اَنبونِ سنگینِ عمو
طالُقانی باهوشَ وَچّان جواب هادَن:
عموجانی اَنبونی میان، چی دَرَه؟
یک: سیف دو: جِـوز سـُ: سیبزینی چار: گـِ وُجَه
عکس از: آقای علی معصومی
طالُقانی باهوشَ وَچّان جواب هادَن:
عموجانی اَنبونی میان، چی دَرَه؟
یک: سیف دو: جِـوز سـُ: سیبزینی چار: گـِ وُجَه
عکس از: آقای علی معصومی
خالُک پُسرُم مینی خاطُرِ میخواست. مُن دی او رِ دوست داشتُم.
یِگ سال تابُستان، بیامیبییِیم طالقان، عروسی یکی از فامیلان. شو کو عاروسه بیاردُن زامایی خانه و شُلُغ پُلُغ گردی، بِیدییَم یه گوشه اُستایه و دَره مُنو نُگاه مینه. مُن دی یواشکی بِشیَم هامون وَر و اویی نزدیک اُستام. بعد نوبه رَخص عاروس و زاما گردی. اوشان که رخصِشانه شروع کُردُن، بیومی مینی بیخِ گوش و در حالیکه عاروس و زاما ر نُشان هامیدا بگوت: مینی آرزو اینه یه شو هامون جوری تییِی همراه بَرخصوم!
البت چون سر و صدا زیاد بَ اینه رِ بلند بگوت.
همان دم یکی بِزی اویی پَس کله و بگوت: غلط مینی سره خور! پِدَسوخته هنو تُنبانِتِ جَر نَکشییِی مینی بِ خاطُرخواهی مینی؟ بَشو گُم گَرد نِینُمت!
بِیدییَم اِی امان، آقاشه. (مینی شوهر خالُک)
خلاصه مُن دی اویی چُشمانی پیش دِ خودِمِ گم و گور کُردُم.
چند سالی بُگذشت. مُن و او درسمانِ بُخواندیم و او بَش سربازی و مُن دی دانشگاهِ تُمام کُردُم و بالاخره خالُکُم رسماً بیامی مُنُ خواستگاری کُرد.
شوِ عاروسیمان، شوهر خالُکُم بیامی مایی وَر و بگوت: خا... ایسه پایستین بشین بَرُخصین که میخوام پُسرمی آرزو رِ تُماشا کُـنُم!
دلهاتان شاد
عکس از: پژمان بیضایی
کاری از گروه تولید محتوای درجی
همیشه برام جایِ سوال بود چرا ما ایرانیها اینقدر داماد رو غریبه میدونیم و اگر چه شاید در روزگار خوشی، اونو شریکِ خوشحالیامون کنیم، اما قطعاً در روزگارِ سختی، سخت حاضر میشیم که دست طلبِ یاری به سوی اون دراز کنیم.
اصطلاحاتی نظیرِ «گوشتمون زیرِ دندون گربه است»، «باجناق که فامیل نمیشه» و لطیفههایی که برای شوهر عمه درست شده، همگی دلالت بر این داره که داماد، مثلِ پسر خانواده، صمیمی نیست.
طالقانیا رو که دیگه نگو...
یعنی بداخلاقترین عروس رو هم که داشته باشند، بازم تو خونهاش راحتند و به اصطلاح میگن: غریبه جا که نی، پُسرمی خانه و سفرهای سر نُشتییَم!
اما تو خونه داماد، حتی اگه بهترین و خوشاخلاقترین و سفرهدار ترین آدم هم که باشه، سختشون وَلو به حد صرفِ یه وعده غذا بمونند و به قولی: انگار تیخی سَر نُشتییَن.
مدتها فکرم درگیر این قضیه بود، تا اینکه برخوردم به این مَثَل که میگه:
زاما چُراغِ روزه
بییَل میدان بسوجه
مَثَلی که لُبِّ مطلب رو ادا و حکم نهایی رو صادر کرده: داماد چراغی است برای روز... خب روز که روشنه و چراغ نمیخواد، پس تو هم هیچوقت ازش چیزی نخواه.
بعد ادامه میده: بذار که این چراغ (که کمک و روشناییش رو هم لازم نداری) بیرون از خونه باشه و زیادی تو خانواده خودمونی (و روش باز) نشه!
نمیدونم تا چه حدی این مَثَل در زندگی واقعی درسته اما تجربه خیلی از آدمها نشون داده که اولاً در اکثریت خانوادههای ایرانی، هنوز مرزبندی مشخصی بین بستگانِ خونی و وابستگانِ سببی وجود داره. همچنین زیادی صمیمی شدن، چه در فامیل سببی و چه در بستگان نسبی، در شکسته شدن حرمتها و ایجاد دلخوریها و تنشها، نقش پررنگی ایفا میکنه.
راستی، نظر شما چیه؟
به قلم: سیمرغ
عکس از: شهاب گلچین
_______________نظرات دوستان________________
بانو شهناز سلطانیان از دیزان نوشتند:
حالا ما برای زوما همون داماد مثلی داریم، اول عرض کنم بلا نسبت دامادها بلانسبت دامادها، میگفتند: پیرمردی یه پشتهی بزرگ علف روی کولش بود و از صحرا می اومد. رهگذری ازش پرسید: خالو چیبه واشه دوشی همرا برنی؟ خر ندارنی؟
پیرمرد گفت: نه ندارم. رهگذر پرسید: زوما دی ندارنی؟
منظورش این بود خوب خر نداری بارِ تو ببره داماد هم نداری بیاد بارتو ببره؟
بازم معذرت میخوام
بانو زری مهرانی از مهران نوشتند:
هر دوشون خیلی عزیزن ولی در نهایت هیچ عروسی دختر نمیبو و هیچ زامایی دی پسر
آقای شهرام صادقیان از شهرک گفتند: به قولَ قدیمیان: زاما، دو مّاه
آقای روزبه اجلالی از شهرک نوشتند:
اچینه زاما زون پیری کاری پی بشو. این ضرب المثل را هم از طرف داماد داریم که زیاد تمایل به کمک به پدر زن نداره.
گوچ و خوج و تمشک و جوز...
با اینان پاییز جانو سر می کنم
عکس از: بانو میرتقی، #اورازان
عکس از: مهدی ویسانیان
اَعَم آگهیهای استخدام این روزهایِ طالقان (آخر شهریور تا اواسط مهرماه):
اَلُمبه زَنِ ماهر و جوز جیر کُن با وسایل و تجهیزات کامل، نیازمندیم. همراه با بیمه عمر و حوادث!
تعدادی زبر و زرنگِه وَچه جهت جوز جمع کنی، به صورت پاره وقت استخدام مینیم!
سوآلوم کـَنِ فنی، ترجیحاً خانُم، اگر از کار راضی باشیم، امکان ادامه همکاری به صورت جوز بُشکُن و مغز بُسـّـُون نیز وجود دارد.
متقاضیان مدارک و رزومه خود را به نُشانی اَلُمبه آندر لاین جوز اَت ساین طالقان دات آی آر ارسال نمایند.
مقدمه
این روزها، یکی از بحثهای داغ جوامع طرفدار حقوق زن در ایران، بحثِ تفاوت در میزان ارث بردنِ دختران نسبت به پسران است. در این داغیِ گفت و شنودها، انتشار کلیپی از اورازان، که در آن دختران و زنان عمدتاً غمزدهای را نشان میدهد که از تضییع حقوق خود در این روستا، در ارث نبردن از زمینهایِ پدری گلهمندند و پدران و برادرانی که میگویند به این ظلم راضی نیستند و البته که هیچ کاری هم برای رفع آن نمیکنند(!)، بر تب و تاب مسأله افزوده است.
بارها قصد کردم تا در این باره بنویسم، اما نیاز بود علاوه بر اطلاعات و نظرات شخصی، ته و تویِ قضیه از منظر شرع، قانون و تاریخ درآورده شود تا متنی کامل و بدون یکسونگری ارائه گردد.
و حال آنچه در ادامه میآید ماحَصلی است از این جهد و اهتمام، تقدیم ذهنهای همیشه بیدار و جویایِ حقیقت.
عکس: امیرحسین صالحی
داستان مِلک وقفی اورازان، قسمت اول: ارث یا وقف؟ مسأله این است.
خیلی وقتها یه چیزهایی برای ما گفته میشه که ما بعدِ شنیدنش میپرسیم: «آخه چرا؟» و بعد، بدون اینکه بریم دنبال اون حقیقت و تَه و تویِ قضیه رو دربیاریم، میشینیم پایِ میزِ قضاوت و میگیم: آخ آخ آخ... وای وای وای... چه بَد! چه خوب! چه نادرست! و قِسعلیهذا.
حقیقتی که امروز میخوام در موردش بحث کنیم و تَه و تویِ اونو در بیاریم، با یک سوال شروع میشه. سوالی که جنجالهای زیادی رو در طی سالهای اخیر، در فضای مجازی و رسانهها و بحثهای رو در رو در میانِ معاشرتهای طالقانی به پا کرده. اینکه: «چرا دخترهای اورازان، ارث نمیبَرَن؟» یا واضحتر: «چرا اورازانیها به دخترهاشون ارث نمیدَن؟»
خب بهتره که از جواب همین سوال شروع کنیم. اول اینکه ببینیم ارث چی هست؟ در تعریف قانونی ارث اومده: «ارث، مالی است که بعد از فوتِ شخص، به بازماندگان و وارثان او تعلق میگیرد». پس شرط مهم برای ارث بردن، اینه که فرد متوفی، مالیِ از خود داشته باشه (دقت کنید لطفاً... مالی از خود! یعنی مالی که تماماً متعلق به اون فرده و دیگر اموالی که به صورت امانت یا اجاره و موقت و امثال اون، در دست متوفی بوده، جزء ارث محسوب نمیشه).
حالا قضیه کمی روشنتر شد و میتونیم برگردیم به همون سوالِ جنجالی.
در پاسخ باید گفت که فرضِ این سوال از اساس غلطه. یعنی ارث ندادن به دخترهای اورازانی. تا اونجایی که بنده (به عنوان یک دخترِ اورازانی شش دانگ که نه تنها پدر و مادر اورازانی که حتی پدربزرگها و مادربزرگهای اورازانی نیز داشتهام) اطلاع دارم و به شخصه دیدهام، اورازانیها طبق قانون شرع و کشور، به دختران خود از ماترکشان ارث میدهند. یعنی اگر مالی داشته باشند، مثل خانه، زمین، ماشین، طلا، پول نقد، اثاثیه، گاو و گوسفند و درخت و امثالهم، بعد از فوتشان، به ترتیبی که در قانون آمده، به جمیع وُراث و از جمله دخترهایشان، سهم تعلق میگیره. اما این وسط یک چیز مستثناست و اون هم مِلک یا زمین موجود در قریه اورازان است. یعنی اگر پدری دو تکه زمین، یکی در روستای اورازان و دیگری مثلاً در کرج داشته باشه، دخترانش از زمین کرج ارث میبرند و از زمینِ اورازان نه.
پس حالا سوال جنجالی به این صورت تغییر میکند: «چرا دخترهای اورازانی، از زمینِ اورازان، ارث نمیبَرَن؟» و حتماً هم شنیدهاید که میگویند: «چون مِلکِ اورازان وقفی است!»
بعدِ این جواب، بلافاصله سوالهای دیگری، مسلسل وار به ذهن میاد که
«چرا ملک اورازان وقفی است؟»
و اگر وقفی است، «پس چرا فقط وقف پسرها شده و به دخترها نمیرسه و پسرها ازش بهره میبرند؟»
و «آیا این عادلانه است؟»
اصلاً «چه کسی چنین وقفِ ظالمانهای! رو پایهگزاری کرده؟»
«چرا کسی به خودش اجازه داده در مال و اموالِ نسلِ بعد از خودش تصمیمگیری کنه؟»
چرا؟ چرا؟ چرا؟
برای پاسخ دادن به همه این سوالها باید این قضیه «وقف» برامون روشن بشه و بعد ببینیم که آیا این وقف، درست و لااقل در اون بُرهه زمانی، برگرفته از عقل و تدبیر بوده یا نه.
داستان مِلک وقفی اورازان، قسمت دوم: افسانه و معجزه و عشقِ پدرانه
افسانه در مورد وقف ملک اورازان چنین میگوید: (توجه داشته باشید که مطالب این قسمت، مطالب نقلی بزرگان و سالخوردگان روستاست و تنها سند مکتوبی که در مورد آن وجود دارد، کتاب اورازان جلال آل احمد است که البته در نقلِ قول، اندکی تفاوت مشاهده میشود.)
حدود 1200 سال پیش*1، شرقیترین املاک طالقان بزرگ و از جمله روستاهای فعلی اورازان و گلیرد، تحت مالکیت فردی به نام محمودِ گَبر قرار داشته است. گَبر صفتی است که به زرتشتیها میدهند اما من شخصاً فکر میکنم که این آقا محمود، فردی مسلمان یا لااقل تازه مسلمان بوده که علیرغم صفت گَبرش که اشاره به اجداد و تبارِ او دارد، اسمی اسلامی داشته است. همین مسأله وقف کردن او و ارادتی که به سادات از خود بروز داده، دلیل دیگری است برای اینکه این محمودخانِ گبر را مسلمان تلقی کنیم.
محمود، اموال زیادی داشت اما تنها اولادش، دو دختر معلول (کر و کور و فلج) بودند. او همچنین گله بزرگی داشت که هر روز چوپانی آنها را برای چرا میبرد. یک روز، بز (و شاید میشی) از گله کَم و گُم میشود. چوپان تا غروب آفتاب به دنبال آن بز (و شاید میش) میگردد اما وقتی از یافتن آن ناامید میشود، دلهره و ترسِ روبروشدن با محمود به سراغش میآید. اما چاره چیست. غروب شده و عنقریب است که شب بیاید و گله با خطر حمله گرگ روبروست. لذا به ناچار گله را به دِه برمیگرداند. در میانه راه، آن بز (و شاید میش) گمشده به گله میرسد و دلِ چوپان را از غصه و ترس خالی میکند. محمودِ گبر که از تأخیرِ بازگشت گله، شاکی است، از چوپانش بازخواست میکند اما چوپان با چند بهانه کوچکِ ساده، قضیه را جمع و جور کرده و به خانه میرود. اما قضیه جمع و جور نیست!
کارگرهای محمود، یکی از بزها (و شاید میش) را هرچه میدوشند، شیرش تمام نمیشود. یک ظرف، دو ظرف، سه ظرف و حتی چهار ظرف پر شده و بز (شاید میش) هنوز شیر دارد. محمود گبر متوجه موضوع میشود و دستور میدهد چوپان را احضار کنند و به او میگوید: امروز چه بر سر این بز (و شاید میش) آمده است؟
چوپانِ ترسیده، نجات خود را در صداقت میبیند و قضیه گم شدن بز (و شاید میش) و بعد پیوستن او به گله را از میانه راه، تعریف میکند. محمود گبر، آدم دانایی است. در آنی، میفهمد که نکتهای در پسِ این قضیه وجود دارد.
فردا صبح، خودِ خان، با چوپان راهی صحرا میشود و آن بز (شاید میش) را زیر نظر میگیرد. حیوانِ بازیگوش، بعد از آن که دلی سیر از علفهای کوهسار میخورد (خوش به حالش... فکر کن از تازه واشِ طالقانِ قدیم میخورده) از گله جدا شده، به سمتی میرود. محمود او را تعقیب کرده، به دهانه غاری میرسند. حیوان وارد میشود و محمود نیز با احتیاط از پِی او...
در غار دخترکی بیمار خفته است. بز (و شاید میش) پستان خود را در دهان دختر گذاشته و دختر از شیر او مینوشد. محمود که وارد غار میشود، دخترک میترسد و بر جای خود نیمخیز میماند. محمود به او اطمینان میدهد که قصد صدمه زدن به دختر را ندارد و فقط از او، اصل و نسبش را و اینکه چرا اینجا سکنی گزیده، سوال میکند.
دختر زبان میگشاید که همراه دو برادرش به اینجا پناه آوردهاند و روزها برادرانش به شکار و جمعآوری میوههای کوهی میروند و او که بیمار است، در غار میماند.
محمود به انتظار برادران دختر مینشیند. غروب آنها میرسند و با محمود روبرو میشوند. او ماوقع را میگوید و از آنها میپرسد که حقیقتاً کیستند. برادران خود را نواده حضرت امام محمد باقر (علیه السلام) معرفی میکنند که پس از واقعه مشهد اردهال*2 و شهادت پدربزرگشان حضرت علی بن محمد باقر، از دستِ سپاه دژخیمان فرار کرده و به اینجا پناه آوردهاند.
محمود اندکی فکر میکند و میگوید: اگر شما واقعاً اینی که میگویید هستید، پس حتماً به واسطه آن که از اهل بیت پیامبر میباشید، نزدِ خدا اَرج و منزلت و قُربی دارید. من دو دختر معلول در خانه دارم که سالهاست چون تکه گوشتی در بستر افتادهاند. از خدا شفایِ این دو تا رو بخواهید تا من هم به شما (برای همه عمر خودتان و برای همهی نسلتان!) پناه دهم.
دو برادر، وضو میگیرند و نماز میخوانند و زیر آسمانِ تازه غروب کرده، دست به دعا برمیدارند. بعد همگی به دِه برمیگردند و در کمال تعجب، دو دختر شفاگرفته و سالم شده محمود گبر را میبینند که به استقبالشان آمدهاند. محمود از خوشحالی سجده شکر میکند و به شکرانه این معجزه، مِلک اورازان و قسمتی از یکی دو روستایِ دیگر (از جمله بخشی از گلیرد) را وقف این دو برادر میکند. با همان شروطی که قبلاً ذکر شد.
دو برادر (سید شرف الدین و سیدعلاءالدین) در روستا ساکن میشوند و با دو دختر (بنابه قولی همان دو دختر شفاگرفتهی محمود) ازدواج کرده و اولاددار میشوند. اولادهایشان نیز با هم تزویج کرده و به این ترتیب نسلِ این دو برادر در روستا زیاد شده و اقوام مختلف اورازانی را شکل میدهند. امامزاده واقع در روستای اورازان، مدفن این دو برادر و همان تک خواهر همراهشان است که فرزند سیدناصرالدین*3 پسر سیدعلی پسر امام محمد باقر (علیه السلام) هستند.
داستان مِلک وقفی اورازان، قسمت سوم: کار خیر، خِیر است و کسی حق ندارد بگوید چرا این کارِ خیر را کردی، به جایش آن کارِ خیر را میکردی!
از افسانه برمیگردیم به واقعیتِ اکنون. واقعیتی که در آن میدانیم: ملک اورازان را وقف کردهاند و وقف را اینگونه تعریف میکنند*4: «پول، خانه، زمین و به طور کلی مالی که از طرفِ صاحبِ آن مال، بخشیده میشود تا مردم یا گروهی از مردم، از آن مال استفاده کرده و از منافعش بهرهمند شوند.» بعد تصریح شده که در وقف، نه واقف و نه آنها که برایشان وقف شده، حق فروش یا بخشیدن مالِ وقفی را ندارند.
مِلکِ اورازان نیز مِلکی وقفی است، یعنی صاحب اولیه آن (واقف) وقف کرده که این مِلک به استفاده دو نفر از امامزادگان از نسلِ امام محمد باقر به نامهای سید شرف الدین و سید علاءالدین برسد و پس از وفات این دو، این مِلک مورد استفاده اولادِ ذکور یعنی پسرهای این دو امامزاده قرار بگیرد و به همین ترتیب از پدر تا پسر، دست به دست شود.
حالا میتوانیم سوالِ «چرا دخترهای اورازانی، از زمینِ اورازان، ارث نمیبَرَن؟» را به طور دقیق پاسخ دهیم.
چون مِلکِ اورازان، مِلکی وقفی است که واقفِ آن اینگونه وقف کرده که پس از فوت هر پدر، فقط پسرها از آن مِلک استفاده کنند. و اصلاً مِلکِ اورازان، مالِ شخصی محسوب نمیشود که بخواهد به ارث برسد. پسرها هم که بعد از پدر، از ملکِ اورازان استفاده میکنند، صاحبِ آن نیستند و فقط در زمره گروهی قرار میگیرند که واقف شرط کرده حق استفاده از مِلک را دارند.
پاسخ سوالِ جنجالی مشخص شد، اما هنوز چراهای بسیاری در مورد این وقف وجود دارد.
اول اینکه آیا اصلاً واقف اجازه داشته چنین وقفی با چنین شرطی داشته باشد؟
ببینید عزیزانِ من، شرع، قانون، عُرف، عقل و منطق به من و شما و دیگر انسانها این اجازه را میدهد که هر طور که صلاح میدانیم، اموال خود را ببخشیم. کسی نمیتواند برای من شرط بگذارد که وقتی میخواهم مالِ خودم را ببخشم و انفاق کنم، حتماً این بخشش شاملِ حالِ همه شود! یا حتماً در آن راهی باشد که همه عقلا بر آن اتفاق نظر دارند. من میتوانم مالم را برای استفاده در راهی که شاید کمترین میزانِ پذیرش عمومی جامعه را داشته باشد، ببخشم و کسی هم نمیتواند مرا بابت این انتخاب، سرزنش یا چون و چرا کند.
بگذارید مثالی بزنم تا موضوع روشنتر شود. من صاحب یک خانه هستم که دوست دارم از خودم باقیات صالحاتی به جا بذارم. وقف میکنم که خونه بنده، آسایشگاهی برای معلولین سالمندِ زن باشد. آیا کسی اجازه این رو داره که منو بابت اینکه چرا معلولین؟ چرا سالمند؟ چرا زن؟ بازخواست کنه؟ یا مثلاً معلولین مرد میتونند به دادگاه شکایت منو کنند که چرا ما رو محروم گذاشته؟ خیر، مالِ شخصی بنده است و به کسی هم بدهکار نیستم، لطفی میکنم اما برای استفاده از این لطف شرایطی میگذارم که خودم صلاح دونستم. حتی ممکنه من یه بخششی انجام بدم که به نظر اکثریت آدمها، غیرمنطقی بیاد ولی مادامیکه خلاف شرع و قانون نباشه، کسی حق نداره بخشش من رو زیر سوال ببره یا تغییر بده و بنابه میل خودش تعیین تکلیف کنه. مثلاً همون خونه رو من میتونم اینجوری ببخشم که خونه من رو اجاره بدَن و از اجاره خونه، غذا بخرن و بِدَن به گربههای محل! باز هم مالِ شخصی من بوده و اینجوری دوست داشتم خرج بشه و به کسی مربوط نیست و تغذیه گربهها هم نه تنها غیرقانونی نیست که در اسلام بهش سفارش هم شده. (قابل توجه اونایی که میگن چرا پولتون رو میدین بابت زیارت، بدین به نیازمند! یه «به شما چه مربوط»ِ جانانه از همین جا تقدیمشون.)
بخشش به طور کل، عملی انسانی، خیرخواهانه و قابل تکریمه. شاید برخی رندانهتر و هوشمندانهتر ببخشند که باعث بشه بخشش اونها، وسعتِ عمل بیشتری داشته باشه و خیر بیشتری برسونه اما این دلیل نمیشه به دیگران هم امر و نهی کنیم که مالِ خودشون رو به همون شیوه ببخشند و خرج کنند.
در مورد مِلک اورازان هم، اینهایی که گفتم صادقه. به هر دلیلی (که حالا بعداً دلایلش رو هم میگم) صاحب زمینهای اورازان، دوست داشته که فقط سادات از نسلِ اون دو امامزاده از زمینها و ملکش استفاده کنند. پس شرط شعور و البته منطق شرعی و قانونی اونه که من و شما، به تصمیمش احترام بگذاریم و برای اونچه این بخشنده خواسته، بنا به میل و نظر خودمون چون و چرا نکنیم.
داستان مِلک وقفی اورازان، قسمت چهارم: طاووسِ اورازان و هندوستانِ شوهرِ اورازانی
اما با وجود اینکه ما شرعاً، قانوناً و شعوراً مجاز به سوال کردن از چرایی این شرط در وقف ملک اورازان نیستیم (همون قضیه مالِ خودش بوده، دوست داشته اینجوری استفاده بشه)، برای خودِ من همیشه جایِ سوال بوده که چرا آقا محمود گبر که حتماً خیلی هم دختردوست بوده (چون وقتی برایش شرایط معجزه دیدن مهیا شد، انتخاب کرد که این معجزه، شفایِ دخترانش باشد و بعد هم املاک خود را به شوهران این دو دختر داد) پس چرا دختران را از گروهِ استفاده کنندگانِ از ملکِ وقفیاش*5 کنار گذاشته؟
جواب ساده است. چون نَسَبیت خانوادگی و سادات بودن، از پدر به پسر میرسد و در نسلهای بعد ادامه پیدا میکنه، اما اگر دختری اورازانی با فردی غیر از سادات اورازان ازدواج کند، دیگر فرزندانش ساداتِ اورازانی محسوب نمیشوند لذا واقف ملک اورازان نیز مالِ خود را با شرط «برای استفادهی اولاد ذکور» وقف کرده است. (اینکه چرا در قانون اسلام و ایران، نام خانوادگی و شهرت و نَسَبیت از پدر به پسر هست و در اولادِ دختران ادامه پیدا نمیکنه رو دیگه برید خودتون پیدا کنید جواب و ایضاً مقصرش رو!)
دختران روستا هم اگر علاقهمند به ادامه زندگی در اورازان باشند، میتونند با پسرانِ سادات اورازانی ازدواج کنند و به عنوان همسر، در روستا بمانند. کاری که تقریباً بیش از نود درصد دختران روستا، تا همین یکی دو دهه اخیر، انجام دادهاند و به ندرت در نسلهای هم سن پدران و مادران ما، عروس و دامادِ غریبه و غیراورازانی در خانوادهها وجود داره و اولویت همه، اعم از دختر و پسر، ازدواج با فردی اورازانی بوده است. این قضیه، باعث به وجود اومدن فرهنگی یک دست و کم تعارض در بین خانوادهها شده و خویشاوندی مستحکمی در روستا جریان دارد.
حالا عدهای عنوان میکنند که اگر دختری هرگز ازدواج نکرده و پدرش فوت میکرد چه؟ آن وقت او آواره و بیخانمان نمیشد؟
اولاً که این یک مسأله استثناست و هرگز رِوال یک امر، بنابر استثنائات جزئی کنار گذاشته نمیشه. ثانیاً اون دختر، از دیگر ماترک پدری به غیر از زمین، ارث میبرد که شامل خانه (مثلاً یک اتاق از خانه، سهم او میشه) پول، اثاثیه و درخت گردو و گوسفند میشد. همچنین برادران و عموهای غیرتمند اورازانی، هرگز اجازه نمیدادند که اون دختر، بیسرپناه و بیسایه سر بماند. هرچند که نگاهی به گذشتهی روستا نشان میده که بالکل فرضِ این استثناء هم بسیار استثناء بوده و خبری نرسیده که دختری، بی سرپناه مونده باشه.
امروزه هم رِوالهای جدیدی مثلِ اجاره نود و نُه ساله و ارث از خانه ساختهشده، پیشِ پایِ اهالی موجوده که به این ترتیب، دخترها میتونند از مایملکِ پدری که به صورت خونه و مغازه موجوده و حتی باغات و زمینهای کشاورزی در اورازان بهرهمند بشن.
اما آیا کارِ واقفِ اورازان، هوشمندانه بوده است؟
داستان مِلک وقفی اورازان، قسمت پنجم: محمودخان چه کردی با ما؟!
با بررسی جوانب قضیه و نگاهی به شرایط خاص دوران محمود گبر، برای من مشخص شد که این طرزِ بخشیدن املاک به اون دو امامزاده، بر یک چیز و اون هم هوشمندی و تدبیر بزرگِ محمود، صِحّه میگذاره. چه جوری؟ میگم براتون.
ببینید عزیزان، تا همین نیم قرن گذشته، در جوامع بشری و علی الخصوص شرقی، «مالکیت» متزلزلترین حق انسانها بود. داراییهای آدمها، هر آن در خطر از دست رفتن و به تاراج برده شدن بودند. حتی زمین و مِلک هم از این قاعده مستثنی نبود و دزدان مِلک، قدرتمندتر از دیگر دزدان، در کمینِ زمینها و خانهها بودند. شاهان و حاکمان که ماشاءالله همگی دزد و زمین خوار و اطرافیانشون هم از خودشون بدتر و دزدتر.
تمامی املاک مرغوب، در دست این گروه بود و اگر احیاناً جایی پیدا میشد که تصادفاً از دستشون در رفته و تحت تملک رعیت و مردم بدبخت مونده بود، به طرفهالعینی غصب و تصاحب میکردند. حالا فکر کنید که مالک اون مِلک، آدمهای خارجی!ِ فراری (دو امامزاده اورازان) باشند. دیگه حتی به جز شاه و حاکم، خطر این وجود داشت که مردم ولایات اطراف هم به اون زمینها، طمع ببرند. مثل الان نبود که سند منگولهدار و تک برگ هولوگرامدار باشه. محکمه و قاضی باشه و فضای مجازی که اگر احیاناً به تو ظلمی شد، بتونی تو بوق و کرنا کنی و حقت رو مطالبه کنی. اون وقتها، هیچی ضامن همیشگیِ استمرار مالکیت تو بر اموالت نبود الّا یک چیز که انصافاً رعیت و شاه، در به رسمیت شناختن این یک چیز، با هم اتفاق نظر داشتند و بر سر احترام گذاشتن به اون، پایدار و وفادار بودند و اون چیزی نبود جز مسأله وقفِ شرعی.
بله عزیزان، نمونههای زیادی از وقفهایی که فقط با هدف محافظت از اموال شخصی در برابر تاراج شاهان و حاکمان صورت گرفته در تاریخ وجود داره. نمونه خیلی بارز و دمِ دستیش، حسینیه امینیها تو قزوین هست که در اصل یک خونه اعیانی بوده که صاحبش، حاج محمدرضا امینی وقتی با جملات «خیلی خونه قشنگیه... خیلی خونه قشنگیه»یِ حاکم، به هنگام بازدید از خونه، مواجه شد، از ترس اینکه مبادا حاکم به خونهاش طمع کنه و از چنگش دربیاره، بلافاصله گفت: وقفِ امام حسینه!
به همین ترتیب، محمود گبر هم برای اینکه این املاک، که قلباً دوست داشته همیشه در دست ساداتِ از نسلِ سیدشرف الدین و سیدعلاءالدین باشه، از تملکِ این سادات خارج نشه، وقف رو انتخاب کرده است. عملی که خیرات اون، تا به امروز بر این روستا و مردمش جاری بوده. روستایی یکدست و اصیل، که ساکنانی جز همان ساداتِ محبوبِ واقف اصلی ندارد و فرهنگش و زمینهای قشنگش، متخلخل و هزار تکه نشده.6*
شاید بگید که این مسأله نیوفتادن روستا به دست غریبه، راه حل بهتری هم داشته. مثلاً مثل این روزها که اهالی روستاهایِ طالقان، سعی میکنند، زمینهای خود را به غریبهها نفروشند. اما عزیزان من، دقت کنید که مسأله، مربوط به هزار سال گذشته است. آن زمان، شورا و شهرداری و تعاونی و چه و چه وجود نداشت که قانونی محکم در این زمینه وضع و اجرا کند. از طرف دیگه، از نظر شرع و قانون، نمیتونی یه آدم رو از فروختن ملکش منع کنی و براش شرط بذاری که حتماً باید خریدار ملک تو اینچنین باشه. حتی همین الان هم، چنین شرط و شروطی صرفاً زمانی چاره سازه که صاحب ملک، خودش تمایل به اجرای اون داشته باشه و به خواستِ جمعی روستا احترام بگذاره و اِلا که هیچ ضمانت اجرایی پشت این قضیه نیست و مثلاً اگه کسی لج کنه و ملکش رو به غریبه بفروشه، شما نمیتونید بازخواستش کنید.
داستان مِلک وقفی اورازان، قسمت ششم: و سخن آخر...
شاید دوستانی باشند که منو به خاطر نوشتن این مطلب، مورد مأخذه قرار بِدهند که «دختر حسابی، ناسلامتی خودت هم ذینفع یا به عبارت بهتر ذیضرر این وقف شدیها! اینا چیه مینویسی؟ این وسط حق تو هم ضایع شده و اگر بهت زمینِ اورازان، ارث میرسید، الان لااقل اندازهی یک قبر! تو روستایِ اجدادیت سهم داشتی».
ولی واقعیت اینه که من ترجیح دادم صادق و بیغرض، در طرفیت با حق و با رعایت انصاف، این مطلب رو بنویسم و قضیه رو روشن کنم. ضمناً من یک مسلمانِ اعتقادی و کرداری هستم (نه یک مسلمان لفظی) و به جمیع قوانین شرع مقدس، باور و اعتقاد دارم و به اونها احترام میگذارم.
بله، درسته که من هم دلم میخواست از زمین و مِلک روستامون، سهمی داشته باشم. به قول زنعمو مرضیه*7«یه مشهد هم با پول خودم برم!» اما متأسفانه اجدادِ من، صاحب و مالکِ این روستا نبودند و فقط از لطف و مرحمت واقف اون استفاده کردند. مِلکِ اجدادی من، شاید همون فدکِ مغصوب و کوچه بنی هاشم باشه که فعلاً ظالمانه در تصاحب اشقیاست و امکانِ احقاق حق خودم رو ندارم و ان شاءالله در سایه عدالت حکومت مهدیجان، به اون هم خواهم رسید.
شاید از روستایِ اجدادی، سهمِ من، همین سالی یکی دوبار مهمانِ فامیلها شدن و از سایه سارِ آرامش اورازان، برای یک چندساعتی بهرهگرفتن، باشد. آخر چشمم کور و دَندَم نرم، ملکِ اورازان میخواستم، باید همسر اورازانی انتخاب میکردم و حالا که جورِ هندوستان را برای طاووسِ وطن نکشیدهام، باید به همین سهمیه کم، قانع باشم.
و من نه تنها قانع که شاکرم بابت همین یکی دوساعتی چرخ زدن در روستایی که از تدبیر محمودِ گبر، به چنگ غریبهها نیوفتاده و قدم به قدمش برای من، یک سلام و علیکِ آشنایِ خویشاوندی دارد. خویشاوندانی که شاید به اسم و رسم نشناسمشان، اما دوجهشان نشان میدهد اورازانی هستند.
شاکرم بابت همان چند دهتایی جوز که بعد از کسرِ حسابِ صاحبِ زمین و آبیار و جوز چین و چه و چه، نصیبم میشود. بابت همان سخاوت کوه که آتُک و شورُک و سیابُن برایمان میفرستد به سوغات.
خدایا به همهی اینها شُکرت... بخواه که همیشه حقطلب، حقگو، شاکر و با انصاف باشم.
یا حق
به قلم: اورازانی دُتر: سیمرغِ قافِ نابِ طالقانی
عکس از: سعید عباباف
پانوشتها:
*1: برای این تاریخ یک دلیل مستند وجود داره. امامزادگان اورازان، نوه سلطان علی بن محمد باقر، همان امامزاده مدفون در مشهد اردهال هستند که در سال 113 ه.ق به ایران آمده است. لذا میتوان حدس زد که سالهای زندگانی این امامزادگان بزرگوار، حدود 1200 سال قبل بوده است.
*2: که به عاشورای ایران معروف است و مراسم قالیشویان دارد، در همان امامزادهای که سهراب سپهری مدفون است – حتماً راجع به آن سِرچ کنید و بخوانید.
*3: همان امامزاده سیدنصرالدین یا ناصرالدین واقع در خیابان خیامِ تهران (روبه روی مترو خیام).
*4: برگرفته از ویکی شیعه.
*5: من خیلی در انتخاب واژهها دقت میکنم که ملکیتِ شخصی از این ملکیت وقفی را متمایز نشون بدم.
*6: نگاهی کنید به فرهنگ تکه تکه و هزار رنگِ به همِ ناجورِ شهری مثل کرج، تا اهمیت و ارزش این فرهنگ یکدست براتون مشخص بشه. هرچند الان دیگه همه طالقان به این نتیجه رسیده که زمین دیارش رو به غریبه نفروشه.
*7: زنی که در کلیپ معروف اورازان درخصوص زمین دادن به دخترها میگوید: «بدمون که نمیومد، یه مشهد هم با پول خودمون میرفتیم!»
_________________________
تکمله (پاسخ به یک شایعه):
برخی دوستان عنوان کردند که وقف ملک اورازان، از سوی دو امامزاده (سید شرف الدین و سیدعلاءالدین) صورت گرفته و آنها رندانه با این وقف، دختران خود را از ارث بردن محروم کردهاند. در پاسخ به این دوستان، باید گفت:
اولاً که هیچ مستند نقلی و کتبی، در مورد این ادعا که بیشتر شبیه تهمت است، وجود ندارد. شما از هر کسی، ولو بچه، در اورازان سوال کنی که کی ملک اورازان را وقف اولاد ذکور کرده، پاسخ میدهد: محمود گبر. (نه سیدشرفالدین یا سیدعلاءالدین)
دوماً این دو امامزاده، اصلاً ملکی در طالقان نداشتند که بخواهند آن را وقف کنند. دو برادرِ فراری عرب بودند، پناه آورده به طالقان، ملکِ دیگران را هم که نمیتوانستند وقف کنند. با ساز و برگ جنگی و سپاه و لشکر هم نبودند که بگوییم ملکی را تصرف کردند. محمودِ گبر هم عاشق چشم و ابروی این دو نشده که زمینهای خود را دودستی تقدیمشان کند. یک چیزی (معجزهای) دیده و برای شکرگزاری این انفاق را انجام داده. آن زمانها هم مرسوم بوده که انفاق املاک برای امامان و امامزادگان را به صورت وقف انجام میدادند. (نگاهی کنید به انبوه املاک وقفی امام رضاجان در سراسر ایران) شرطِ استفاده اولادِ ذکور هم اگر در اصلِ وقفِ اولیه نبوده، آن دو امامزاده، از طرفِ خود نمیتوانستند این شرط را داخلِ وقف کنند. (دوباره تعریف وقف را بخوانید: واقف و استفاده کنندگان از وقف، پس از وقف، دیگر قادر به تغییر آن نیستند). پس خواهش میکنم کمی تعقل کنید، بعد شایعات بی اساس، را دهان به دهان نشر دهید.
ثالثاً در سیره هیچ یک از امامان و امامزادگان واجب التعظیم ما، این جور وقف کردن (فقط برای اولاد ذکور) وجود نداشته و مرسوم هم نبوده. پس چرا باید یکهویی این دو برادر چنین رسمی را در دیار غریب پایهگزاری کنند؟
رابعاً برخی استناد میکنند به وقفهایی که توسط برخی سادات و غیرسادات طالقان، در مورد املاکشان صورت گرفته و از سوی پدرانی بوده که ملک خود را وقف اولاد ذکورشان کردند و دختران را محروم گذاشتند. مثل سیدآبادیهای حسنجون (که اصالتاً اورازانی هستند) و یا سفجخوانیها. بعد، در مورد اورازان هم اینگونه نتیجه میگیرند که این وقف هم از شکلِ همان وقفهاست. درصورتی که وقف ملک اورازان با دیگر وقفهایی که اشاره شد، فرق دارد. حالا گیرم که یک پدرِ سیدآبادی، که اصالت اورازانی دارد، ملک خود واقع در حسنجون طالقان را وقف اولاد ذکورش میکند، دلیل این نیست که وقف ملک اورازان هم توسط پدران و اجداد اولیه (امامزادگان روستا) صورت گرفته باشد. در مورد چنین وقفهایی، هرچند به ظاهر، مشکل شرعی وجود ندارد، اما قطعِ به یقین، محروم کردن دختران به طور کل از ارثیه پدری، مطلبی نیست که مورد نظر و تأیید شرع مقدس باشد اما باز هم تأکید میکنم که وقف اورازان، از سویِ واقفی غیر از پدران اهالی صورت گرفته و با این جور وقفها، فرق دارد.
عزیزان، ظلمهایی بسیاری در بابِ ارث درخصوص زنان و دختران سرزمین ما صورت گرفته. مثلاً در روستای هیو استان البرز، بدون هیچ وقفی، بدون هیچ دلیلی، بدون هیچ منطقی، یک رسمِ ظالمانه در جریان است که به دخترها ارثیه نمیدهند و دختران را مجبور کردهاند در جلسه تقسیم ارث، حضور پیداکرده، با به زبان آوردن جمله «ارث خودمو به برادرم میبخشم» از حق خودشون محروم بشن.
یا در فرهنگهای بسیاری در جای جای ایران، به شخصه مشاهده کردم که ارثیه زنان و دختران را تاراج میکنند و چون حمایت قضایی موثری از زنانِ عمدتاً کم سواد و بیاطلاع این مناطق نمیشود، دستشان برای احقاق حق، کوتاه میماند.
اگر واقعاً دنبالِ گرفتنِ حقی برای زنان ایرانی هستید، این قضایا را دنبال کنید. اما باور کنید قضیه اورازان، از جنسِ دیگری است.
حق نگهدارتان
روز به نام نازنینانی هست
که به دعای «ایشالا پیر گردی» بَرسیَن
انشاءالله شما دی با تنِ سالم و دلِ خوش و سَرِ عزتمند، پیر گردین
#روز_جهانی_سالمندان_گرامی
عکس از: مهدی ویسانیان
- فُرقانه بَبَر بشو آرد هاگیر
- خا...
آردِ بیوردیم، دَبّه بنگتون مایی پیش، بشو شیر هاگیر
شیر هاگیتیم، بَتُن بشو خالُکتی خانه خمیر مضا هاگیر
خمیر هاگیتیم، دُواره یه تَشت بُندان مایی پیش: آرد تَر کن
نمد مالانی جور، دو ساعت خمیری همرا کوشتی بیگیتیم آرد تر گرده
بشو هیمانه بنجن تنورِ تشا کن
بشو جوز مغز دَکن لاکی دل بِسّـو
بشو نان دَبند
دو ساعت مونی کمر به جوعَر تنوری میان دبه
گردُن وَل گِردی، کمر پیت باخورد، رگ سیاتیک بیست سانت کِش بیومی، او رِه گُرَه بزی یَم زیر پا نشو
اینهمه طوفان کوردیم، فتورات و فتوحات کوردیم، بیست تا کُولاس گِردی
اینان نان نیه گو ، عمر و جوانی بنگتوم اویی سر
دو هفته دوشوکی سَر، تیر کوردی یم کمر صاف نیمبو
الان مونی اعضا جمع دریمی ین میخوا بشون بیمه تامین اجتماعی شکایت، مُن دِ عارض گَردُن، حق ماموریت و سختی کار هاگیرون
دو کَش نان کلاس دبندی هرجا بشی پناهندگی هامیدی ینت
نانوایی نیه گو، جنایت علیه بشریته
هرکی بگت کار در معدن سخته بگید خفه گرد، نان کلاس دَنِبَسای بِینی کار چیه!!!
خدا بخوا زنده درشی یم این سفلا طالقان خواس بِشیم، اول میشوم کوچه ای سر چهارصد پونصد تا تافتون هامیگیروم نانی غصه نباشه
امید به خدا
به قلم: حامد نجاری، اهل آبادیِ گوران طالقان
برفِ اون زمستونا، تَش کَلِه بَندان یادته؟ پیاده میشُی به دُروان زِ آدران یادته؟
نَنِه جان میگوت بیامَن مَنی یالان یادته؟ یه ماچَک میکورد، میگوت دیمتِ قربان یادته؟
عاشورا جمع میگردن همه تو دروان یادته؟ اسماعیل جان ، قیمه و ته دیگ و قِزقان یادته؟
عمو شربتم چی گردی؟ علیجان دایی چی شد؟ گَت آقام همش دَسِش دَبِه چوپوق دان یاته؟
ننه جان قُرمه هامیدا دَسِمان یواشکی هی میگوت بَبَم فدات، قَدّتِه قربان یادته؟
شُو تَبِستان میشیم اویاری، میدان یادته؟ صبح تشک پهن بُو تو اَفتُو، دَمِ ایوان یادته؟
وانتِ مهدی گودرزی، مینی بوسِ دایی جان غروبِ جمعه سرش دعوا سر جان یادته؟
دختران کوزه میهَشتَن سَرِشان دنبال اُو من و میثم، تو و ابراهیم و ساسان یادته؟
ننه جان صبح پامیستا دِمیبَست نان یادته؟ نهارا والَـک پُلو، شُو پنیر و نان یادته؟
نان دستی ننه هامیدا من و میگوت بخور بوی نان تازه، صبح زِ تندورستان یادته؟
یادِ مشدی آمنه، عمّه نازی، فاطمه خانم غروبا پاتوقشان خانهی سلطان یادته؟
عمو اسماعیل، دلم هوایی همون روزاس تن اُو، گرد اُوی حسن، ظِلّ تَبِستان یادته؟
یادِ تعزیهی آقا، صدایِ مَش اسماعیل چه تقاصی زِ لبِ قاریِ قرآن، یادته؟
هوای پاییزی و وِلوزِه تو جیرایی باغ شُوهای بلند و شُو چَرزه و مهمان، یادته؟
جادهی خاکیِ دروان، پیچِ تنگِ لَتِ سر خاک میخوردیم و سرگیجه و قِسیان یادته؟
سگ آلوچه از اون مله میوردن یادته؟ قصّههایِ ننه جان شیر علی مردان یادته؟
پیاده جادهی بالائی و من و دمپائی پا غرورِ سواره کو رو وِمیگردان یادته؟
چقدَر دیر بَرسَم؟ تندورِ نَنجان خوموشه! تابوتِ نَنجانو من! چشمونِ گریان یادته؟
همه چی خیالی بُو، هوایی بُو، زودی گذشت نَنه جان، تنها بیهَشت ما رو تو دُروان یادته؟
شعر از: آقای محمد گودرزی، اهلِ آبادیِ دروانِ کرج-البرز
عکس از: آقای روزبه طهماسب نیا، از الموت
درجی: به یاد خاطرات مشترک بچههای البرز... کرجی یالان
ورود ممنوع
ورود به شهرک ممنوع
گذر از پلی که شناسنامه روستای شهرک طالقان است ممنوع.
چون اکنون این گذرگاه دیگر مسیر ورود به روستای شهرک نیست. چون شهر طالقان، هویت روستاهای تشکیل دهنده خود را می بلعد. روستاهای شناسنامه دار، باید تبدیل به محله های بی هویت شوند.
این پل زیبا که نشانی از هویت شهرک هست، همچون دوقلویش پل گلینک، باید زیر پایه هایشان با احداث پل های ناموزون ساخته شده با ماشین و آهن سیمان خالی شود.
باید پلی که به صورت مشارکتی، با کمک مالی و به دست اهالی، زیر نظر مهندس میرفخرایی ساخته شد از یادها فراموش شود. زیرا ساخت پل و حمام و مسجد و آب انبار توسط مردم نشان از هویت روستایی است و ساخت تاسیسات توسط دولت نشان از هویت شهری.
پلی که در اوایل دهه ١٣٣٠ساخته شد، هیچگاه سیل از روی آن رد نشد، هیچ سیلی تا قبل از احداث پل جدید، آسیبی به آن وارد نکرد، باید نابود شود، به جرم این که وجودش گواهی است بر قدمت همزیستی مردم و رودخانه شاهرود ، و بودنش بطلانی بر حد بستر و حریم های محاسبه شده بر روی کاغذ در این محدوده رودخانه.
اما از تو میخواهم که بمانی.
بمان ای زنده کننده غوغای پلی دم و گاراژ،
بمان ای یادگار دوران کودکی،
بمان ای خاطره خوش مسابقات خر سواری
با سرود گوگـَل بیامه،
بمان ای یادآور خاطرات پیشواز و بدرقه مسافرین و زوار.
بمان ای راه عبور به اون دست و قهوه خانه حصیر آباد.
بمان ای راه عبور دخترکان کوزه به دوش راهی چشمه وُجاروک.
میگویند زیبایی یعنی تناسب و تقارن، همچون این مریم گلی رسته بر کنارت،
بمان ای پل طراحی شده توسط مهندس میرفخرایی
بمان پل زیبا،
شاید شهریور امسال
در آغاز ۶٨ سالگیت، به عنوان هدیه تولد پای زخمی و شکسته ات درمان و باز هم آغوش پر مهرت بر روی ما گشوده گردد.
بدون تابلو ورود ممنوع.
و نصب تابلویی با این عبارت:
پل زنده یاد مهندس میرفخرایی
با افتخار، عبور و "مرور خاطرات" آزاد
به قلم: آقای روزبه اجلالی