درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

دوست عزیز سلام

طالقان، ولایتی اصیل و ریشه دار، با مردمانی نجیب و آرام و فرهیخته و فرهنگی غنی و ناب و بی‌بدیل است.
از نظر جغرافیایی، طالقان را نگین رشته کوه‌های البرز می‌دانند. دیاری محصور در کوه‌های جنوبی مازندران و گیلان، همسایه با کرج و الموتِ قزوین. با فاصله 166 کیلومتری از تهرانِ پایتخت.

این دیار، 86 پارچه آبادی دارد که برخی از روستاهای آن، به دلایل فرهنگی (مثل: روستای اورازان - زادگاه جلال آل احمد که کتابی هم به همین نام دارد) سیاسی مذهبی (مثل: روستای گلیرد - زادگاه آیت الله طالقانی، جاذبه‌های توریستی (مثل: روستای کرکبود - آبشار کرکبود و روستاهای حاشیه سد طالقان) و دلایل دیگر، آوازه‌ای جهانی دارند.
همچنین یکی از مرموزترین روستاهای ایران که به "ایستا" معروف است و در خود طالقان به "ترک آباد" شهرت دارد، در آن واقع شده است.

امّا بیشترین شهرت طالقان، مربوط به مفاخر و بزرگان آن است. از ابوذر زمان (آیت‌الله سید محمود طالقانی) و نویسنده خسی در میقات (مرحوم جلال آل احمد) گرفته تا شهید تیمسار فلاحی، دکتر حشمت، درویش خانِ اهل موسیقی و زنده یاد مریم میرزاخانی که مشتی است نمونه‌ی خروار در ذکر مفاخر و بزرگان طالقان.

ناحیه طالقان، زیستگاه حیات وحش وگونه‌های متنوع گیاهی است که واجد ارزش‌های تفرجگاهی هستند.
طالقان به غیر از آثار ارزشمند طبیعی که درخود جای داده‌است، اماکن زیارتی و تاریخی ارزشمندی نیز دارد که بر جاذبه‌های آن می‌افزایند.

زبان مردم طالقان از ریشه های فارسی - تاتی است.
ما در اینجا گرد هم جمع شده‌ایم تا طالقان خود را بهتر شناخته و در جهت احیای فرهنگ و زبان خود گام برداریم.

تمام تلاش و همت ما بر این است که زبان و فرهنگ و خاک طالقان عزیزمان، از هر گزند و آسیب، محفوظ بماند.

خُجیره هم زبانان، البرزیانِ نازنین، شمایی قدم مایی چُشمی سر.
به خودمانی زبان گپ بَزنیم تا ماندگار بُمانه.


برای ارتباط با ما
از طریق ایمیل به آدرس taleghanidarji@gmail.com مکاتبه کنید.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اورازان» ثبت شده است

لَقچه/لَخچه پلو

دوشنبه, ۳ مهر ۱۴۰۲، ۱۰:۱۰ ق.ظ

 

لَقچه یا لَخچه پلو، یک غذای قدیمی روستای اورازان است که بیشتر آخر تابستان و پاییز، یعنی زمانی که لَخچه‌ها را بِنجی‌یَن (رشته‌های پلویی را خشک و مهیا کرده‌اند) درست می‌شود.

تفاوتی که این پلو با دیگر رشته‌پلوها دارد این است که گاهی در این غذا لوبیا تَر (لوبیای تازه) هم می‌ریزند، چون روستایی‌ها خودشون لوبیا می‌کاشتند و موقع برداشت، مقداری لوبیای پیله بسته که درشت شده را می‌چیدند و در این غذا استفاده می‌کردند. الان هم بعضیها این کار را می‌کنند. خود ما هم وقتی لوبیا می‌کاریم، مثل لوبیا چیتی یا کشاورزی یا لوبیا قرمز، درشت که شد، قبل از خشک شدن، می‌کنیم و دون کرده، بدون پوست و پیله، تو پلو می‌ریزیم. میشه لوبیاها رو در فریزر هم گذاشت و مثل نخود فرنگی یا باقلا، در زمستون هم استفاده کرد.

  • مواد لازم:

لوبیا تر یا اگه نداشتید لوبیا کشاورزی یا لوبیا چیتی یا هردو به اندازه دلخواه، برنج ، پودر گردو، رشته پلویی محلی، سیب زمینی ورق شده برای ته دیگ

  • طرز تهیه:

آب را جوش میاوریم، کمی نمک می‌ریزیم و بعد برنج را که از قبل خیس خورده می‌ریزیم. من برای خوش ترکیب شدن برنج، یک هویج به اندازه بند انگشت خرد می‌کنم، بعد لوبیای پخته را می‌ریزیم. کمی که جوش خورد، برنج را مثل ته چین کمی کال تر بر میداریم، بعد رشته پلویی میریزیم. دو جوش زد آبکشی میکنیم.

تأکید می‌کنم همیشه برای رشته پلو از رشته محلی استفاده کنید. رشته کارخونه‌ای و به اصطلاح شهری، اصلاً مزه ندارد.
آب برنج که کشیده شد، ته قابلمه مثل دم گذاشتن برنج معمولی، روغن ریخته، کمی زرد چوبه میزنیم و سیب زمینی‌های ورق شده را پهن می‌کنیم. کمی از رشته پلو میریزیم و کمی پودر گردو میریزیم، به همین ترتیب لایه به لایه تا آخر. در انتها کمی روش روغن میدیم و دم میگذاریم.

به خاطر وجود رشته، این پلو زودتر دم میکشه و حدود نیم ساعت کافیه تا آماده بشه. این غذا را با ماست و خیار یا سالاد سرو میکنیم.

نکته: من زمستون کف قابله‌ام روی سیب‌زمینی‌ها یه لبو ورق شده هم میگذارم که خوشمزه میشه. قدیمی‌ها این پلو رو با جزک (چِزَک= دنبه‌ی سرخ شده) یا جزغاله دمبه میخورند. امروزی‌ها هم با گوشت چرخ کرده یا مرغ ریش ریش می‌خورند. من چون برای سحر درست کردم، کوفته ریزه پختم و کنارش گذاشتم.

 

نوش جان

آشپز: بانو سهیلا کیان، از روستایِ گَته دِه طالقان

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۰۲ ، ۱۰:۱۰
درجی طالقانی

خاطره مایی خیکُنِ خَر! - یک معامله دو سر سود

چهارشنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۲، ۰۹:۴۷ ق.ظ

 

یک روز تابستانی دهه پنجاه، پدر وقتی که صبحانه‌اش را خورد، لباس علف‌چینی را پوشید و داس و دستکش را برداشت و هنگام خروج از منزل، با صدای کمی بلند رو به مادرم گفت: «یالانَ بگو خَرَ ویگیرُن بیان تَکرو.»

این جمله را گفت و رفت. بعد از چند دقیقه مادرم با صدای ملایم، ما را صدا زد: «یالان راست گردین صبحانه باخورین، میخین بیشین تُکرو.»

من و انبیا (برادرم) بعد از صبحانه، لباس علف‌چینی پوشیدیم، کشی ریسمان و ایزارِ نان و قند و چایی را برداشتیم، با خر حرکت کردیم به سمت تکرو.

توی راه، گاه انبیا سوار خر می‌شد و گاهی من. بعضی وقتا هم سر خرسواری دعوامون می‌شد، حتی با هم قهر می‌کردیم نه انبیا سوار می‌شد نه من، یک هیچ به نفعِ خر! (قهر ما باعث خوشحالی خره می‌شد!!)

بالاخره رسیدیم به مقصد و مشغول علف چینی شدیم. حدود ساعت ده که ساعتی مرسوم برای توقف کار و خستگی درکردن و خوردن «ساعت دهی» است، پدر گفت: «بیشین هیمه جم کُنین، تالکی کینَ تَش کُنین.» در این روزهای کاری، مردم دو بار غذا می‌خوردند یکی ساعت ۱۰ که به آن وَرنهار می‌گفتند و یکی هم ناهار، ساعت 2.

برای وَرنهار، نان و پنیر با چای خوردیم و بعد دوباره مشغول علف چیدن شدیم. ساعت حدود ۲ بعد ازظهر از راه رسید و طبق معمول پدر دستور توقف کار را صادر کرد. «بیشین هیمه جم کُنین» که انبیا رفت سراغ سفره نان و برداشتن کبریت که یک دفعه صدا زد: «آقا، آقا، نان دِنی... خر نانَ باخُوردیه!!»

بابام گفت: «یعنی چی؟ چطورخر نانَ باخوردیه!! لانَ بارکُرد همه رَ باخوردیه؟»

کمی سکوت، بعد انبیا به من نگاه می‌کرد و من هم به او نگاه می‌کردم، همگی از کار خر عصبانی بودیم.

چند لحظه گذشت. پدرم گفت: «خُب چاره نی، یِه خورده کار کُنین هر وقت گُسنُمان گردی، میشیم خانه!»

حدوداً یکی دو ساعتی کار کردیم و بعد آماده شدیم برای رفتن به سمت خانه. اون وقتها کسی قبل از غروب آفتاب، به خانه نمی‌آمد. لذا من و انبیا از اینکه زود می‌خواهیم برگردیم، خیلی خوشحال بودیم. یک جورایی باورمان نمی‌شد که اینقدر زود بیایم خونه!

از تَه دل از کار خر راضی بودیم که او باعث شد ما زود برگردیم. حتی فکر کنم یِک جورایی هم از او تشکر کردیم و از اینکه بابت خوردن نانها از او عصبانی شده بودیم، پشیمان شدیم.

درسته خرِ عزیز ناهار ما را خورده بود، اما دیدیم که او در حقیقت به نفع من و انبیا کار کرده است. البته خوشحالی کردنِ ما دور از چشم بابا بود!!

و اینگونه بود که آن روز، خر، غذای ما را خورد و کیف کرد! و ما هم زود آمدیم خانه و بیشتر کیف کردیم!

نقل خاطره و ارسال عکس از آقای: سیداحمد میرصادقی

 

آی این شهری یالان کیف مینُن از خرسُواری و کوه و کتل گردی در روستا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۰۲ ، ۰۹:۴۷
درجی طالقانی

یک اصطلاح محلی: اُشکُرکَر

شنبه, ۳ تیر ۱۴۰۲، ۰۷:۵۲ ق.ظ

به ساقه‌های نازک درخت بید با برگ‌های فراوان، اُشکُرکَر می‌گویند.

عمو سیدبلالِ میرنوری خدابیامرز، همیشه جیفشی میان، کلی پول کاغذی (اسکناس) داشت. گاهی دست به جیب که می‌کرد، اسکناس‌ها مثل برگ خزان! بیرون می‌ریختند.

او نیز با مزاح و شوخی پول‌ها را درمی‌آورد و می‌گفت: اُشکُرکَر بِین!

 

 

این داستان قدیمیه. آن موقع، اکثر شماها دنبی‌یِین، یه تعداد محدودی دی با وَرکولی وازی می‌کُردُن! (یعنی اینقدر کوچک بودند که همبازی بره و بزغاله می‌شدند.)

خلاصه که پول خوبه حلال باشه، زیاد و کَمیش، اُشکُرکَری جور، میا و میشو!

تا اصطلاح و داستانِ دیگر، خدا نگهدار... جیفتان دی پر از روزی حلال.

 

 

با سپاس از آقای میرصادقی برای متن و خانم قادری برای پوسترها

تهیه شده در گروه طالقانی درجی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۰۲ ، ۰۷:۵۲
درجی طالقانی

آرزوهای رسیده، لذت‌های بر باد رفته!

دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۰۴ ق.ظ

انسان همیشه به آرزو امیدوار است و با آن زندگی می‌کند، که این آرزوها انتها ندارند!

حدود پنج یا شش ساله که بودیم، می‌گفتیم: «کی بشه بریم مدرسه؟» مهرماه از راه رسید و ما را روانه مدرسه کردند. داخل کلاس، نشستن روی نیمکت و در جمع دوستان، مهمتر از همه دور شدن از کار سختِ روزانه، بودن در کلاس اول، آرزویی بود که به آن رسیدیم.

چند روزی که گذشت، گفتند امروز می‌خواهند کتاب بدهند. آقا مدیر با یِک بغل کتاب آمد داخل و آنها را بین بچه‌ها تقسیم کرد. خیلی خوشحال بودیم. تا دیروز، مشغول علف چینی و وَرکولی‌وانی و کوتِ بار و کارهای سخت دیگر، اما امروز روی نیمکت، با این قشنگِ کتابان کنار دوستان!

یکی از کتاب‌ها را با شوق باز کردیم. صفحه اول آن، عکسی از شاه داشت. صفحه بعدی، عکس زن شاه!! به همدیگر نگاه کردیم و پچ‌پچ‌ها در خنکای کلاس گل انداخت: «چیبه اینی سَر لوخته؟ اِهی روسری نُداره!» آخر برای یک طفل روستایی در دهه‌ چهل و پنجاه، که شاید یک بار هم مادرش را بی روسری ندیده بود، این بی‌حجابی زن‌ها، عجیب می‌آمد.

کتاب را ورق زدیم. صفحه بعد: «اِهی این گُربه دَرَ دار جواَر میشو». صفحه بعد: «اِهی دَرَ آن شاخی سَر وَرمال میشو» صفحه بعد: «داری سَردَ جیرومه! چه قشینگه عکس» ورق زدیم صفحه بعد: «نگاه کن زُنا دَرَ رختَ بَندی سَر پهن مینه، آن گربه دی با تا گولّه بازی مینه» ورق زدیم صفحه بعد: «کَشکریت داری شاخه‌ی سَر پیندیر تُکُش دَره، یِه روباه دی داری بیخِ» رفتیم صفحه بعد: «یِه آقا درازِ نان، تُکُش هم سه گوش، بینگیه خیوی سَر، مینگنه آن سوراخی میان، آن یکی مردا هم با الُمبَه دَر میوره!» ما که نمی‌دانستیم این نان سنگک است و آنانی نانوا هم مَرد، آخر ما فقط بالی نان و پِنجیکشی که ننه‌مان درست می‌کُرد، را دیده بودیم.

کلاس اول و دوم و سوم و پشت بند آن، چهارم، گذشت. در آرزوی پنجم و امتحان نهایی در مَنگلان بودیم. آخر کلاس پنجم بودن و امتحان دادن در منگلان هم، پُز خاصّ خودش را داشت. به این آرزو هم رسیدیم! به ضربَ کوس پنجم را قبول شدیم. حال آرزوی دیگری رخ می‌نمود: رفتن به دوره راهنمایی و زندگی در خانه اجاره‌ای در گوران و مدرسه رفتن در مَنگلان. آرزوها پشت سر هم برآورده می‌شدند.

یک روز در دبیرستان، دبیر ریاضی آمد سَر کلاس، گچ را برداشت و روی تخته سیاه نوشت: ۹۰ تقسیم بر ۳. همه گفتند: خُب میشه ۳۰. بعد نوشت ۱۰۰ تقسیم بر۳. بچه‌ها پِچ‌پِج‌کنان گفتند: این باقیمانده داره. بعد معلم تخته سیاه را پاک کرد و گفت: «خوب گوش کنید» آن بالای تخته سمت چپ، یِک ۷ نوشت، بعد سمت راستِ ۷ یِک خط بزرگ وَرمال کشید و گفت: «این رادیکاله». با خود گفتم: «این ۷ شاخداره یا رادیکال؟!» یک عدد سه رقمی آن بالا نوشت و شروع کرد به تقسیم و تفریق، خلاصه تا تَه تخته سیاه آمد و آخرش هم باقیمانده صفر نشد!

بعد از رادیکال رفت سراغِ درس بعدی: این اصطلاحاتِ تانژانت و کتانژانت و سینوس و ......،!! که آخرش هم من هیچکدامش را خوب یاد نگرفتم. جای عمو نقی میراحمدی خالی، خوب اینها را حل می‌کرد.

دبیرستان را هم در آرزوی گرفتن دیپلم سپری کردیم.

حالا رفتن به سربازی و پایان خدمت و کار و ازدواج و استخدام و خانه و ماشین از آرزوهای بزرگ ما بودند. به لطف خدا، قطار آرزوهای‌مان یکی یکی به ایستگاه برآورده شدند رسیدند و ما از آنها گذشتیم.

 

آدمی چیست؟ زمانی که بیکاری فقط آرزوی کار داری و دیگر به چیزی فکر نمی‌کنی. وقتی که سرکار می‌روی، خسته می‌شوی و آرزوی بازنشستگی داری. امیدواری بعدِ بازنشست شدن، خستگیها در برود و فراغت برسد. که البته اینگونه نیست و نه تنها خستگی در نمی‌رود که تازه خورده فرمایشها شروع می‌شود، آن‌گونه که به خود می‌گویی: کاش این آرزومان برآورده نمی‌شد! همان سر کار بودن، اِی بَدَکی نبود!

انسان از زمانی که خود را شناخت، همیشه در آرزو بود. هی آرزو و هی آرزو. با اینکه به بیشتر آرزوهایش رسیده، باز هم مثل روز اول در آرزوست. اگر انسان همه دنیا را هم داشته باشه، باز هم در آرزوست و جالب آنکه هیچوقت هم شاکر داشته‌هایش نیست!

آخر آنکه ما را خلق کرده فرموده: آسایش و آرامش در آخرت است، ولی انسان آن را در دنیا می‌جوید و صد البته که نمی‌یابد.

 

به قلم: استاد شنتیایِ کَندسرِ اورازانِ طالقان‌جان

 

 

تهیه شده در گروه طالقانی درجی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۴
درجی طالقانی

 

در هشتم شوال سال ۱۳۴۴ هجری قمری، قبرستان بقیع، مهم‌ترین قبرستان اسلام و بقعه‌های آن از جمله بارگاه امام حسن، امام سجاد، امام باقر و امام صادق، علیهم السلام، به دست وهابیون تخریب شد. وهابی‌ها دو بار، ابتدا در سال ۱۲۲۰ قمری و بار دیگر در سال ۱۳۴۴ قمری، با اتکا به فتوای ۱۵ تن از مفتیان وهابی مدینه، مبنی بر ممنوعیت اجماعیِ ساختن بنا بر روی قبور و لزوم تخریب قبور، به ویران کردن اماکن و بقعه‌های بقیع پرداختند.

تخریب بقیع، واکنش مردم و عالمان بسیاری را در ایران، عراق، پاکستان، شوروی سابق و کشورهای دیگر برانگیخت. دولت وقت ایران، در واکنش به تخریب اماکن مقدس مسلمانان، یک روز عزای عمومی اعلام کرد و در پی آن، به رسمیت شناختن کشور تازه‌ تاسیس سعودی، سه سال به تعویق افتاد.

در منابع، آگاهی‌هایی اندک از تلاش‌های جلال آل احمد در دو سال اقامتش در مدینه عرضه شده است. به گفته شمس آل احمد، برادر جلال، به ‌رغم آن که وهابیان بازسازی قبور را بدعت می‌شمرند، وی در این دوره با حمایت‌های آیت‌‌الله بروجردی و تشویق بازاریان تهران کوشید تا قبرستان بقیع را بازسازی کند؛ ولی توفیقی نیافت. (جلال از چشم برادر، ص۱۶۱)

جلال آل احمد نیز در کتاب «خَسی در میقات» از اشتیاق برادرش و تلاش فراوان و خون دل خوردن وی برای سنگچین کردن پیرامون قبور ۴ امام مدفون در بقیع سخن گفته است. (خسی در میقات، ص۴۲).

فطرس‌مدیا با انتشار ویدئویی به شرح این رویداد می‌پردازد که از طریق لینک زیر، قابل دریافت است.

دریافت فیلم

منبع: کانون خبرنگاران ایکنا، نبأ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۰۲ ، ۰۸:۵۷
درجی طالقانی

آلبوم عکسهای بهار 1402

يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۷:۰۶ ق.ظ

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۷:۰۶
درجی طالقانی

شکوفه

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۲:۰۵ ب.ظ

شاید برای بعضی‌ها جالب باشد که بدانند، حالا و در ماهِ دومِ فصل بهار، که در بسیاری از نقاط ایران جان، شکوفه‌ها ریخته، تازه، دارانِ طالقانی به شکوفه نشسته‌اند.

به قول آن ترانه معروف محلی‌مان:

عیـــد بیـومی دُواره             شُکُوفه دیاره!              بی‌یِیم بِشیم طالُقان                ننه چُشم اُنتظاره!

گزارش‌های میدانی حاکی از آن است که ماشاءالله ایمسال، همه داران غوره بَسته‌یَن!

مثل این دار

 

یا این کُواَلو دار

که اگه هوا روزگار خوب بُمانه، ان‌شاءالله اینجوری بار میوره و شاخُش خَم گِردی میبو.

 

بعد میتانی اونی همرا، رُب و لواشک دُرُست کنی و با دلِ خوش باخوری.

 

 

آها عِزیز جان... بُهاره بُهــــــــار

حتی مینی کُتاب دی شُکوفه کُردیه

 

راستی، بعضی جاهایِ طالقان، به شکوفه میگن: نِـوُچه. به آدم سیفیدرو دی میگن: اِسپی نِوچه.

خا.. بعدِ ذکرِ خیرِ بُهار و نِوچه و یه کیشکه یادگیتُن، مُن بَشُم یه چایی شَهرویی پِی باخورُم... یا علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۰۵
درجی طالقانی

داستان پر تلاشِ واش: لوکی سَرَ سِینگ بینگِنیم

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۲، ۰۹:۵۶ ق.ظ

در اورازان، علفها را به سه روش میچینند.

روش اول: ینجه واُسبُس (یونجه واسپرس) را بعد از چیدن، بغل‌بغل، کنار هم ری یَ مینُن، بعد از خشک شدن، آنها را بَند مینُن( کمر علفها را می‌بندند).

روش دوم: علفهای رسیده و نزدیک به خشک را مثل: دَمُجار، دُرَی سَر، خُمُسنو، سِینگ تاشان، گُل چال دیمه، ویَداری دَره، اینجاها علفها را به صورت چهار یا شیش بغلی، لوک می‌کنند و روی آنها را با سنگ فراوان می‌پوشانند تا این لوک، مکعب مستطیلی کاملاً فشرده شود.

روش سوم: علفهای تَر و تازه مَرزها، چاکها، مسیر رودخانه، تَکرو که علفهای آبدار واُلَرگ زیاد دارد، یکی دو بغل سبک کنار هم گذاشته و روی آنها را چندتا سنگ سبک می‌گذارند به حدی که فقط باد آنها را نبرد.

در مَثَل: «لوکی سَرَ سِینگ بینگِنیم»، آش تشبیه شده به این علفهای تَر و تازه و آبدار (که به سرعت هضم می‌شود و گرسنگی می‌آورد.) لذا قدیمی‌های ما هر وقت آش می‌خوردند، یکی دو لقمه نان پنیر هم پِی‌سر می‌خوردند که این آش را (همچو سنگی) نگه دارد.

لفظِ کمی متفاوت این مثل در اورازان را با دیگر جاهای طالقان، از آن جهت آوردیم که اگرچه دانستن اصطلاحات و مثلهای دیگر نقاط خالی از لطف نیست و آشنایی با فرهنگهای مختلف، لازم، اما حفظ فرهنگ خودمان، واجبی است که باید در عمل به آن، این گنجینه غنی فرهنگی را به آیندگان هدیه داد!

 

سیداحمد میرصادقی، اهل آبادیِ باصفایِ اورازانِ طالقان جان

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۰۲ ، ۰۹:۵۶
درجی طالقانی

بِی‌شیم بُنُرو

دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۲، ۰۹:۱۴ ب.ظ

«بُنُرو» برای همه تره‌چینان دهه ۶۰ و ۵۰ و قبل از آن، محلی است،کاملاً آشنا و خاطره انگیز.

یک روز بهاری، نزدیک غروب، وقتی دیدم چند تا از دخترهای همسایه داشتند با هم صحبت می‌کردند، احساس کردم که دارند برای رفتن به تره چیدنِ فردا نقشه می‌کشند. سرم را انداختم پایین، تا یواشکی و قدم زنان از کنارشان رَد شوم که یکی از آنها گفت: «مُن نَنُمه بَگوتُم فردا میخَیم بِیشیم تَری بَه»

رفیقش گفت: «الآن بُنُروی وقته»

و اسم چند نفری را گفت. من همانطور که سرم پایین بود، شنیدم که یکی از آنها سلام کرد. سرم را بلند کردم و با کمی لبخند جواب دادم: «علیک سلام، فردا میخَین بِیشین تَری به؟»

دخترها همانطور که به همدیگر نگاه می‌کردند، یکی‌شان گفت: «آها، تو اَم می‌یَی؟»

با کمی مکث و از شما چه پنهان، یِه خورده دی ناز، گفتم: «بَشُم بِینُم نَنم چی میگو!»

کمی آن اطراف قدم زدم و آمدم خانه. مادرم جلوی اجاق (کَله) گوشه ایوان داشت شام درست می‌کرد. گفتم: «نَنه فردا میخام بَشم تَری به!!»

مادرم درحالیکه انبر دستش بود، سرش را بلند کرد وگفت: «تَری به یا یَلغُشتُک؟»

گفتم: «نَنه نَنه دوش تُبرُمه پُر مینُم» با سکوت او، رضایتش را احساس کردم. گوشه ایوان دنبال کیسه می‌گشتم که صدای یکی از زن‌های همسایه آمد که مادرم را صدا می‌کرد: «عروس حِیبّه، عروس حِیبّه، فردا شَنتیا رَ بَرُست مَی یالانی همراه بَشوَ تَری به»

خانواده‌ای که دخترشان برای سبزی می‌رفت، دوست داشتند یک مرد آشنا و چشم پاک، از همسایه یا فامیل، همراه او باشد، برای کمک، مواظبت و جلوگیری ازخطرات احتمالی. مادرم گفت: «باشه، میا».

من هم سریع وسایل را آماده کردم و بدو بدو رفتم سراغ یکی از دوستان.

- «بیو فردا بِیشیم بُنرو»

گفت: «دو نفری؟» گفتم: نه، فلانی و فلانی و فلانی هم میخان بیان»

باشه‌ای گفت و قرارشد حدود ساعت یک شب حرکت کنیم. زمان حرکت را به بقیه هم گفتیم. (برای این نیمه شب حرکت می‌کردند که صبحِ زودِ علی‌الطلوع، پایِ دامنه سبزِ کوه باشند و زمان کافی برای تره‌چینی داشته باشند و تا هوا گرم نشده، سبزیها رو بچینند و قبل از غروب آفتاب هم به ده برگردند.)

ساعت یک شب، دوش تُبره به دوش، با چوب‌دستی، رفتم خونه رفیقم و به‌اتفاق بقیه راخبر کردیم. من تازه یک چراغ قوه خریده بودم که ۵ تا باطری بزرگ می‌خورد (که در آن زمان، یک چیزِ خیلی لاکچری محسوب می‌شد) و توی آن تاریکی شب، نور چشم نوازی داشت.

دقایقی طول کشید تا یالان حاضر شوند و راه بیفتیم. دخترها از جلو می‌رفتند و ما پشت سرشان حرکت می‌کردیم. از باغان رفتیم به سمت راهِماز، رسیدیم اول خُمُس‌نو که دیدم تعدادی جلوی ما دارند می‌روند به کوه. با دیدن نور چراغ قوه ایستادند و سلام علیک وحال و احوال کردیم.

کسانی که برای سبزی می‌روند، چون همه هم سن و سالند، در این پیمایش یا سفر نیمروزه، خودمانی و راحت هستند. حتی شاید یِک دختر و پسر توی ده با هم حال و احوال نکنند اما در این سفر، نه! (خجالت‌ها کنار گذاشته می‌شود و رازها آشکار می‌گردد و چه بساطِ نامزدی‌ها و وصلت‌هایی که در دامان کوه سخاوتمند، کلید می‌خورد)

شیب تند و نفسگیر خُمُسنو را طی کردیم، در حالیکه رفیقم جلوتر از همه بود و من هم در انتهای جمعیت. گه گاهی با این نور چراغ قوه به دوستم که جلو بود، علامت می‌دادم و با هم ‌ارتباط برقرار می‌کردیم. بالاخره رسیدیم به گردنه خاک گَردُنُک. نشستیم تا نفسی چاق کنیم، کمی که گذشت بهشان گفتم عرق کردید زیاد نشینید. و دوباره طی طریق ....

درمسیر، اُولُوئُوک و آرینگ را پشت سر گذاشتیم تا رسیدیم به میان نو. نسیم سرد صبحگاهی صورت ما را نوازش می‌داد. از دره میان نو که پر از برف بود بالا رفتیم. بالای گردنه، سوپی وارکُش را هم پشت سر گذاشتیم و رسیدیم بُنروی سَر رَجه.

اَفتو تازه تیخ کُردی‌به. این رَجی سَر، پشت سرمان دِه خُچیره است و جلو روی‌مان بُنروی پَخت سِینگ. نسیم سرد و کمی تند صبحگاهی، خوش و بش یالان و جیک جیک پرندگان را چون نوایی دلخوش به گوش می‌رساند. زبان و قلم قادر از توصیف آن نیست.

بُنُرو جایی است که شورُک و آتُک فراوان دارد. یافتن کمانگوش هم دور از انتظار نیست. کمی از گردنه که پایین برویم، یک سنگ بزرگ تقریباً مسطح (به نام بُنروی پَخت سِینگ) میزبان تَره چین‌هاست. دیدن این سنگ، خاطرات خیلی‌ها را زنده می‌کند.

جاتون خالی صبحانه را خوردیم، پیشِمانَ دَبُستَیم و پخش شدیم برای چیدن سبزی. بعضی دخترها نغمه‌های محلی را زمزمه می‌کردند. همانطور که گفتم، اینجا در کوه، دخترها و پسرهاا تقریباً راحت گفتگو می‌کردند، (که یک تازگی خوشایندی برایشان داشت.) چون توی ده با اینکه همه آشنا هستند، این ارتباطات به مقدار کم و حداقلی است. (به دلیل تعصبات و حریم‌های عُرفی).

بعد از یکی دو پیش، سبزی چیدن، نزدیک ظهر نهار را روی همان سنگ خوردیم. همه بچه‌ها تقریباً حدود بیست کیلویی سبزی چیده بودند. من و دوستم سریع آمدیم بالای گردنه، وسایل را گذاشتیم و رفتیم پایین، بعد دوتایی سبزی‌های چیده شده بچه‌هارا کول می‌کردیم و میاوردیم بالا. مجدد می‌رفتیم پایین و ادامه کار...

به دلیل شیب زیاد و سنگینی سبزی‌ها برای دخترها سخت بود که آن را بالا بیاورند. و ما هم که خیر سَرمان مرد بودیم و صد البته که برای خودشیرینی هم شده، این حمل بار را قبول می‌کردیم. بعضی دخترها هم برای جبران، کمی سبزی به ما می‌دادند.

دیگر بعدازظهر شده بود، که همه جمع شدیم روی گردنه. من و دوستم با دوش تُبره و خانمها همه با چادرشبِ پُر از سبزی، آماده حرکت به سمت خانه بودند.

 

به قلمِ: آقای سیداحمد میرصادقی، به لهجه‌ی شیرین اورازانِ طالقان

 

_________________________

کلمات طالقانی:

  • تره چین: سبزی چین. کسی که در بهار برای چیدن سبزی‌های کوهی به کوه می‌رود.
  • یَلغُشتُک: علّاف گشتن همراه باشیطنت!
  • دوش توبره: کیسه‌ای که روی پشت حمل شود، کوله پشتی.
  • حِیبه: حبیبه، نام مادر آقای میرصادقی.
  • شنتیا: اسم دومِ آقای میرصادقی.
  • یالان: بچه‌ها هم در مقامِ معنی کودکان و فرزندان استفاده می‌شود و هم در مقامِ معنایی دوستان و رفیقان. دقیقاً مانند کاربرد کلمه بچه‌ها در فارسی.
  • خُچیره: یکی از روستاهای بالاطالقان.
  • اَفتو تازه تیخ کُردی‌به: آفتابی که تازه برآمده.
  • شورُک: یکی از انواع سبزیهای کوهی.
  • آتُک: همان والَک است، یکی از انواع سبزی کوهی.
  • کُمانگوش: قارچ کوهی.
  • پیش دَبستان: بستن پارچه‌ای بزرگ مانند روسری یا چفیه در جلوی بدن، برای ریختن سبزی در آن. پیش بستن، کار سبزی چین را در هنگام چیدن سبزی راحت می‌کند و سرعت چیدن را بالا می‌برد زیرا زمانی برای ریختن سبزی چیده شده داخل کیسه، توبره و نظائر آن را هدر نمی‌دهد.
  • چادرشب: پارچه‌ای تقریباً بزرگ و محکم برای حمل رختخواب و حمل سبزی. گاهی خانمها به دور کمرشان هم می‌بستند.

 

توضیحات درج شده داخل پرانتز و به رنگ آبی، از ادمین است.

کلماتی که با رنگ زرشکی هستند، اسامی و نام مکانهای خاصی در جغرافیای روستای اورازان هستند.

عکس سبزی از خانم مینا قادری - عکس سمت چپ: دهه 60، جاده چالوس، جوانِ درون عکس، آقای سیداحمد میرصادقی هستند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۱۴
درجی طالقانی

زمستانی در اورازانِ دهه‌ی پنجاه

 

- اللهُ اکبر، استغفرالله رَبی و اتوبَ الیه،،،، اللهُ اکبر!

با صدای نماز بابا از خواب بیدار شدم. کرسی پَ‌یِی زیر لحاف، این پهلو آن پهلو می‌کردم، حالِ بلند شدن را نداشتم. الله اکبرِ بابا، کمی تندتر بود برای بیدارباش ما.

- السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.

بابام نمازش تمام شد، منم بیدار، زیر لحاف، منتظر بیرون رفتن بابا بودم که یک‌دفعه با صدای بلند گفت: «صغیران میخان راست گَردُن دو رَکعت نُماز بُخوانن، فالوجه باد بیگیتیَن!»

اینو گفت و فانوس را از روی کرسی برداشت و فتیله آن را کمی بالا کشید و به مادرم، که تکیه به گهواره داده بود و به بچه شیر می‌داد گفت: «یالانَ بَگو بیان طِبله، مالَ بَدوشتُم، وَرکولی رَ سَرادیَن!»

چند روز بعد از زایمان گوسفندان، مقداری از شیر آن را می‌دوشیدند و قسمتی را برای وَرکولی (بچه‌ گوسفند و بز) نگه می‌داشتند (از جهتِ تغذیه آنها.)

از پنجره چوبی خانه به بیرون نگاه کردم، کمی روشنایی بعد از گرگ و میش هوا و سفیدی برف حیاط، اندکی فضا را روشن کرده بود. مادرم داشت گهواره را تکان می‌داد و برای بچه لالایی می‌خواند. با صدای ملایم گفت: «احمد، بَبُم، راست گَرد بَشو طِبله، آقات منتظره»

من هم یک کِش و قوسی به خود دادم، ویاس بَکُشیَم، بلند شده، لباس پوشیدم و رفتم به طویله. بابا داشت گوسفندان را می‌دوشید. رفتم کنارش ایستادم. بابا همانطور که در حال دوشیدن میش و بزها بود، به من گفت: «آن سَقَرکُرَ گوش میشَ بییور بَدوشُم، بیصّاحاب چینگ هانی‌می‌دیه»

آخر بعضی از گوسفندان موقع دوشیدن، جفتک می‌زنند. رفتم گردن میش را گرفتم و آوردم جلوی بابا. در حالی که آخرین میش را می‌دوشید، به من گفت: «وَرکولی رَ سَرادین، بعد از اینکه بُچّویَن، داکُن کُرُس، یِکَّم وُلدی اوشانیبه بریز»

بابام ظرف شیر را برداشت و راهی خانه شد. من هم رفتم درب کُرُس را باز کردم. وَرکولی بع‌بع کنان مثل فشنگ آمدند بیرون، هرکدام دنبال مادر خود می‌گشتند. من هم به آنها کمک می‌کردم تا زودتر به مادرشان برسند.

وَرکولی‌ها حسابی بُن کتی‌بیَن و میچّوییَن.

بعد از اتمام شیر خوردن ورکولی، آنها را بردم داخل کُرُس و درب آن را بستم. رفتم انباری، مقداری وُل توی آخورشان ریختم، درب انباری را هم بستم و از طویله بیرون آمدم. آفتاب با نور ضعیف صبحگاهی روی برف‌های کوچه می‌تابید و چشم را می‌زد.

رفتم خانه و نشستم زیر کرسی. بابام داشت نون خشک پنجه کش را از گوشه و کنار سفره جمع و توی بادیه، شیر تریت می‌کرد و با قاشق روحی بهم می‌زد. مادرم به من گفت: «بَبه راست گَرد یِ بادیه بیور تییبه شیر داکُنُم»

توی سفره دنبال نون خشک می‌گشتم که صبحانه بابا تمام شد و به من گفت: «بیو میخَیم یکّم واش بینجنیم» این علف خُردکردن هم از آن کارهای سخت بود.

شیرتریتم را خوردم و یکی دو لقمه نون با پنیر خیکی هم روش، این دو لقمه نون و پنیر به خاطر این بود که چایِ بعد از آن، بچسبد!

رفتم پیش بابا برای خُرد کردن علف. هی او دَم هامیدا، مُن دی می‌کیشیَم. حدوداً بعد از دو ساعت کار، بالاخره تمام شد. داشتم بالای پشت بام طویله قدم می‌زدم که بابا رفت تا ناهار گوسفندان را بدهد.

با نزدیک شدن ظهر آمدم خانه. در هوای سرد زمستان، کرسی بهترین نعمت بود.

مادرم لحاف کرسی را بالا زد و از داخل تنور، دَبّه روحی دسته‌دار را آورد بیرون.

گفتم: «ننه نهار چی داریم؟» با لحن مادرانه گفت: «شورُک پلو»

از وصف این شورک پلو هر چی بگویم، حق مطلب ادا نشده:

شورک آن از کُمانگر،

سیب زمینی آن از جیر باغ،

قورمه آن از گوسفندی که گُرز و کما خورده،

برنج آن (آآه بند انگشت) از شمال،

آتش پخت آن از تنور،

آب آن از چال چشمه،

نمک آن از وشته،

مادرم سینی بیضی شکل را پر کرد از این شورک پلو (که کَته کرده بود) و آن را گذاشت توی سفره‌یِ‌ روی کرسی. ما هم قاشق به دست حمله کردیم به سینی. قورمه‌های توی پلو محدود بود. همانطور که مشغول خوردن بودیم، نیم نگاهی هم به قورمه‌ها داشتیم. اخویم، سید انبیا، گه گاهی شیطنت می‌کرد و توی سینی دنبال قورمه می‌گشت. در حال خوردن، با دیدن سیاهی لای پلو، قاشق من و انبیا، در حالِ حمله به قورمه به هم می‌خورد!

صدای بابا در آمد: «مگه غَذَی میان کُرم دَره، وامیجورین؟!»

با این تَشَر بابا ما هم سر به جیر انداخته، با مظلوم نمایی، به خوردن غذا ادامه دادیم...

 

یادِ همه‌ی روزهای سخت اما خوش بخیر... یاد تشرهای پدر و مهربانی مادر... یاد آن کارهای سخت و غذای خوشمزه و گرمایِ دلچسبِ کرسی... روحِ گذشتگانمان شاد

________________

کلمات طالقانی:

  • کرسی پَ‌یِی: پایه کرسی، یکی از چهار ضلع کرسی که محل نشستن و خوابیدن است.
  • کُرُس: محل مخصوص نگهداری ورکولی که همان بچه‌های گوسفندان هستند.
  • وَرکولی: بچه میش (وَره) و بچه بز (کولی).
  • وُل: قسمت انتهایی علف و یونجه، شامل برگ و گل بیشتر که ورکولی به علف خوردن عادت کنند.
  • ویاس: خمیازه.
  • بُچّویَن: میک زدن.
  • کُر گوش: گوسفندی که گوش کوچک دارد.
  • بادیه: کاسه روحی یا مسی برای آش و آبگوشت.
  • خیک: پوست گوسفند برای نگهداری پنیر.
  • سَرادین: رها کن،آزاد کن.
  • بُن کتیَن: خم شدن زیر پستان مادر.
  • فالوجِ باد: این از آن اصطلاحاتی است که معادل فارسی نداره، دردِ بادی در اعضای بدن، شبیه قولنج.

 

به قلمِ: آقای سیداحمد میرصادقی، به لهجه‌ی شیرین اورازانِ طالقان

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۱ ، ۱۴:۵۷
درجی طالقانی