پسر تمام مادرها
تازه از خواب بیدار شده و سرمای اول روز و دل نگرانی عزیز سفر رفته، دل و دماغ هر کاری را از او گرفته بود. اما چارهای نبود، زندگی ادامه داشت و این از صدای بیتاب احشام که در طویله از گرسنگی انتظارش را میکشیدند معلوم بود.
بلند شد و به حیاط آمد.
آفتابِ کم رمق صبح، از پس کوههای خاکستری سرک کشید داخل حیاط.
زن، کلافه و سردرگم در پی سطلی که خوراک گاو و گوسفندها را در آن میریخت به این ور و آن ور میرفت.
سطل را برداشت و آهسته از نردبانی که به انباری پشت بام طویله میرسید بالا رفت.
نگاهش به کُپه های علف که منظم تا سقف چیده شده بودند افتاد. پسرش، تنها مرد خانه کوچک روستایی او، همین تابستان گذشته آنها را چیده و دسته کرده بود اما حالا خودش کجا بود و چه میکرد را فقط خدا میدانست.
زن دسته تیغه علف خُردکنی را گرفت. از سرمای آن به تَنگِز درآمد. روزهای گرم و درخشان تابستان را در ذهنش مرور میکرد و دسته ای علف را به زیر تیغ میبرد که...
- آخ!
خون از سر انگشتش سرازیر شد و علفهای خشک را قرمز کرد.
زن با عصبانیت آنها را پرت کرد و با گوشه چارقد بریدگی انگشت را گرفت. سوزش در جانش پیچید و درد بر قامتش شلاق زد و او را بر زمین سرد انباری نشاند. زن نالید: خداااا... های جانِ خدا....
و قطره اشکی که معلوم نبود از سوز سرمای صبح است یا جولان درد جسم و بیتابیهای درون، از گوشه چشمش جاری شد.
○○○
چه مدت آنجا با غم و استیصال روی زمین نشسته بود را نمیدانست اما همینکه صدای در آمد، زن با پشت دستهای چروکیده اشکها را پاک کرد، دستی به زانو گرفت و یا علی گفت.
- یاالله، سلام ننه، خوبی ان شاءالله؟ اومدم بگم کاری داری برات انجام بدم؟
زن نگاهی به قامت بلند و کشیده جوان انداخت. چشمها را ریز کرد تا بلکه او را بشناسد. جوان شبیه هیچ آشنایی نبود اما با آن ریش و موهای سیاه و چشمان درخشان، ردی از آشنایی داشت.
- ببه جان تو کی هستی؟
- ننه من از طرف پسرت اومدم. منو فرستاده کمکت کنم.
- تو از رفیقاشی؟
- نه ننه... یعنی آره... راستشو بخوای من کارگرش هستم!
- کارگر؟ یعنی پسرم تو رو مزد داده بیای برای من کار کنی؟
- آره ننه جان. حالا بگو ببینم چی کار باید کنم.
○○○
جوان با چابکی علفها را به زیر تیغه میبرد و داخل سطل میریخت. بعد سطل پرشده را برداشت و از نردبان پایین آمد.
زن زیرچشمی او را میپایید و هنوز باور نمیکرد که پسرش برای او کارگر فرستاده باشد.
جوان شِن کش را برداشت و طویله را تمیز کرد و برای احشام آب و علوفه گذاشت.
کارش که تمام شد دست و صورتش را شست و از زن خداحافظی کرد و رفت.
زن همچنان مبهوت بود و با خود میگفت: یه تَلِ چایی هم نیاوردم براش...
○○○
زن سینی چایی را سُراند سمت جوان و با لذت صورت آفتاب سوخته اش را تماشا میکرد.
جوان با لبخندی به نگاه مادر پاسخ داد. گاو در گوشه طویله ماع کشید.
- راستی ننه من نبودم، دست تنها، خیلی سختت بود این مک و مالا رو پذیرایی کنیا. من گفتم حوصله ات نمیکشه و میفروشیشون.
- نه ننه، اون کارگری که برام فرستادی مرتب میومد کمک. خدا خیرش بده اون نبود من که ازم برنمیومد.
- کارگر؟ کدوم کارگر ننه؟
- همون آقانصرالله دیگه. همون که خودت برام فرستادی!
- نه ننه... من کارگر نفرستادم. گفتی اسمش چی بود؟
- آقا نصرالله محبی... گفت بچه همین آرموت خودمانه. یعنی تو نمیشناسیش؟
جوان از جا بلند شد و کوههای سبزپوش را که در روشنایی آفتاب اول بهار می درخشیدند نگاه کرد.
- آقا نصرالله محبی؟.... چرا ننه میشناسمش...، فرمانده سپاهمونه.
✍ به قلم: سیده مریم قادری
📚 تحقیق و جمع آوری خاطرات: مهدی آهنگری و روح الله رفیعی
●●●
- تَنگِز: مور مور شدن بدن
- مَک و مال: گاو و گوسفند
- تَلِ چایی: چایِ تلخ
- آرموت: نام روستایی در طالقان البرز