیفیدرو دی میگن: اِسپی نِوچه.

خا.. بعدِ ذکرِ خیرِ بُهار و نِوچه و یه کیشکه یادگیتُن، مُن بَشُم یه چایی شَهرویی پِی باخورُم... یا علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۰۵
درجی طالقانی

چایخانه سنتی لمبران

سه شنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۱، ۱۰:۳۰ ق.ظ

در پست قبلی «نوستالژی جاده و چای» از قهوه‌خانه‌ای قدیمی یاد شده که امروزه جای خود را به چایخانه‌ای سنتی به نام لمبران داده است.

آقای روزبه اجلالی، درخصوص چایخانه سنتی لمبران طالقان نوشتند:

«خودم و خانواده ماهی یک بار اینجا میریم و دورهمی‌های خانوادگی را اینجا برگزار می‌کنیم. هم محیط زیبایی داره، هم خانواده شریف کاظمی مدیریت خوبی دارند، انگار مشتری نیستیم و مهمان این خانواده ایم.

دو تا سوئیت سنتی هم برای اقامت داره. با قیمت مناسب. جاده هم آسفالت نسبتاً خوبی داره.

تلفن آقای شریف کاظمی: 09126672203

آدرس: طالقان، جاده جوستان به گته ده، ٩ کیلومتر بعد از روستای جوستان.»

 

 

ادمین درجی: خلاصه که یالانی دستِ هاگیرین و بِشین اوشانی بِ یه نوستالجی بُسازین. اگه بِشی‌یِین یه اُستُکان چایی دی از طرف ما باخورین... فقط یادُتان نشو چاییتانِ هُـورت بَکشینا J

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۳۰
درجی طالقانی

نوستالژی جاده و چای

سه شنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۱، ۰۷:۳۹ ق.ظ

جاده‌ها مثل امروز نبود، پیچ‌ها تند و نامهربان بودند و گردنه‌ها گردن‌کش و رام نشدنی.

باران و برف که می‌بارید، دیگر خوش رکابان در گِل می‌ماندند و مسافران در راه.

آن روزها کمتر کسی صاحب مَرکب شخصی بود. جانِ روستا بَند بود به یکی دو مینی بوس جان سخت، از همانها که بوی خاک و بنزین می‌دادند و همه ازشان کم و بیش خاطره داریم. خوش رکابان جان سخت و مردان خوش غیرت، جاده های ناهموار و رانندگی تمام عیار جاده سالاران. جانهای باارزشی که امروز دیگر نیستند اما یادشان در دل تک تک ما زنده می‌ماند.

همان مردان سخت، صبور و بیخوابی که نگذاشتند دلی در دل جاده‌ها بلرزد و مسافری راهش را گم کند.

شادروان حاج فردوس کیان و شادروان حاج زین العابدین گرشاسبی: جاده سالاران فراموش نشدنی طالقان، روانشان شاد.

 

enlightened-------------- خاطره بازی:

راننده سپیدموی دستی مینی بوس را بالا می‌کشد. این را از صدایی که در گوشم پیچید و تکانی که ماشین خورد فهمیدم. سرم روی پای مادر بود که در میانه راه خوابم برد. از پشت پلکهایم، نور جانبخش سپیده‌دمان را احساس می‌کنم.

قافله سالارِ کهنه‌کار پیاده می‌شود. چند نفر از مسافران هم در تکاپوی پیاده شدن هستند. آرام و بی سر و صدا از بین انبوه وسایل و باری که وسط مینی بوس روی هم چیده شده، خود را به در خروجی ماشین می‌رسانند.

مادر اما تکانی نمی‌خورد. گویا خیال پیاده شدن ندارد. دلم نمی‌آید چشمهایم را باز کنم، می‌ترسم طعم شیرین خواب پا به فرار بگذارد.

صدای خروشان رودخانه در گوشم طنین افکنده. نسیم خنک صبحگاهی تنم را به لرزه می‌اندازد. دلم می‌خواهد قافله سالار زودتر برگردد تا زودتر هم برسیم.

تلاش‌هایم برای دوباره خوابیدن بی‌فایده است. ذوقی که در زیر پوستم پای می‌کوبد و غزل می‌خواند، دیگر مجالی برای خواب نمی‌گذارد. ذوق رسیدن به زادگاه سِحرانگیزم...

سر بلند می‌کنم. چشمان نیمه بازم را به ساختمانی می‌دوزم که دقیقاً در سمت چپ من قرار دارد. فقط می‌توانم در ورودی‌اش را ببینم. یک قدم بعد از در را انبوه تاریکی در بر گرفته است. صداهای بم مردانه‌ای از داخل ساختمان به گوش می‌رسد و هر از چند گاهی صدای کشیده شدن کفش آدمی روی زمین... این باید صدای پای مش شعبان باشد. درست حدس زدم. او با چای هزارجوش دلچسبش دارد از مسافران خسته و خواب آلود پذیرایی می‌کند.

 

 

هنوز چشمانم به ساختمان محقر قهوه خانه زل زده و من در این فکرم که چرا همیشه فقط مردان برای نوشیدن چای به قهوه خانه می‌روند .علیرغم کنجکاوی‌های مکررم برای دیدن فضای داخل ساختمان پررمز و راز قهوه خانه، هیچ وقت جرات آن را نداشتم که به آنجا قدم بگذارم. انگار چیزی در وجودم مانعم می‌شد

با دلزدگی چشم از قهوه خانه می‌دزدم. قافله سالار زودتر از دیگران برگشته و قلب ماشین را دوباره به ضریان انداخته است. مسافران با عجله سوار می‌شوند و دوباره حرکت آغاز می‌شود. ذوق و شوق در دلم جوانه می‌زند..

و حالا افسوس، نه قافله سالاری مانده و نه مرکبی... نه مش شعبان و نه بعضی از آن مسافران...

سالها از کنار ساختمان غبار گرفته قهوه خانه می‌گذشتم. دلم می‌گرفت از غربتش. دلم می‌خواست سماورش دوباره به قل بنشیند. در دلم آرزو می‌کردم مش شعبانِ بلند همت، دوباره برای مسافران خسته و از گرد راه رسیده، چایِ کهنه دمِ هزارجوش بریزد. چشمانم به اشک می‌نشست... نفسم می‌گرفت از بی وفایی دنیا...

 

 

و اما پس از سالها

ظاهر قهوه خانه با نمایی زیبا و سنتی، جانی دوباره گرفته و گلدان‌های شمعدانی که از سقف ورودی آویخته شده، هم به دل می‌نشیند. فضای داخل قهوه خانه بسیار روشن شده اما به نظر می‌رسد مدل قدیمی خودش را حفظ کرده. چشمه‌ای که در کنار قهوه خانه روان است و لطافت خاصی به آنجا بخشیده، حتما‌ً خاطرات آن روزها را به یاد دارد که پیرمردی چشم انتظار بود تا میهمانان ویژه‌اش از راه برسند و او با لبخندی بر لب، به چای قندپهلو میهمانشان کند.

در فضای بیرونی ساختمان چند آلاچیق ساده اما راحت برای نشستن مسافران پیش‌بینی شده است. چای آتیشی و املت مخصوص سرآشپز، در صدر منوی این قهوه خانه قرار دارد. اسمش را گذاشته‌اند: «چای‌خانه سنتی لمبران»
اما من می‌خوانمش: «قهوه‌خانه‌ی مش شعبان»

می‌خوانمش: «نوستالژی ماندگار بایزرودی‌ها»

می‌خوانمش: «خاطرات سبز کودکی»

درختان کهنسال آنجا می‌دانند و به یاد دارند مسافرانش را... مسافرانش را... ]مسافران به سفر آخرت رفته‌اش را[

و من دوباره روییدم و جوانه زدم از زنده شدنش... از سرپا شدنش... از اینکه دوباره شده خانه‌ی امید رهگذران... از اینکه دوباره جان گرفته و نفس می‌کشد... گویی همین خاطره‌ی کوچک دوران کودکی‌ام هم با او جانی دوباره گرفته است.

امروز می‌بالم به شکوهش و آرزو دارم  از عمق جانم که روزهای درخشانی را پیش رو داشته باشد و دوباره خاطره‌سازی کند برای فرزندانی چون من.!

نوستالژی فراموش نشدنی‌ام

یادم نمی‌رود شبی را که در آلاچیقت نشستیم و چای نوشیدیم و با هم خاطره بازی کردیم و تو دوباره خاطره ساز شدی... این بار برای مهدی... پسرک با ذوقی که دوست داشت شبی را در قلب فراخ و مهربان تو کودکی کند.

درود بر مردانی که با همت خود خاطرات سبز کودکی‌مان را رنگ و بویی تازه بخشیدند. دست مریزاد.

به قلم: دشت گلها کیان

با سپاس از کانال طالقانی‌ها

منبع عکس‌های دوم و سوم: مجله خبری تصویری نودی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۱ ، ۰۷:۳۹
درجی طالقانی

قند بُشکوتُنی خاطره

شنبه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۵۶ ق.ظ

قِدیما یادُمه نَنوم هر وقت میخواست ما رِ قربان صدقه بَشوئه میگوت:

اِی تو نمیری تا خودُم با این قندشکن تو رِ بَکوشوم!

مُن نمی‌دانوم اینه دیگه چه جور قربان صدقه بِشیَن و اُظهارِ محبتی بَه ولی هر چی بَه، آخُرُش نه به قندشکنِ خونی، که به یه ماچِ تُفمال ختم می‌گردی. laugh

در هِمین راستا، یه خاطره بُخواندوم که در ادامه به محضرتان تقدیم مینُم:

ما مادر بُزُرگُمانه «خانُم جان» صُدا می‌کوردیم. یک روز خانُم جانُم ایوانی میان، نیشتی بَه، دَبه قَند خورد می‌کورد. مونم اوی وَر نیشتی بَم. خانه مانی قنده هِمیشُک خانُم جانُم خورد می کورد. بدُش میامه وَچان دست بَزُنُن.
او که دَبه قند خورد می‌کورد، یک کم عقل زُنُک اونجان دَبه، فقیر بَه، بیامه مای خانه ایوانی میان بنیشت.
خانم جانم بَشه اویی به یِچی بیاره. تا خانم جان بَش خانه‌ی میان، زُنُک مونه بُگوت دُتَر یِخورده قند هادین، مون قند نودارُم. مونَم دُلُم اویی به بُسوت، نُصفَ  قندِ سفره‌ی قند خالی کوردُم  زُنوکی کیسه‌ی میان.
خانم جان دی اویی به یخورده نان و پنیر و بلغور بیاردا  زُنُک بَش.

همینکه خانم جان بِنیشت قندَ خورد کُنه بُگوت: دُتَر قندسفره‌ی قند چو گِردی؟

مونَم دست پاچه گِردیم بُگوتوم: قندانه مون بُخوردُم!

خانم جان بُگوت اِی تو کوفته بُخوری، این همه قند چو وقتی بُخوردی مون حالیم نَگُردی؟ وایَست اونجه، مون تیی حقَته بَرُسُم...

مونَم پایَستام فرار کوردُم.
خانم جان قَندشُکَنه اَلَک کورد مونی طَرف، بُخورد مونی پا خون راه کَت.
آقاجانُم یکدفعه میدان دِ بیامه بُگوت: خانم جان چِبه اوقاتُت تَلَه؟

خانم جان بُگوت: وَچه بُمرد یک قند سفره ای قندَ خالی خالی بُخورد. بُگوتُم مَرَض قند می‌گیری میمیری!
آقاجانم خَنده کورد بُگوت: مرض قند گو او ره نمی کوشه، ولی اگه اون قندشُکن میخورد کلُه شه، الان او ره بوکوشتی بَه. دبیی دوتا قندی واستان، مای دُتَره کوشتَن بِدیی.

خانم جانُم بُگوت: کِسی که یک قند سُفره‌ی قندَ خالی خالی بخوره، هیچ بُلا نمی رَسه!

خدا رحمت کنه همه رفتگانو

 

 

نقل خاطره دوم از: بانو اشرف حکیم الهی

با سپاس از کانال طالقانی‌ها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۵۶
درجی طالقانی

قهوه خانه

سه شنبه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۱، ۰۸:۴۷ ق.ظ

 

حدود ۴۰۰ سال از پیدایش پدیده‌ای به نام قهوه‌خانه در ایران می‌گذرد و سال‌های زیادی است که رسم دم‌کردن قهوه و قهوه‌نوشی در قهوه‌خانه‌ها منسوخ و به جای آن نوشیدن چای معمول شده است.

در فرهنگ‌های لغت فارسی آمده: قهوه خانه محلی است برای نشستن، گفتگو کردن و نوشیدن چای (و نه قهوه!) و خوردن غذاهای ساده.

قهوه خانه، در دوران صفویه پدید آمد اما در دوره قاجار و پهلوی به اوج شکوفایی و رونق رسید و دیری نپایید که در هر شهر و روستا، کنار معابر، بازارها و حتی جاده‌های بین راهی، حضور خود را به رخ کشید. برخی، قهوه خانه را نخستین پدیده اجتماعی در جوامع شهری و روستایی می‌دانند که مردان را برای معاشرت و گپ‌زنی به دور هم جمع می‌کرد. بله درست شنیدید: مردان و نه زنان، زیرا که رسم قهوه خانه رفتن، مختص مردان ایرانی بود و تاکنون نیز (جز در موارد نادر و استثنائی و به قصد صرف یک غذای ساده) زنان به قهوه خانه نمی‌روند.

البته رفتن به قهوه‌خانه فقط برای لم‌دادن روی تخت و نوشیدن چند استکان چای و زدن چند پُک قلیان یا چُپُق نبود بلکه قصد اصلی، همنشینی و هم‌صحبتی با همشهری‌ها و هم‌محله‌ای‌ها و مطلع شدن از اخبار، همزمان با خوردن چای داغ و کشیدن قلیان بود.

قهوه‌خانه‌ها هم برای سرگرم و مشغول‌کردن مشتریان خود، مجالس نقالی، سخنوری، تقلید و بازیگری، بازی‌هایی مانند «گنجفه»، «شطرنج»، «پیچاز»، «قاپ» و «تخته نرد»  برپا می‌کردند. پس از ورود گرامافون، رادیو و تلویزیون در تهران و شهرهای بزرگ ایران، به تدریج  وسایل صوتی و تصویری هم به قهوه‌خانه‌ها راه پیدا کردند و به اسباب سرگرمی و تفریح قهوه‌خانه‌نشینان اضافه شد.

همچنین قهوه‌خانه‌ها نقش پررنگی در برپایی مراسم و شعائر مذهبی داشتند و یکی از پایه‌های شکل‌دهنده تجمعات و دسته‌گردانی‌های عزاداری مردم در جامعه شهری بودند. قهوه‌چیان در ایام عزاداری، قهوه خانه را سیاهپوش می‌کردند. به حرمت ماه مبارک رمضان، روزها قهوه‌خانه‌ها را می‌بستند و موقع افطار باز می‌کردند و برنامه‌ای برای سرگرم نگه داشتن مردم، بین افطار تا سحر ترتیب می‌دادند.

در دیگر ایام سال هم هم مجالس نقالی و شاهنامه‌خوانی به‌راه بود. قهوه‌خانه‌روها که بیشترشان سواد و دانشی نداشتند، از زبان نقالان و داستان‌گزاران با تاریخ و ادبیات حماسی ایران و تاریخ تشیع و واقعه کربلا آشنا می‌شدند. رسم و شیوه شاهنامه‌خوانی و نقل داستان‌ها در قهوه‌خانه‌ها مکتبی شد برای انتقال فرهنگ و ادب ایران و آموزش رسم و آداب زندگی گذشتگان. سبک نقاشی قهوه‌خانه‌ای نیز حاصل این حضور پررنگ در فرهنگ و هنر ایرانی است.

قهوه‌خانه‌های روستایی، در زمانی که استفاده از وسایل ارتباط جمعی، چون تلویزیون رواج نداشت و یا امکانات برق و آنتن هنوز به روستاها نرسیده بود، نقش مهمی در پُر کردن اوقات فراغت مردان روستا داشتند. مردان، هر روز، پس از ساعتها کار و تلاش روزانه و نیز در ایام بیکاری نیمه دوم سال، در قهوه‌خانه جمع شده و به گپ و گفت، تبادل نظر و اخبار، بازی و حتی داد و ستد می‌پرداختند.

قهوه‌خانه‌های بین راهی نیز مأمنی بود برای مسافران خسته یا درراه ماندگانی که آب و نانی طلب می‌کردند و گاهی که راه‌ها به دلیل بارش برف و باران بسته می‌شد، جای خوابی امن و گرم برای ایشان مهیا می‌کرد.

اگر از پدران و مادران سالخورده و کهنسال بپرسید، حتماً خاطرات شیرینی از قهوه‌خانه‌های قدیمی در یاد دارند و از قهوه‌چیان با صفا و مهمان نواز، به نیکی یاد خواهند کرد.

علیرغم آنکه امروزه، با توسعه تکنولوژی و تغییر فرهنگ اجتماعی و سبک زندگی، نسل قهوه‌خانه‌های قدیمی آخرین نفسهای خود را می‌کشد اما در طالقان عزیز ما، همچنان چندتایی از این قهوه‌خانه‌ها وجود دارند که چون ستارگانی در میان زرق و برق کافی‌شاپها و رستورانها، سوسویِ کم فروغ اما زیبای خود را دارند.

 

منابع: ایسنا، فرهنگ معین و با تشکر از آقای مهدی ویسانیان

تهیه شده در گروه تولید محتوای درجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۰۱ ، ۰۸:۴۷
درجی طالقانی

نی نوازی روستایی

پنجشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۴۰ ق.ظ

خُشکه گُلی در جیف و محبتی در سینه‌ام!

یه شاه کَرُم غُصُه دی شانُه‌می سَر

لِک و لِک جیر میام تا تی‌یِی خانه‌ای دَم

دَم و دودُت برپاست

های و هویت هواست...

مُنه یک چای هَدین تا بنیشُم تَشی وَر

دلمی بَ نِی نوازی بکُنُم

آخه میدانی... عشق جایُش تِنگه!

 

ایده گرفته از شعر حسین منزوی عکس از دروجان

کلیپ این نی‌نوازی را اینجا دانلود کنید و ببینید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۹ ، ۰۹:۴۰
درجی طالقانی

سرکار خانم زری مهرانی نوشتند:

(مطلب دود) عالی بود. حس بودن در روستا و صبح‌هایی که می‌رفتم خونه مامان جان و وقتی می‌دیدم از پشت خونه، دود تنور و عطر نون پیچیده، حالم خوب می‌شد و قدمهامو تند می‌کردم و مامان جونم رو مشغول پختن نان می‌دیدم، برام تداعی شد. قلمتون توانا دوست عزیزم.

درجی: سپاس بانوجان خوش ذوق و مهربانم

 

استاد فرشید فلاحی نیز شعر «باید بروم...» خود را فرستادند:

باید بروم، شهـــرِ شـما دود گرفته است                   هرکس‌که دلی‌داد به کس، زود، گرفته است

راهی شده‌ام ســوی دیـاری که نشانش                   تصویرِ بهشتــی که زِ معبــــود گرفته است

از شهـرِ شـما پُــل زده‌ام تا دهِ زیــبا                      دل عاقبــت اینجـا رهِ مقصـود گرفته است

باید بــروم عطـر علـف می‌کِشَـدم تا                      آنـجا که دلـم آینــه از رود گرفتــه است

فانوسِ شب ‌و راهِ سکوت است‌ و به من یار               بخشیده دل و هرچه که غم بود گرفته است

چشمانِ من از شعــر رسیدن شده لبریز                    دستـانِ تو را واژه‌ی بــدرود گرفتــه است

درجی: سپاس استاد و سایه‌ی سَرِ درجی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۹ ، ۰۹:۲۷
درجی طالقانی

دود در شهر... دود در روستا

دوشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۹، ۰۹:۵۳ ق.ظ
  • صحنه اول

امروز صبح زود، به مانند همیشه، از خانه بیرون زده، راهی محل کار شدم. گوشه‌ی خیابان، منتظر رسیدن تاکسی بودم، که یک اتوبوسِ قَرَم قُزمیتِ درب و داغان، با سرعت از کنارم رد شد و حجم عظیمی از دودِ کثیفِ خود را به سرتا پایم پاشید. همانطور که ریه فلک زده‌اَم را با سرفه‌های پیاپی از دودِ ناخوانده! خالی می‌کردم و گوشم از ناسزاهای پیرمردی عصبانی که راننده اتوبوس را به فحش و نفرین بسته بود، پُر می‌شد، نگاهم به انتهای خیابان افتاد که اتوبوس، بی اعتنا به حضور پلیس، قرمزی چراغِ راهنمایی را رد کرد و مأمورِ جوان را مبهوتِ در دودِ خلاف خود باقی گذاشت.

نیم ساعت بعد، در تاکسی بودم و با پلکهای نیمه بسته، چرت میان راهی خود را می‌زدم که ناگهان روبه رویم را دودِ غلیظ دیگری فرا گرفت. اندکی که جلو رفتیم، سر و کله مردی پیدا شد که کُپه برگهای خشک و آشغال‌های کنارِ جاده را به آتش کشیده و این بزمِ دودِ صبحگاهی را به راه انداخته بود.

بالاخره به محل کارم رسیدم و در حالِ عبور از کنار دکه‌ی نگهبانی بودم که صدای همکارم مرا میخ‌کوب کرد: «یا حضرت عباس... اون دود رو نیگا... کجا آتیش گرفته!»

و چشمم به افق افتاد که انوارِ بی‌جانِ خورشید، در خاکستری اولِ صبحی دودآلود، دست و پا می‌زد و از دوردست‌ها، صدایِ آژیر آتش‌نشانی می‌آمد.

  • صحنه دوم

صبحِ زود از خانه بیرون زدیم، با کوله‌هایی نیمه خالی و دل‌هایی پر از امید. هنوز کوچه تازه آب و جارو شده را تمام نکرده بودیم که از خانه همسایه، دودِ رقیق و رقصانی به استقبالمان آمد. مادرم گفت: «ماشاءالله به مَشتی صِد دیقه که صبحِ به این زودی نان دِمیبَنده!» و بعد، صدای سلام و علیک و اُغور به خیر بود و کوله‌هایی که از گرمایِ خوشایندِ نانِ تازه، پُر می‌شد.

نیم ساعتِ بعد، از سینه کشِ کوه بالا می‌رفتیم و صدای گامهایمان، خوابِ شیرینِ زمین را می‌پراکند. پدر که دستانِ خود را سایه‌بانِ انوارِ طلایی آفتابِ تازه کرده بود، به همواریِ بالایِ شیبِ دره اشاره‌ای کرد و گفت: «اونجه رِ بِین... دود دَره! حتماً یکی از ما سحرخیزتر یا یکی از چوپانانه که چایِ ناشتاییشه دَم کُردیه! بیایین بِشیم آن وَر که یکی یک پیاله، میهمان او باشیم!»

عصر، خسته اما پر نشاط از سخاوتِ کوه، به ده بر می‌گشتیم و کَله‌ی همه‌ی خانه‌های روستا روشن و دودِ خوشِ زندگی از پس چینه‌های کوتاهشان، همچون دستانی شکرگزار به آسمانِ خدا بلند بود.

کَلِه: اُجاق سنگی

_______________________

هیچ فکر کرده‌اید که یک پدیده یا اتفاقِ مشابه، چقدر بار معنایی و احساسی متفاوتی می‌تواند در مکان‌های مختلف داشته باشد؟ مثلاً همین دود... که دیدن آن در شهر، احساسی متفاوت و متضاد را نسبت به روستا ایجاد می‌کند. تفاوت دیدن دود در زندگی شهری و روستایی در متن بالا به خوبی به نمایش گذاشته شده است. دودی که در شهرها، نمادِ کثیفی، بیماری، حالِ ناخوش، ویرانی و پیام‌آور مرگ و اضطراب است، در روستا، نمادِ زندگی و زنده بودن است و گرمایِ بودن و امیدبخشی را به دلها می‌رساند.

آری، وقتی ما در شهرها، دیدن دود را به عبورِ ماشینی فرسوده، سوختنِ کپه‌های آشغال و آتشِ ویرانی مربوط می‌کنیم، در روستا آن را به روشن شدنِ اجاقِ زندگی و تنورِ شادی و سلامتی مردم، تعبیر می‌کنند.

تنورِ دل‌هاتان گرم

به قلم: بانو سیده مریم قادری عکس از: بانو ناهید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۹ ، ۰۹:۵۳
درجی طالقانی

پایان این شب سیاه...

شنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۹، ۰۸:۴۸ ب.ظ

عزیزجان

این زُمُستان دی سر میبو

با تَش امیدواری خودمانِ گرم میداریم تا بُهار

یه چایی بیوروم تیب؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۹ ، ۲۰:۴۸
درجی طالقانی

یه خُجیرِ روز برای...

يكشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۰۳ ق.ظ

تقویم نجومی یی میان بنوشته، ایمروز یه خجیره روزه برای:

خواستگاری و عقد و عروسی، آغاز بنایی و خشت بنا نهادن، تجارت و داد و ستد، شروع به کسب و کار، نقل و انتقالات دی خُجیره!
👼زایمان مناسب و نوزادش صبور و فاضل خواهد شد ان شاء الله
✈ مسافرت خوب و سودمند و خیر دارد.
✳ خرید حیوان
✳ آغاز معالجه
✳ عهد نامه نوشتن با رقیب
✳ خرید جواهرات
✳ ختنه نوزاد نیک است
✳ اصلاح مو موجب ایمنی از بلا است
✳ حجامت و فصد و زالو موجب صحت بدن است.

🗓منبع: تقویم حبیب الله تقیان

اما مینی نظر باشه ایمروز بهترین روزه برای یه چایی باخوردون از تی یِی دستان زیر این نوایِ باران ☕🌦

سلام_عاقبتتان_بخیر
🍃☔ روز دانشجو مبارک

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۹ ، ۰۸:۰۳
درجی طالقانی