درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

دوست عزیز سلام

طالقان، ولایتی اصیل و ریشه دار، با مردمانی نجیب و آرام و فرهیخته و فرهنگی غنی و ناب و بی‌بدیل است.
از نظر جغرافیایی، طالقان را نگین رشته کوه‌های البرز می‌دانند. دیاری محصور در کوه‌های جنوبی مازندران و گیلان، همسایه با کرج و الموتِ قزوین. با فاصله 166 کیلومتری از تهرانِ پایتخت.

این دیار، 86 پارچه آبادی دارد که برخی از روستاهای آن، به دلایل فرهنگی (مثل: روستای اورازان - زادگاه جلال آل احمد که کتابی هم به همین نام دارد) سیاسی مذهبی (مثل: روستای گلیرد - زادگاه آیت الله طالقانی، جاذبه‌های توریستی (مثل: روستای کرکبود - آبشار کرکبود و روستاهای حاشیه سد طالقان) و دلایل دیگر، آوازه‌ای جهانی دارند.
همچنین یکی از مرموزترین روستاهای ایران که به "ایستا" معروف است و در خود طالقان به "ترک آباد" شهرت دارد، در آن واقع شده است.

امّا بیشترین شهرت طالقان، مربوط به مفاخر و بزرگان آن است. از ابوذر زمان (آیت‌الله سید محمود طالقانی) و نویسنده خسی در میقات (مرحوم جلال آل احمد) گرفته تا شهید تیمسار فلاحی، دکتر حشمت، درویش خانِ اهل موسیقی و زنده یاد مریم میرزاخانی که مشتی است نمونه‌ی خروار در ذکر مفاخر و بزرگان طالقان.

ناحیه طالقان، زیستگاه حیات وحش وگونه‌های متنوع گیاهی است که واجد ارزش‌های تفرجگاهی هستند.
طالقان به غیر از آثار ارزشمند طبیعی که درخود جای داده‌است، اماکن زیارتی و تاریخی ارزشمندی نیز دارد که بر جاذبه‌های آن می‌افزایند.

زبان مردم طالقان از ریشه های فارسی - تاتی است.
ما در اینجا گرد هم جمع شده‌ایم تا طالقان خود را بهتر شناخته و در جهت احیای فرهنگ و زبان خود گام برداریم.

تمام تلاش و همت ما بر این است که زبان و فرهنگ و خاک طالقان عزیزمان، از هر گزند و آسیب، محفوظ بماند.

خُجیره هم زبانان، البرزیانِ نازنین، شمایی قدم مایی چُشمی سر.
به خودمانی زبان گپ بَزنیم تا ماندگار بُمانه.


برای ارتباط با ما
از طریق ایمیل به آدرس taleghanidarji@gmail.com مکاتبه کنید.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۷۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادش بخیر» ثبت شده است

 

ضیافت افطاری طالقانیان در دارالمومنین طالقان

رمضان سال 1395

روستای وِشته، بادامستان، آستان مقدس امامزاده یوسف، علیه السلام

به همت گروه طالقانی‌ها و سرکار خانم پروانه جوکار

 

پروانه جان مثل همیشه در تدارک آشِ خوشمزه - همسر و دختر گرامی و فریده خانم سلطانیان به ایشان یاری می‌کنند.

 

آقارضا مهرانی شله زردها را می‌آورد.

 

تشی سری چایی... اوووم نگم براتون

 

آلبالوهای پیشکشی از دوستانِ وشته‌ای... آقابراری باغت آباد

روحِ اعظم خانم جان هم شاد، ان شاءالله در باغات جنت، روزی خوار باشند.

 

خب آش هم حاضر شد... بیار آن کاسه رِ پُسر، الهی زاما گردی حسن آقایِ اسلامی

 

این دلبر چی می‌گه؟؟؟ (میگه بیا منو بخور!)

 

تقبل الله و نوشِ جان

 

#یاد_باد_آن_روزگاران_یاد_باد

#بیش_باد_این_مهر_یاران_بیش_باد

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۴۰
درجی طالقانی

زمستانی در اورازانِ دهه‌ی پنجاه

 

- اللهُ اکبر، استغفرالله رَبی و اتوبَ الیه،،،، اللهُ اکبر!

با صدای نماز بابا از خواب بیدار شدم. کرسی پَ‌یِی زیر لحاف، این پهلو آن پهلو می‌کردم، حالِ بلند شدن را نداشتم. الله اکبرِ بابا، کمی تندتر بود برای بیدارباش ما.

- السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.

بابام نمازش تمام شد، منم بیدار، زیر لحاف، منتظر بیرون رفتن بابا بودم که یک‌دفعه با صدای بلند گفت: «صغیران میخان راست گَردُن دو رَکعت نُماز بُخوانن، فالوجه باد بیگیتیَن!»

اینو گفت و فانوس را از روی کرسی برداشت و فتیله آن را کمی بالا کشید و به مادرم، که تکیه به گهواره داده بود و به بچه شیر می‌داد گفت: «یالانَ بَگو بیان طِبله، مالَ بَدوشتُم، وَرکولی رَ سَرادیَن!»

چند روز بعد از زایمان گوسفندان، مقداری از شیر آن را می‌دوشیدند و قسمتی را برای وَرکولی (بچه‌ گوسفند و بز) نگه می‌داشتند (از جهتِ تغذیه آنها.)

از پنجره چوبی خانه به بیرون نگاه کردم، کمی روشنایی بعد از گرگ و میش هوا و سفیدی برف حیاط، اندکی فضا را روشن کرده بود. مادرم داشت گهواره را تکان می‌داد و برای بچه لالایی می‌خواند. با صدای ملایم گفت: «احمد، بَبُم، راست گَرد بَشو طِبله، آقات منتظره»

من هم یک کِش و قوسی به خود دادم، ویاس بَکُشیَم، بلند شده، لباس پوشیدم و رفتم به طویله. بابا داشت گوسفندان را می‌دوشید. رفتم کنارش ایستادم. بابا همانطور که در حال دوشیدن میش و بزها بود، به من گفت: «آن سَقَرکُرَ گوش میشَ بییور بَدوشُم، بیصّاحاب چینگ هانی‌می‌دیه»

آخر بعضی از گوسفندان موقع دوشیدن، جفتک می‌زنند. رفتم گردن میش را گرفتم و آوردم جلوی بابا. در حالی که آخرین میش را می‌دوشید، به من گفت: «وَرکولی رَ سَرادین، بعد از اینکه بُچّویَن، داکُن کُرُس، یِکَّم وُلدی اوشانیبه بریز»

بابام ظرف شیر را برداشت و راهی خانه شد. من هم رفتم درب کُرُس را باز کردم. وَرکولی بع‌بع کنان مثل فشنگ آمدند بیرون، هرکدام دنبال مادر خود می‌گشتند. من هم به آنها کمک می‌کردم تا زودتر به مادرشان برسند.

وَرکولی‌ها حسابی بُن کتی‌بیَن و میچّوییَن.

بعد از اتمام شیر خوردن ورکولی، آنها را بردم داخل کُرُس و درب آن را بستم. رفتم انباری، مقداری وُل توی آخورشان ریختم، درب انباری را هم بستم و از طویله بیرون آمدم. آفتاب با نور ضعیف صبحگاهی روی برف‌های کوچه می‌تابید و چشم را می‌زد.

رفتم خانه و نشستم زیر کرسی. بابام داشت نون خشک پنجه کش را از گوشه و کنار سفره جمع و توی بادیه، شیر تریت می‌کرد و با قاشق روحی بهم می‌زد. مادرم به من گفت: «بَبه راست گَرد یِ بادیه بیور تییبه شیر داکُنُم»

توی سفره دنبال نون خشک می‌گشتم که صبحانه بابا تمام شد و به من گفت: «بیو میخَیم یکّم واش بینجنیم» این علف خُردکردن هم از آن کارهای سخت بود.

شیرتریتم را خوردم و یکی دو لقمه نون با پنیر خیکی هم روش، این دو لقمه نون و پنیر به خاطر این بود که چایِ بعد از آن، بچسبد!

رفتم پیش بابا برای خُرد کردن علف. هی او دَم هامیدا، مُن دی می‌کیشیَم. حدوداً بعد از دو ساعت کار، بالاخره تمام شد. داشتم بالای پشت بام طویله قدم می‌زدم که بابا رفت تا ناهار گوسفندان را بدهد.

با نزدیک شدن ظهر آمدم خانه. در هوای سرد زمستان، کرسی بهترین نعمت بود.

مادرم لحاف کرسی را بالا زد و از داخل تنور، دَبّه روحی دسته‌دار را آورد بیرون.

گفتم: «ننه نهار چی داریم؟» با لحن مادرانه گفت: «شورُک پلو»

از وصف این شورک پلو هر چی بگویم، حق مطلب ادا نشده:

شورک آن از کُمانگر،

سیب زمینی آن از جیر باغ،

قورمه آن از گوسفندی که گُرز و کما خورده،

برنج آن (آآه بند انگشت) از شمال،

آتش پخت آن از تنور،

آب آن از چال چشمه،

نمک آن از وشته،

مادرم سینی بیضی شکل را پر کرد از این شورک پلو (که کَته کرده بود) و آن را گذاشت توی سفره‌یِ‌ روی کرسی. ما هم قاشق به دست حمله کردیم به سینی. قورمه‌های توی پلو محدود بود. همانطور که مشغول خوردن بودیم، نیم نگاهی هم به قورمه‌ها داشتیم. اخویم، سید انبیا، گه گاهی شیطنت می‌کرد و توی سینی دنبال قورمه می‌گشت. در حال خوردن، با دیدن سیاهی لای پلو، قاشق من و انبیا، در حالِ حمله به قورمه به هم می‌خورد!

صدای بابا در آمد: «مگه غَذَی میان کُرم دَره، وامیجورین؟!»

با این تَشَر بابا ما هم سر به جیر انداخته، با مظلوم نمایی، به خوردن غذا ادامه دادیم...

 

یادِ همه‌ی روزهای سخت اما خوش بخیر... یاد تشرهای پدر و مهربانی مادر... یاد آن کارهای سخت و غذای خوشمزه و گرمایِ دلچسبِ کرسی... روحِ گذشتگانمان شاد

________________

کلمات طالقانی:

  • کرسی پَ‌یِی: پایه کرسی، یکی از چهار ضلع کرسی که محل نشستن و خوابیدن است.
  • کُرُس: محل مخصوص نگهداری ورکولی که همان بچه‌های گوسفندان هستند.
  • وَرکولی: بچه میش (وَره) و بچه بز (کولی).
  • وُل: قسمت انتهایی علف و یونجه، شامل برگ و گل بیشتر که ورکولی به علف خوردن عادت کنند.
  • ویاس: خمیازه.
  • بُچّویَن: میک زدن.
  • کُر گوش: گوسفندی که گوش کوچک دارد.
  • بادیه: کاسه روحی یا مسی برای آش و آبگوشت.
  • خیک: پوست گوسفند برای نگهداری پنیر.
  • سَرادین: رها کن،آزاد کن.
  • بُن کتیَن: خم شدن زیر پستان مادر.
  • فالوجِ باد: این از آن اصطلاحاتی است که معادل فارسی نداره، دردِ بادی در اعضای بدن، شبیه قولنج.

 

به قلمِ: آقای سیداحمد میرصادقی، به لهجه‌ی شیرین اورازانِ طالقان

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۱ ، ۱۴:۵۷
درجی طالقانی

اهالی طالقان در روستای بازارسر کلاردشت

يكشنبه, ۱ آبان ۱۴۰۱، ۰۱:۵۷ ب.ظ

عباس شهیدی، معروف به مشتی شهیدی، متولد طالقان، به لحاظ اعتقادی، فردی معنوی و مورد احترام بازارسریها بود. او هرسال برای داد و ستد و تبادل و تهاتر کالا و آذوقه، از طالقان کشمش، توت و نمک طالقان را به بازارسر می آورد و در عوض، گندم و سایر محصولات کشاورزی مایحتاجش را به طالقان می‌برد. نقل می‌کنند که همین مراودات و آشنایی با بازارسری‌ها در پی داد و ستد، باعث شد که فکر اقامت دائم در این روستا به سر او بیفتد.

از اونجایی که وی فردی معتقد و اهل نماز و دعا بود، خیلی زود روحش با فضا و مردم روستا انس گرفت. شبهای جمعه صدای قرائت قرآن مشتی شهیدی، را همسایه‌هایش می‌شنیدند. شهیدی منزل زیگالی و کاهگلی مرحوم شکراله سلیمانپور رو برای سکونت انتخاب کرد و تا آخرین روزهای اقامتش  توی بازارسر در همین  خانه سکنی داشت .
همسر مرحوم مشتی شهیدی هم طالقانی بود و تنها فرزند اونها منوچهر نام داشت که در تهران بود. شهیدی پس از نزدیک به سی سال زندگی در بازارسر، اواخر عمرش رو در تهران سپری کرد و گویا پس از دو سال در همون تهران فوت میکنه و همونجا دفن میشه. خدا ایشونو بیامرزه .
شهیدی گربه‌ای داشت که زن وشوهر خیلی به اون علاقمند بودند و وقتی یه روز دماغ گربه رو کسی  ناآشنا بریده بود و به همین خاطر گربه بعداً مرد، خیلی ناراحت شدند و حتی گریه هم می‌کردند.

شهیدی الاغی داشت که یک روز وقتی برای چریدن داخل زمین سفر خان مرحوم بسته بود، بر اثر حمله و نیش زنبورها، حیوان زبان بسته میمیره .
 
شهیدی اولین خواربار فروش روستامون بود. اون با الاغش از حسن کیف (مرکز کلاردشت) لوازم مورد نیاز محلی‌ها رو از قبیل فیتیله، فانوس، گردسوز، قند، چای، بیسکویت، نفت و غیره به روستا می آورد و میفروخت. البته روش تهاتر و تبادل پایاپای بیشتر مرسوم بود .
دومین نفر که  اون هم در اواخر کار مشتی شهیدی خواربار فروشی راه انداخت و تنها دو سه سالی بیشتر ادامه نداشت، به نام هبت اله جعفری فرزند مرحوم میرزا رضی جعفری بود.  هبت اله جعفری تا همین چند سال پیش  ایام دهه اول محرم به روستامون میامد و از کتابچه دست نویس شده  با جلد سبزی که داشت مرثیه ثرایی میکرد. از معروف ترین مرثیه هاش التوبه التوبه  بود که تا مدت ها روز زبان جوانها و بچه ها باقی میموند .
پدر هبت اله جعفری، مرحوم میرزا رضی هم اصالتاً طالقانی و از افراد متدین بود که منبر میگرفت و روضه میخوند. از احوال وی هم اینکه ایام محرم اون سالهای دور با عدم امکانات نقلیه، چه در زمستان و سرما و باران و چه در تابستان و گرما، در یک روز و به نوبت، به روستاهای وک چال، واحد، مکارود، طائب کلا، بازارسر و بعد پیشنبور میرفت و روضه میگرفت.

خدا همه شون بیامرزد و رحمت کنه

متن برگرفته از پایگاه بازارسر، زادگاه من

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۰۱ ، ۱۳:۵۷
درجی طالقانی

دلنوشته‌ای برای روستای تکیه ناوه

شنبه, ۲ مهر ۱۴۰۱، ۰۸:۰۸ ق.ظ

 

روستایم: نازنین عُلقه‌ام، عجیب دلتنگتم!

دلتنگ کوچه‌های اردیبهشت... برای پونه‌ها و بابونه‌ها... برای بوته‌ی آویشنی که کنار غرفه‌ی خاربن‌ها، عطر به حراج می‌گذارد.

دلتنگ قطعه‌ی عاشقانه‌ی مرغ شباهنگ که از دور می‌نوازد.

دلم برای زمزمه‌ی شعری که بلبل برای گلبرگ‌های محمدی می‌خواند تنگ است، تنگ.

چشمانم برای گیسوان پریشان آبشارانت در امواج باد تنگ، است تنگ.

در جولان است مرکب نسیم صبحگاهانت در خاطرم، آنگاه که سبب رقص زیبای شقایق‌های دشت‌هایت می‌شود.

دلم برای ترنم هر قطره باران اردیبهشت تو می‌میرد. برای بوی رنگ‌های رنگین کمانت،

برای صدای رنگ آبی آسمانت با گُله گله ابرهای اینجا و آنجایت به فغان است.

خدایا...

دلم هنوز در تب و تاب نوای سِحرانگیز نی‌لبک چوپان است،

و رقص خیال‌انگیز قاصدک‌ها و پروانه‌ها...

کاش این فاصله‌ها فقط خواب و خیال باشد.

کاش چوپان دوباره در نی‌لبکش گریه کند.

و صدای گریه‌ی دخترکی که کوزه‌ی آب را شکسته و کلوش‌هایش را آب برده است، از گلوی تاریخت بزند بیرون.

کاش رخت رویا را از تن بکنم و و تو را در گذشته‌هایت، دست نخورده و بِکر بازیابم.

کاش...

 به قلم: بانو فاطمه علیشیری، روستای تکیه ناوه‌ طالقان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۱ ، ۰۸:۰۸
درجی طالقانی

نوستالژی جاده و چای

سه شنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۱، ۰۷:۳۹ ق.ظ

جاده‌ها مثل امروز نبود، پیچ‌ها تند و نامهربان بودند و گردنه‌ها گردن‌کش و رام نشدنی.

باران و برف که می‌بارید، دیگر خوش رکابان در گِل می‌ماندند و مسافران در راه.

آن روزها کمتر کسی صاحب مَرکب شخصی بود. جانِ روستا بَند بود به یکی دو مینی بوس جان سخت، از همانها که بوی خاک و بنزین می‌دادند و همه ازشان کم و بیش خاطره داریم. خوش رکابان جان سخت و مردان خوش غیرت، جاده های ناهموار و رانندگی تمام عیار جاده سالاران. جانهای باارزشی که امروز دیگر نیستند اما یادشان در دل تک تک ما زنده می‌ماند.

همان مردان سخت، صبور و بیخوابی که نگذاشتند دلی در دل جاده‌ها بلرزد و مسافری راهش را گم کند.

شادروان حاج فردوس کیان و شادروان حاج زین العابدین گرشاسبی: جاده سالاران فراموش نشدنی طالقان، روانشان شاد.

 

enlightened-------------- خاطره بازی:

راننده سپیدموی دستی مینی بوس را بالا می‌کشد. این را از صدایی که در گوشم پیچید و تکانی که ماشین خورد فهمیدم. سرم روی پای مادر بود که در میانه راه خوابم برد. از پشت پلکهایم، نور جانبخش سپیده‌دمان را احساس می‌کنم.

قافله سالارِ کهنه‌کار پیاده می‌شود. چند نفر از مسافران هم در تکاپوی پیاده شدن هستند. آرام و بی سر و صدا از بین انبوه وسایل و باری که وسط مینی بوس روی هم چیده شده، خود را به در خروجی ماشین می‌رسانند.

مادر اما تکانی نمی‌خورد. گویا خیال پیاده شدن ندارد. دلم نمی‌آید چشمهایم را باز کنم، می‌ترسم طعم شیرین خواب پا به فرار بگذارد.

صدای خروشان رودخانه در گوشم طنین افکنده. نسیم خنک صبحگاهی تنم را به لرزه می‌اندازد. دلم می‌خواهد قافله سالار زودتر برگردد تا زودتر هم برسیم.

تلاش‌هایم برای دوباره خوابیدن بی‌فایده است. ذوقی که در زیر پوستم پای می‌کوبد و غزل می‌خواند، دیگر مجالی برای خواب نمی‌گذارد. ذوق رسیدن به زادگاه سِحرانگیزم...

سر بلند می‌کنم. چشمان نیمه بازم را به ساختمانی می‌دوزم که دقیقاً در سمت چپ من قرار دارد. فقط می‌توانم در ورودی‌اش را ببینم. یک قدم بعد از در را انبوه تاریکی در بر گرفته است. صداهای بم مردانه‌ای از داخل ساختمان به گوش می‌رسد و هر از چند گاهی صدای کشیده شدن کفش آدمی روی زمین... این باید صدای پای مش شعبان باشد. درست حدس زدم. او با چای هزارجوش دلچسبش دارد از مسافران خسته و خواب آلود پذیرایی می‌کند.

 

 

هنوز چشمانم به ساختمان محقر قهوه خانه زل زده و من در این فکرم که چرا همیشه فقط مردان برای نوشیدن چای به قهوه خانه می‌روند .علیرغم کنجکاوی‌های مکررم برای دیدن فضای داخل ساختمان پررمز و راز قهوه خانه، هیچ وقت جرات آن را نداشتم که به آنجا قدم بگذارم. انگار چیزی در وجودم مانعم می‌شد

با دلزدگی چشم از قهوه خانه می‌دزدم. قافله سالار زودتر از دیگران برگشته و قلب ماشین را دوباره به ضریان انداخته است. مسافران با عجله سوار می‌شوند و دوباره حرکت آغاز می‌شود. ذوق و شوق در دلم جوانه می‌زند..

و حالا افسوس، نه قافله سالاری مانده و نه مرکبی... نه مش شعبان و نه بعضی از آن مسافران...

سالها از کنار ساختمان غبار گرفته قهوه خانه می‌گذشتم. دلم می‌گرفت از غربتش. دلم می‌خواست سماورش دوباره به قل بنشیند. در دلم آرزو می‌کردم مش شعبانِ بلند همت، دوباره برای مسافران خسته و از گرد راه رسیده، چایِ کهنه دمِ هزارجوش بریزد. چشمانم به اشک می‌نشست... نفسم می‌گرفت از بی وفایی دنیا...

 

 

و اما پس از سالها

ظاهر قهوه خانه با نمایی زیبا و سنتی، جانی دوباره گرفته و گلدان‌های شمعدانی که از سقف ورودی آویخته شده، هم به دل می‌نشیند. فضای داخل قهوه خانه بسیار روشن شده اما به نظر می‌رسد مدل قدیمی خودش را حفظ کرده. چشمه‌ای که در کنار قهوه خانه روان است و لطافت خاصی به آنجا بخشیده، حتما‌ً خاطرات آن روزها را به یاد دارد که پیرمردی چشم انتظار بود تا میهمانان ویژه‌اش از راه برسند و او با لبخندی بر لب، به چای قندپهلو میهمانشان کند.

در فضای بیرونی ساختمان چند آلاچیق ساده اما راحت برای نشستن مسافران پیش‌بینی شده است. چای آتیشی و املت مخصوص سرآشپز، در صدر منوی این قهوه خانه قرار دارد. اسمش را گذاشته‌اند: «چای‌خانه سنتی لمبران»
اما من می‌خوانمش: «قهوه‌خانه‌ی مش شعبان»

می‌خوانمش: «نوستالژی ماندگار بایزرودی‌ها»

می‌خوانمش: «خاطرات سبز کودکی»

درختان کهنسال آنجا می‌دانند و به یاد دارند مسافرانش را... مسافرانش را... ]مسافران به سفر آخرت رفته‌اش را[

و من دوباره روییدم و جوانه زدم از زنده شدنش... از سرپا شدنش... از اینکه دوباره شده خانه‌ی امید رهگذران... از اینکه دوباره جان گرفته و نفس می‌کشد... گویی همین خاطره‌ی کوچک دوران کودکی‌ام هم با او جانی دوباره گرفته است.

امروز می‌بالم به شکوهش و آرزو دارم  از عمق جانم که روزهای درخشانی را پیش رو داشته باشد و دوباره خاطره‌سازی کند برای فرزندانی چون من.!

نوستالژی فراموش نشدنی‌ام

یادم نمی‌رود شبی را که در آلاچیقت نشستیم و چای نوشیدیم و با هم خاطره بازی کردیم و تو دوباره خاطره ساز شدی... این بار برای مهدی... پسرک با ذوقی که دوست داشت شبی را در قلب فراخ و مهربان تو کودکی کند.

درود بر مردانی که با همت خود خاطرات سبز کودکی‌مان را رنگ و بویی تازه بخشیدند. دست مریزاد.

به قلم: دشت گلها کیان

با سپاس از کانال طالقانی‌ها

منبع عکس‌های دوم و سوم: مجله خبری تصویری نودی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۱ ، ۰۷:۳۹
درجی طالقانی

خاطرات سربودوت

شنبه, ۱۵ مرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۲۹ ق.ظ


                                                                                                                                                                   عکس از مالک کایا

شعری محلی به گویش طالقانی، همراه با برگردان به زبان روان فارسی

مُن همان دِهِ قدیمُم

که زمینُم همیدا گندم و جو                          خَانه‌می تو داشتُم، سه چهار تا گِو

طاقِ نُصرت دیمِبستُم، کُلی بَ                      جو پِی اُم معدنِ هر جور، گلی بَ

گر چه چند سالَ سَرُم، کُلا دَرَه                      تو بوگو بَدتَر از این، بُلا دَرَه

مُن همان دِهِ قدیمُم

که دَبَه بِومِمی سَر، پُشتِه یِ واش                  ولی امروز تو دِنَای، شیروانی جاش

گِبُن و هیمه و تالی، که دیمیچّین سَر هم         که زمستان و نبودِ هیمه‌ای بَ مَرهم

کُرسِیِ که گاهی وقتان، تنوری سَر میزّی‌یَن      بعضیان با منقل و سِیَه زُغال وَر میشّی‌یَن

مُن همان دِهِ قدیمُم

که هزار تا وُ هزار، جِوز میارد جِوز دارُم            گر چه امروزی نُداری دَ، مِیَامَه عارُم

که چی گردی سُنجَه وُ توت دارُم

 

برگردان فارسی:

من همان روستای قدیم هستم، که زمینهام گندم و جو میداد و توی هر خونه‌ام، سه، چهار تا رأس گاو داشتم.

برای شاخه‌های درخت انگورم طاق نصرت می‌بستم و کنار جوی‌های آبم، معدن هر گونه گُلی بود.

اگرچه چند سال است که سرم کلاه رفته و دیگه از اینها خبری نیست، به من بگو بلایی بدتر از این بلا هست؟

من همان روستای قدیم هستم، که روی بام‌هایم پشته‌های علف بود، اما امروز، تو همه را، شیروانی کرده‌ای

گَوَن و هیزم و فضولات حیوانی سوختنی که روی هم می‌چیدند، که برای کمبود هیزم در زمستان مرهمی بود

کُرسی که گاهی اوقات روی تنورِ خانه برپا می‌شد و عده‌ای با منقل و زغال، برای گرم کردن منزل مشغول می‌شدند.

من همان روستای قدیم هستم، که درختانم هزار هزار گردو می آوردند، اگرچه امروز از نداری (بی‌حاصلی درختانم) عار و ننگم می‌آید. راستی درختهای توت و سنجدم چه شدند؟

شعر از: استاد تیمور توکلی سوهانی (خسته)

با سپاس از پایگاه خبری تکیه ناوه و عالیسر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۰۱ ، ۰۸:۲۹
درجی طالقانی

آشِ پُر جوش

شنبه, ۱۸ تیر ۱۴۰۱، ۱۰:۵۹ ق.ظ

 

یادش بخیر، سال شصت ما خونه‌ی پسر عموم مستأجر بودیم. منم تازه رفته بودم تهران و بعد از بیست سال زندگی کردن تو طالقون، زندگی در تهران برام زیاد خوشایند نبود و همش تو حال و هوای طالقون بودم.

یه روز آش طالقونی بار کردم. عموی بزرگم، خدا رحمتش کنه، زمستونا میومد پیش بچه‌هاش. وقتی عطر سیرداغِ آش، فضای خونه رو پر کرد، خونه که میگم یه اتاق دوازده متری بود که همون چندتا وسیله خونه که داشتیم رو دور تا دور اتاق چیده بودیم. عمو خدا بیامرز، اتاقش کنار اتاق ما بود. صدا زد: «شهناز دتر... دری آش پچنی؟»

گفتم: «بله عمو جان.»

گفتند: «اینه دونسته باش، آش پر جوش، بهتر از خورشت پر گوشت. بدار قشنگ پل باخوره مزه دار ببو.»

از اون روز تا حالا هر وقت آش می‌پزم به یاد حرف عمو می‌افتم. یادش بخیر قدیما تو یک اتاق کوچیک، با کمترین وسیله‌ی خونه، هر شب، شب نشینی داشتیم. جمعه‌ها یا مهمون بودیم یا مهمون داشتیم. با یک قابلمه آش پر جوش، سفره پهن می‌کردیم دور هم، خیلی با صفا بود. زندگی‌ها الان تو خونه‌های صد تا دویست متری، دَلّادََل از وسیله و مواد خوراکی، بیشتر از دو سه نفر توش زندگی نمی‌کنند، اونم تو اتاق‌های جدا و در بسته! سال تا سالَم نه دورهمی.. نه هیچ!

 

نقل شده از: بانو شهناز سلطانیان، اهل آبادیِ دیزانِ طالقان جان

  • پل خوردن: جوش خوردن و قل قل کردن.
  • دَلّادَل: مالامال، لبریز، پُر.
  • در بسته: یک جور ناسزا و نفرین طالقانی است. به این معنا که اهای یک خانه همگی تار و مار شده‌اند و درِ خانه‌شان بسته مانده. به این دلیل طالقانی‌ها کلاً با درهای بسته مشکل دارند و بیشتر دوست دارند تا در خانه‌ها و اتاق‌هایشان باز باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۰۱ ، ۱۰:۵۹
درجی طالقانی

مینی‌بوس خاطرات

چهارشنبه, ۸ تیر ۱۴۰۱، ۰۸:۲۷ ق.ظ

یادش بخیر، پایین طالقانی وچان میدانون، آن موقان ایچین نَبه کو هر وقت بخواستی بیشی طالقان، سوار ماشینت گردی و با خیال راحت دو ساعته بیشی طالقان. آن موقان بیشترین رفت و آمد پنج شنبه جمعه‌یان انجام میگیت. اگر بین هفته توی ده ماشین میامه، واقعاً چیز عجیب و نادری بَه.

 

 

از این مطلب رد گردیم و بیشیم به علیمردانی مینی بوس که هر روز ساعت هفت صبح، مسافرانش رو از ایستگاه اول که سر دهقان ویلا بَه، سوار می‌کورد و تا ایستگاه بعد که زیر پل هوایی حصارک (المهدی) بَه، صد تا مسافر بین راهی دی میزه. (اصلاً مسافر کو میدی پاهانُش لَس میگردی).

خلاصه تا از این حصارک و کمال آباد دِ درشیم -آن دنیایی خر داد می‌کورد- دو ساعت طول میکشی و ]راننده[ تا جایی که امکان داشت، مسافران رو دِمی‌قوراند ماشینی میان. بعد دی این درازه اتوبان و چهل تا سرعت که ایوبی صبر رو دی سر میورد.

یکی از ایستگاه‌هایی که من عاشقش بَم، آن کانکس اول جاده طالقان بَه که توقف‌گاه اصلی علیمردان بَه و تا چهار تا نیمروی دو زرده نمیزه بر بدن، وِلکن ماجرا نَبَه. بعد دی با چند تا بوق، مسافرانی که دَپات گرسته بَن رو صدا میزَه. البته بارها گرستی که طرف جا بماندی از مینی بوس! اینو من به چوشم بیدی‌اَم.

آنموقان ایلوندی در کار نَبه ولی در عوضش، آقچری محل خرید لوازم بَه که علیمردان آنجا نمیداشت و میشه چشمه‌ای سر و آنجا میداشت. مادی ایچینو جوق‌بِیزیان میشی‌ایم چشمه‌ای سر، خیکمان رو پر از آب می‌کوردیم. (میدانی واجب امره) که بعدها بفهمستیم آن چشمه، سرشار از آب انگلی بَه...

 

 

از این به بعد دی قسمت سخت جاده بَه که تا از گردنه جوعَر بیشیم و جیروریم، اندی این کین دم مسافران، صندلی‌ای سر کریش می‌خورد، دی بی‌حس می‌گردی. اسه مسافران با آن لَسَ کین و لِنگان چو گرسته، به انتهای مسیر نزدیک می‌گوستون. ما دی که مجبور بیم بین راه از مینی بوس پیاده گردیم و ما بقی راه رو پیاده بیشیم که آن خودش به تنهایی داستان‌های زیادی به دنبال داشت.


به قلم: پژمان شیخ حسنی

تنظیم کاریکاتورهای طالقانی: سیمرغ

با سپاس از کانال طالقانی‌ها و کانال روستای تکیه ناوه و گروه تولید محتوای درجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۰۱ ، ۰۸:۲۷
درجی طالقانی

مینی‌بوس رویایی

يكشنبه, ۵ تیر ۱۴۰۱، ۰۱:۰۸ ب.ظ

قصه‌ی متولدین دهه ۵۰ و۶۰ و شاید کمتر و بیشتر دهه‌های دیگه، با مرحوم حاج زینل و مینی بوس رویاییش متفاوت تر از هر داستان دیگه‌ای هست. برای بچه‌های خردسال و کودک آن زمان، به خاطر جنگ و عدم امکانات دیگه، مینی بوس حاجی، فقط یک مینی بوس نبود. ما تمام احساسات یک شهربازی مدرن امروزی رو داخلش تجربه می‌کردیم. مخصوصاً تو پیچ و خم‌های جاده طالقان.

 

 

یادش بخیر بعضی وقتها آنقدر جمعیت تو ماشین بود که وقتی از دور پلیس می‌دیدم انگاردشمن بعثی دیدیم. یکهو بیست سی نفرکه جای ایستادن نداشتند، حالا باید خم میشدند، و پرده ها رو می‌کشیدند که دیده نشوند.

به نظر من یکی از عللی که باعث شد خیلی از ماها ماشین بخریم، همین فشار جمعیت تو مینی بوس حاجی بود که باید تا ابد شکرگزارش باشیم. هر چند که الان بعداز گذشت سالیان سال از ماشین‌دار شدن، خیلیامون دوست داریم به آن زمان برگردیم و یک مسافت کوتاه تر رو با حاج زین العابدین و مینی بوسش طی کنیم. حتی شده فشرده‌تراز سابق!

آن وقتها که کوچیک بودیم و گاهاً روصندلی برای ماها جا نبود یکی از افتخارات دنیای بچگیمون این بود حاجی مارو صدا کنه و کناردستش بشینیم. البته همین الانم بهش افتخارمی‌کنیم. لذتی که آن جلو نشستن برامون داشت، توصیفی وصف ناپذیر دارد.

ما از بچگی تا وقتی بزرگ شدیم و پا تو جاده طالقان گذاشتیم، حتی با ماشینهای خودمون، اگر شب، نصف شب یا روز، پشتمون به راننده بی بدیل، حاجی گرم بود و می‌دونستیم اگر گیرکنیم یکی هست که به دادمون برسه. مخصوصاً ایام زمستان.

هنوز خوب یادم هست وقتی برای خاکسپاری یکی از اقوام، زمستون از طالقان برمی‌گشتیم و توی جاده گیر کرده بودیم، حاجی مینی‌بوس رو نگه داشت و همه پیاده شدند تا به ماشین در راه مونده کمک کنند. حالا تو این فکرم بعداز حاجی چه اتفاقی برامون میوفته؟

من فکر می‌کنم خیلی از ماها احترام به بزرگترها رو خصوصاَ اگر رو صندلی نشسته بودیم و بزرگتری میومد و به احترامش بلند می‌شدیم یا مسائل دیگر، تو مینی بوس حاجی یاد گرفتیم.

 

 

گرچه بغض در گلو اجازه نوشتن مطالب بیشتری از مینی بوس جادویی حاج زین العابدین نمیده، اما اگر فرصت بشه و قلم یاری کنه من و یا دیگران می‌تونند خاطراتشون رو بنویسند تا اینجوری بیشتر اسم و یادش رو زنده نگه داریم. حالا بعد از پرواز بلند روحش، کم کم خاطرات و مهربونیاش آشکارتر میشه. روحش شاد یادش گرامی.

 

به قلم: علیرضا مشایخ

تنظیم کاریکاتورهای طالقانی: سیمرغ

با سپاس از کانال طالقانی‌ها و گروه تولید محتوای درجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۰۱ ، ۱۳:۰۸
درجی طالقانی

مینی‌بوس جادویی

پنجشنبه, ۲ تیر ۱۴۰۱، ۰۸:۴۸ ق.ظ

 

شاید بگید مگه میشه پنجاه نفر سوار یک مینی بوس بشن؟! اونم از نوع بنز قدیمیش!! تعجب نکنید، این کار بارها انجام می‌شد البته از نظر راننده تعداد کل مسافرا با خودش هشت نفر بیشتر نبودن، حالا چجوری می‌شد؟
ساعت شیش و نیم صبح از تهران (هفت چنار) مسافرا که اکثراً مسن هم بودن، سوار می‌شدند و ظرفیت تکمیل می‌شد. چند دقیقه بعد سر تیموری چندتا سوار می‌شدند، بعد چند تا هم سر خیابون جی، خلاصه تا می‌رسید آزادی، یه ده دوازده نفری سرپایی داشت.

ساعت هفت و نیم می‌رسید کرج. مسافرای جوون حیدرآبادی همه ساک به دست منتظر بودند ماشین برسه. اونجا بود که تمام فضای داخل ماشین پر می‌شد، حتی کنار راننده هم یکی دو نفر به صورت عمودی و ثابت باید می ایستادند و کلاً به یک نقطه خیره می‌شدند چون نمی تونستند حرکت کنند (جا برای یه نفس اضافی دی دَنبه).
مینی بوس می‌رسید اول جاده طالقان (دکه) مسافرا پیاده می‌شدند، یه نفسی تازه می‌کردند ولی موقع سوار شدن، (انگار حجمشان اضاف می‌گردی) جا واسه چند نفر نبود!!

حالا این وسط دو سه مسافرهم از قزوین و آبیک اضافه می‌شدند. به ناچار چند نفر از جوونا میرفتند روی باربند سقف ماشین می‌نشستند که اتفاقاً خیلی هم بهشون خوش می‌گذشت.

 

 

وقتی به سر بالاییِ گردنه می‌رسید، فقط صدای موتور ماشین رو می‌شنیدی که یک دفعه پیرمردی می‌گفت: «وَچه نمرد مینی پا رَ دُمُتی»

چند دقیقه بعد: «این پا کی‌یِی هَسّه؟»

یکی دیگه: «این وچه ر دس به دس کنین بوشو آقاشی وَر»

نفر بعدی: «اوسکوفته دکردی مای خیک»

بعدی: «داداش هول نده»

تا اینکه مینی بوس ناله‌کنان می‌رسید سر گردنه، جوری که غلط کردم خاصی از صدای موتور ماشین حس میشد.

معمولاَ یکی از مسافرا اونجا شروع می‌کرد به دعا برای سلامتی راننده و تک تکِ چهل و نُه نفر دیگه.

خلاصه چند دقیقه بعد همون چند نفر که روی سقف بودند باید پیاده می‌شدند و میانبر می‌زدند تا برسن پایین تر از دوراهی زیدشت. چون اونجا پلیس داشت و جریمه می‌کرد. بعضی وقتا هم پلیس مسافرا رو پیاده می‌کرد. بعد که بازرسیش تموم می‌شد دوباره یه تعداد می‌موندند بیرون، جا نبود سوار بشن. پلیس هم هنگ می‌کرد و بی‌خیالِ گشتن و جریمه کردن می‌شد، حتی کار به جایی می‌رسید که به ناچار خودش کمک می‌کرد تا دوباره همه سوار و جا بشن.

بالاخره یه کم پایین‌تر از دوراهی راننده باید منتظر می‌شد تا چند نفر پیاده که با لباس پلوخوری زده بودند به خاکی و همه سر تا پاشون کثیف شده بود برسند.

همه اینا یه طرف، بین رُشنابدر و کَش همیشه یه مسافر بود که باید «واشِبارش» رو هم می‌آورد توی ماشین و هیچ راهی هم نداشت باید سوار می‌شد!

 

 

این تنها ماجرای صبح پنجشنبه بود. شبیه همین هم بعدالظهرش اتفاق می‌افتاد. جالبترش هم اینکه فرداش، کل آدمای همین دو سرویس باید برمی‌گشتند تهران و کرج.

روح راننده با مرام خاطره ما حاج زین العابدین گرشاسبی شاد.

انشاءالله که سالهای سال شاهد خدمات دیگر عزیزان روستا باشیم. آمین یا رب العالمین

 

به قلم: آقای حمید گرشاسبی

تنظیم کاریکاتورهای طالقانی: سیمرغ

با سپاس از کانال طالقانی‌ها و آوای کش و گروه تولید محتوای درجی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۰۱ ، ۰۸:۴۸
درجی طالقانی