زمانی نه چندان
دور، در یکی از همین روستاهای طالقان، عالم با سواد و مهربانی زندگی میکرد.
او روزها در آموزش و پرورش خدمت میکرد. صبح و شب در مسجد و منبر و بعد از
تعطیلی از اداره، هم بر سر زمین به کار کشاورزی مشغول بود.
او نه تنها برای انجام وظیفه پیشنمازی و موعظه در مسجد و مدرسه پولی نمیگرفت که مرتب خمس و زکات و صدقه هم میداد.
پسر این روحانی
بزرگوار تعریف میکرد که در زمان جوانی که ما خام و جاهل بودیم، شبها بعد
از نماز و منبر، همراه پدرم به خانه میامدیم و میخوابیدیم. پدرم که به خواب
میرفت من دوباره بیدار میشدم و همراه دوستانم بیرون میرفتم و تا نیمه های
شب، بیرون بودم.
یکی از تفریحات ما در آن شبها، مرغ دزدی از مرغرانیهای ده بود. به این
ترتیب که هر شب نوبت یکی بود که چندتا مرغ بدزده و بیاره کباب کنیم و
بخوریم.
چون پدرم شبها برای نماز شب بیدار میشد، من سعی میکردم زودتر از دوستانم خداحافظی کنم و به خانه برگردم تا پدرم متوجه غیبتم نشود.
یکشب دوستانم گفتن امشب نوبت توست که مرغ بدزدی و بیاوری. من با تعجب
گفتم: من و دزدی؟ من پسر روحانی ده که همه ی مردم پشتش نماز میخوانند و
قبولش دارند بروم دزدی؟
دوستان گفتند: فعلا که در جمع مایی و هرشب از این مرغهای دزدی نوش جان میکنی.
دیدم دوستانم راست میگویند. گرچه من آن گوشتها را با اکراه میخوردم ولی میخوردم.!
هر چه فکر کردم دیدم من اهل دزدی نیستم. لذا اون شب به خانه خودمان رفتم و چندتا مرغ از مرغدانی خودمان بردم و خوردیم.
صبح که شد وقتی مادرم مرغها رو از لانه بیرون کرد، متوجه دزدی شد و شروع کرد که به فحش و ناسزا و ناله نفرین کردن.
منم که از شنیدن نفرینهای مادرم مو بر بدنم سیخ شده بود، پیش پدر رفتم و اعتراف کردم.
در کمال تعجب، او نه تنها من را تنبیه نکرد بلکه با من و دوستان بسیار
صحبت کرد و گفت هر وقت میخواهیم در جمع دوستانه بساط کباب بچینیم هزینه اش
را میپردازد به شرط اینکه دیگه به مرغدانیهای مردم کاری نداشته باشیم و
تفریح سالم رو انتخاب کنیم.
خدا رحمتش کنه ای کاش تو این روزا باز هم چنین انسانهای بزرگ و مهربان و دست به خیر پیدا شود.
◀️ نقل از: بانو شهناز فلاحی #کولج و #حسنجون
عکس از: آقای رامین راد
TaleghaniDarji
تهیه شده در گروه تولید محتوای درجی