درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

درجی، به طالقانی یعنی: دریچه سقفی خانه‌های قدیمی که رو به نور و هوای تازه باز می‌شد و نقش پررنگی در معماری، فرهنگ، افسانه‌ها و مراسمهای طالقانی دارد.

درجی: دریچه‌ای رو به فرهنگ، زبان، مردم و خاک طالقان

دوست عزیز سلام

طالقان، ولایتی اصیل و ریشه دار، با مردمانی نجیب و آرام و فرهیخته و فرهنگی غنی و ناب و بی‌بدیل است.
از نظر جغرافیایی، طالقان را نگین رشته کوه‌های البرز می‌دانند. دیاری محصور در کوه‌های جنوبی مازندران و گیلان، همسایه با کرج و الموتِ قزوین. با فاصله 166 کیلومتری از تهرانِ پایتخت.

این دیار، 86 پارچه آبادی دارد که برخی از روستاهای آن، به دلایل فرهنگی (مثل: روستای اورازان - زادگاه جلال آل احمد که کتابی هم به همین نام دارد) سیاسی مذهبی (مثل: روستای گلیرد - زادگاه آیت الله طالقانی، جاذبه‌های توریستی (مثل: روستای کرکبود - آبشار کرکبود و روستاهای حاشیه سد طالقان) و دلایل دیگر، آوازه‌ای جهانی دارند.
همچنین یکی از مرموزترین روستاهای ایران که به "ایستا" معروف است و در خود طالقان به "ترک آباد" شهرت دارد، در آن واقع شده است.

امّا بیشترین شهرت طالقان، مربوط به مفاخر و بزرگان آن است. از ابوذر زمان (آیت‌الله سید محمود طالقانی) و نویسنده خسی در میقات (مرحوم جلال آل احمد) گرفته تا شهید تیمسار فلاحی، دکتر حشمت، درویش خانِ اهل موسیقی و زنده یاد مریم میرزاخانی که مشتی است نمونه‌ی خروار در ذکر مفاخر و بزرگان طالقان.

ناحیه طالقان، زیستگاه حیات وحش وگونه‌های متنوع گیاهی است که واجد ارزش‌های تفرجگاهی هستند.
طالقان به غیر از آثار ارزشمند طبیعی که درخود جای داده‌است، اماکن زیارتی و تاریخی ارزشمندی نیز دارد که بر جاذبه‌های آن می‌افزایند.

زبان مردم طالقان از ریشه های فارسی - تاتی است.
ما در اینجا گرد هم جمع شده‌ایم تا طالقان خود را بهتر شناخته و در جهت احیای فرهنگ و زبان خود گام برداریم.

تمام تلاش و همت ما بر این است که زبان و فرهنگ و خاک طالقان عزیزمان، از هر گزند و آسیب، محفوظ بماند.

خُجیره هم زبانان، البرزیانِ نازنین، شمایی قدم مایی چُشمی سر.
به خودمانی زبان گپ بَزنیم تا ماندگار بُمانه.


برای ارتباط با ما
از طریق ایمیل به آدرس taleghanidarji@gmail.com مکاتبه کنید.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

آیت الله طالقانی

جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۵۷ ب.ظ


#آیت_الله_طاﻟﻘﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ، ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، ﻣﺸﻖ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺧﺎﻧﮕﯿﻢ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭘﺮﺗﺮﻩ ﺍﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﻣﻌﻠﻢ، ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻓﻀﺎﯼ ﻏﺮﯾﺐ ﻭ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺁﻣﻮﺯﮔﺎﺭﻡ ﺷﺪﻡ.
ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﻟﺮﺯﺍﻥ، ﺍﺭﺗﻌﺎﺵ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﻭﻟﯽ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺍﺷﮏ ﺁﻟﻮﺩ ﻭ ﺗﻮﺍﻡ ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﺑﻮﺩ. ﭼﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﺮﮔﻪ ﺩﻓﺘﺮ ﻧﻘﺎﺷﯿﻢ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﺁﻗﺎ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻮ" ﮐﻪ ﺗﺎ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺑﺮ ﻗﺎﺏ ﻋﮑﺲ نصب شده بر ﺩﯾﻮﺍﺭﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ.
ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻥ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﻭﺍﺭﺩﻩ ﺩﺭ ﻧﻮﺯﺩﻫﻤﯿﻦ ﺭﻭﺯ ﺷﻬﺮﯾﻮﺭ ﺳﺎﻝ 1358 ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺼﺎﺋﺒﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺑﺎ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﺭﺩﻩ ﺑﺎﻻﯼ ﻧﻈﺎﻡ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺩﺍﻧﺴﺖ.
ﺭﻭﺯ ﻫﺎﯼ ﺗﻠﺦ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﮐﻪ ﺭﺍﺩﻣﺮﺩﺍن ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﻓﯿﺾ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺰﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﺑﺮﺍﺑﺮﯼ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺭﺣﻠﺖ ﯾﺎ ﺷﻬﺎﺩﺕ ‏« ﺍﺑﻮﺫﺭ ﺯﻣﺎﻥ ‏» ﺑﺎ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺍﺑﺮ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﻫﺎی اول انقلاب ﺑﺮﺍﺑﺮﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺟﻬﺖ ﻓﺮﺍﺟﻨﺎﺣﯽ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺣﮑﻮﻣﺘﯽ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻫﺎﯼ ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺍﻭ ﻭ ﻧﺒﻮﺩ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﻟﺘﯽ، ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻭ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﻫﺎ می گویند.
ﻣﺮﺩﯼ ﺍﺯ ﺗﺒﺎﺭ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ‏(ع) ﻭ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺍﻭ ﺍﺳﻮﻩ ﺟﺎﺫﺑﻪ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺎ. ﭘﺪﺭﯼ ﮐﻪ ﭼﭗ ﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﺍﻓﺮﺍﻃﯽ ﻫﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭼﻮﻥ ﻧﺎﺻﺤﯽ ﻣﻨﺼﻒ ﻭ ﻣﺸﻮﻗﯽ ﺩﻟﺴﻮﺯ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺖ و ﭘﺎﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﺍﻭ ﺣﻀﻮﺭ ﻣﯽ ﯾﺎفتند. ﺑﻪ ﮐﻼﻡ ﺷﯿﻮﺍﯾﺶ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﻣﺴﺠﺪ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﺩند ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﻨﺒﻞ ﺍﻋﺘﺪﺍﻝ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ. ﺍﯾﻦ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﻭ ﺍﻟﺘﺰﺍﻡ ﺑﻪ ﻣﻨﺶ ﺍﻭ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ بسیاری از ﮔﺮﻭﻩ ﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﺼﺎﺩﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. به طور قطع ﭘﺬﯾﺮﺵ ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻃﺎﻟﻘﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ‏«ﭘﺪﺭ‏» ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﮑﺎﻧﺪﺍﺭﯼ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻢ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻄﻮﻁ ﻓﮑﺮﯼ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺑﻮﺩ. ﺍﺯ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭ ﻭ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺘﯽ ﺑﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﺧﻄﺮ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﺭﺗﺪﺍﺩ ﻣﺘﻬﻢ ﮔﺸﺘﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺳﯿﺪ ﻣﺤﻤﻮﺩ علایی ﻃﺎﻟﻘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻫﺎ ﻫﻢ ﮐﻼﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ. ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻣﯽ کرﺩ .
ﻓﻘﯿﻬﯽ ﺗﻮﺍﻧﻤﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺘﺶ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻃﺮﺯ ﻓﮑﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺣﺬﻑ ﺁﻥ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺳﻮﻕ ﻧﺪﺍﺩ. ﺍﺯ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺷﺪﯾﺪ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺷﻬﯿﺪ ‏«ﻧﻮﺍﺏ ﺻﻔﻮﯼ‏» ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﻔﺘﻪ ﺷﺪﻩ است. اما ﺍﯾﻦ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺁﺭﺍﺀ ‏«ﻓﺪﺍﺋﯿﺎﻥ ﺍﺳﻼﻡ‏» ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﻧﻮﺍﺏ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﺸﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﯾﺎ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺟﺎﻥ ﺭﻭﯼ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺗﺤﺖ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻫﺎﯼ ﺷﺪﯾﺪ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺍﻣﻨﯿﺘﯽ ﺳﺎﻭﺍﮎ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﺷﺨﺼﯽ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺰﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﻭ نوامیسشﺧﺮﯾﺪ و شد آنچه تاریخ راوی آن است.
ﻃﺎﻟﻘﺎﻧﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻭﺍﻗﻊ ﺯﯾﺒﻨﺪﻩ ﻟﻘﺐ ‏«ﭘﺪﺭ ﻣﻠﺖ» ﺍﺯ ﺳﻮﯼ ‏«اﻣﺎﻡ ﺍﻣﺖ» بود ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﯾﺎ ﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: «ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ، ﻣﻠﺖ ﭘﺪﺭﯼ ﻭ ﺍﺳﻼﻡ ﻣﺠﺎﻫﺪﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ». این عنوان به آن جهت است که ﺍﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺒﻠﻎ ﺗﮏ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻭ ﻧﯿﺰ ﺟﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ. ﻣﺪﻋﯽ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺳﯿﺪ ﻣﻬﺪﯼ ﻃﺎﻟﻘﺎﻧﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺍﻭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﻧﻘﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺍﻡ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ‏«ﻣﻦ ﺩﻩ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺣﺮﻑ ﺧﺎﺻﯽ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ». ﺍﯾﻦ ﺗﻀﺎﺩ ﺁﺭﺍﺀ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺴﺎﻟﻤﺖ ﺁﻣﯿﺰ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﻮﺩ .
ﺩﺭﮔﺬﺷﺖ ﯾﺎ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﺳﯿﺪ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﻃﺎﻟﻘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﻏﻤﯽ ﺑﺮ ﺭﻭﺡ ﻭ ﺭﻭﺍﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻧﻬﺎﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻣﺮﺩﻡ ﻭ ﺣﺘﯽ ﻧﺴﻠﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻣﺸﺘﺮﮐﯽ ﺍﺯ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺩﺭ ﯾﮏ هوا ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﭘﺎﮎ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ‏«ﭘﺪﺭ ﻃﺎﻟﻘﺎﻧﯽ‏» ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻫﻢ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻓﯿﺾ دعای ﺭﺣﻤﺖ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺳﯿﺪ .
ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺳﯿﺪ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﻋﻼﯾﯽ ﻃﺎﻟﻘﺎﻧﯽ ﺻﺎﺣﺐ ﺗﻔﺴﯿﺮ ﭘﺮ ﻣﻐﺰ "ﭘﺮﺗﻮﯾﯽ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ" ﺩﺭ 13 ﺍﺳﻔﻨﺪ 1289 ﺧﻮﺭﺷﯿﺪﯼ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯼ ﮔﻠﯿﺮﺩ ﻃﺎﻟﻘﺎﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭﺵ مفتخر کرﺩ. ﺗﺤﺼﯿﻼﺕ ﻣﻘﺪﻣﺎﺗﯽ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﭘﺪﺭ ﺻﺎﺣﺐ ﻓﻀﻠﺶ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﺪﺍﺭﺱ ﺭﺿﻮﯾﻪ ﻭ ﻓﯿﻀﯿﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻣﻘﺪﺱ ﻗﻢ ﺷﺪ . ﺣﮑﻢ ﺍﺟﺘﻬﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻓﻘﯿﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﯿﻌﻪ ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﺒﺪﺍﻟﮑﺮﯾﻢ ﺣﺎﺋﺮﯼ ﯾﺰﺩﯼ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﺭﻭﯾﻪ ﻣﺠﺘﻬﺪﯾﻦ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﯾﺲ ﺩﺭ ﻣﺪﺭﺳﻪ ‏(ﺳﭙﻬﺴﺎﻻﺭ) ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﻮﺯﻩ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪ.
ﺍﻭ ﮐﻪ ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺍﯼ ﻣﺒﺎﺭﺯ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺍﺟﺪﺍﺩ ﻣﻌﺼﻮﻣﺶ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺭﮊﯾﻢ ﺩﯾﮑﺘﺎﺗﻮﺭ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻋﻠﻨﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺩﻣﺎﻥ ﺑﺮﺧﻮﺍﺳﺖ. ﻃﺎﻟﻘﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﺪﺍﺭﺍﻥ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﺼﺪﻕ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻋﻼﻗﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﻭﻟﺖ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﯾﺮﺍﻥ سبب آن ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﮔﻠﻪ ﮔﺬﺍﺭﯼ ﻧﮑﻨﺪ . ﺻﻤﯿﻤﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﻧﻘﺪﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
عضو ﺍﺭﺷﺪ ﺟﺒﻬﻪ ﻣﻠﯽ ﺩﻭﻡ، نهضت آزادی، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﻌﻪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ 57 ﻭ ﻋﻀﻮ ﻣﺠﻠﺲ ﺧﺒﺮﮔﺎﻥ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺳﺎﺳﯽ ﺑﻮﺩ.
یاد و نامش همیشه گرامی و پر رهرو🌹

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۷
درجی طالقانی

حضرت آیت الله طالقانی

جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۱۲ ب.ظ


🔶سید محمود علایی طالقانی معروف به  سید #محمود_طالقانی و ملقب به #ابوذر_زمان در ۱۳ اسفند ۱۲۸۹ خورشیدی (برابر با روز یکشنبه ۴ ربیع‌الاول ۱۳۲۹ قمری) در خانواده‌ای اهل علم و دارای روحیات انقلابی درر وستای #گلیرد طالقان دیده به جهان گشود.
 ⚜وی از رهبران انقلاب ۱۳۵۷ ایران بود و پس از ترور مرتضی مطهری، ریاست شورای انقلاب را برعهده گرفت. طالقانی از طرف امام خمینی به عنوان اولین امام جمعه تهران معرفی شدند.

🔰آثار مکتوب حضرت ایت الله طالقانی عبارت‌اند از:
🔸پرتوی از قرآن (۶جلد تفسیر قرآن)
🔸حاشیه بر تنبیه الامه و تنزیه المله
🔸اسلام و مالکیت (دربارهٔ مسائل  اقتصادی)
🔸به سوی خدا می‌رویم (دربارهٔ سفر حج)
🔸ترجمه و توضیح بخشی از نهج البلاغه
 
🔲طالقانی در تاریخ ۱۹ شهریور ۱۳۵۸، سه روز بعد نماز جمعهٔ ۱۶ شهریور در گذشت. و ارامگاهشان در بهشت زهرای تهران می باشد. پس از درگذشت وی، امام خمینی از او با نام #ابوذر زمان یاد کرد.



مراسم عقد سید مهدی طالقانی در تبعیدگاه بافت کرمان

ارسال عکس: سیدمجید سیدعلیخانی-سنگبن

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۱۲
درجی طالقانی

عکسهای مرتبط با جلال آل احمد

پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۵۰ ب.ظ


نیم قرن پیش جلال چنین گفت 👆
و امروز هرچه او گفت، به اثبات رسید.
یاد جلال و شهدای حج گرامی 🌹

خاطره جلال ال احمد از دیدار با پسر عمویشان ایت الله طالقانی بهمراه برادرش


جزیره کیش، سردیس نویسنده، داستان نویس، مترجم و روشنفکر معاصر، فرزند برومند اورازان و افتخار طالقان: مرحوم جلال آل احمد



عروسی #جلال_آل_احمد با #سیمین_دانشور




درختکاری بانو سیمین دانشور و همسرش جلال آل احمد اورازانی
سال هزاروسیصدو چهل و شش

استاد شمس آل احمد برادر جلال آل احمد





جامعه ای که خرانش زیاد شوند، خر سوارانش هم زیاد می شوند !
"جلال آل احمد"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۰
درجی طالقانی

جلال آل احمد

پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۳۷ ب.ظ


جلال آل احمد در ۱۱ آذر ۱۳۰۲ در خانواده‌ای مذهبی در محله سیدنصرالدین شهر تهران به دنیا آمد. وی پسر عموی آیت‌الله سید محمود طالقانی بود.خانواده وی اصالتاً اهل شهرستان طالقان و روستای اورازان بود.
پس از اتمام دوران دبستان، پدر جلال، سید احمد طالقانی، به او اجازهٔ درس خواندن در دبیرستان را نداد؛ اما او که همواره خواهان و جویای حقیقت بود به این سادگی تسلیم خواست پدر نشد.
دارالفنون هم کلاس‌های شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم. روزها کار؛ ساعت سازی، بعد سیم‌کشی برق، بعد چرم‌فروشی و از این قبیل... و شب‌ها درس. با در آمد یک سال کار مرتب، الباقی دبیرستانرا تمام کردم. بعد هم گاه‌گداری سیم‌کشی‌های متفرقه. بردست «جواد»؛ یکی دیگر از شوهر خواهرهام که این کاره بود. همین جوری‌ها دبیرستان تمام شد و توشیح «دیپلمه» آمد زیر برگهٔ وجودم.
در سال‌های آخر دبیرستان است، که جلال با کلامکسروی و شریعت سنگلجی، آشنا می‌شود و همین مقدمه‌ای می‌شود برای پیوستن وی به حزب توده. پس از پایان دبیرستان، پدر او را به نجف نزد برادر بزرگش سید محمد تقی فرستاد تا در آنجا به تحصیل در علوم دینی بپردازد، البته او خود به قصد تحصیل در بیروت به این سفر رفت، اما در نجف ماندگار شد. این سفر چند ماه بیشتر دوام نیاورد و جلال به ایران بازگشت. پس از بازگشت از سفر، آثار شک و تردید و بی اعتقادی به مذهب در او مشاهده می‌شود که بازتابهای منفی خانواده را به دنبال داشت.
آل احمد در سال ۱۳۲۳ به حزب توده ایران پیوست و عملاً از تفکرات مذهبی دست شست. وی در این حزب به سرعت سلسله مراتب ترقی را طی کرد و در سال ۱۳۲۵ مأمور راه‌اندازی «ماهنامه مردم» شد. در سال ۱۳۲۶ بهمراه ده تن دیگر از حزب توده جدا شد. آنها از رهبری حزب و مشی آن انتقاد می‌کردند و نمی‌توانستند بپذیرند که یک حزب ایرانی، آلت دست کشور بیگانه باشد.
در سال ۱۳۲۲ وارد دانشسرای عالی تهران شده و دررشته زبان و ادبیات فارسی فارغ‌التحصیل می‌شود، او تحصیل را در دوره دکترای ادبیات فارسی نیز ادامه داد، اما در اواخر تحصیل از ادامه آن صرف نظر کرد.نخستین مجموعهٔ داستان خود به نام «دید و بازدید» را در همین دوران منتشر کرده بود.
در سال ۱۳۲۶ دومین کتاب خود به نام «از رنجی که می‌بریم» را همزمان با کناره گیری از حزب توده چاپ می‌کند که حاوی قصه‌های شکست مبارزاتش در این حزب است.
... و زنم سیمین دانشور که می‌شناسید؛ اهل کتاب و قلم و دانشیار رشتهٔ زیبایی‌شناسی و صاحب تألیف‌ها و ترجمه‌های فراوان، و در حقیقت نوعی یار و یاور قلم؛ که اگر او نبود چه بسا خزعبلات که به این قلم در آمده بود. (و مگردر نیامده؟) از ۱۳۲۹ به این‌ور هیچ کاری به این قلم منتشر نشده که سیمین اولین خواننده و نقادش نباشد...
پدر آل‌احمد با ازدواج او با دانشور مخالف بود و در روز عقد به قم رفت و سال‌ها به خانه آنها پا نگذاشت.
با قضیهٔ ملی شدن نفت و ظهور جبههٔ ملی و دکتر مصدق است که جلال دوباره به سیاست روی می‌آورد. وی عضو کمیته و گردانندهٔ تبلیغات «نیروی سوم» –که یکی از ارکان جبههٔ ملی بود– می‌شود. وی در ۹ اسفند ۱۳۳۱، با عدهٔ دیگری از «نیروی سومی‌ها» بعد از اطلاع از محاصرهٔ منزل دکتر مصدق فوراً به آنجا می‌رود و در مقابل منزل دکتر مصدق به دفاع از او سخنرانی می‌کند؛ اشرار قصد جان او را می‌کنند و او زخمی می‌شود. در اردیبهشت ۱۳۳۲ به علت اختلاف با رهبران نیروی سومی‌ها از آن‌ها هم کناره می‌گیرد. دو کار ترجمهٔ وی، «بازگشت از شوروی» ژید و «دست‌های آلوده» سارتر، مربوط به همین سال‌ها است.
پس از کودتای ۲۸ مرداد، که ضربهٔ سنگینی بر پیکرآزادی‌خواهان و مبارزین با استبداد بود، آل احمد نیز دچار افسردگی شدیدی شد. در این سال‌ها وی کتاب خود را تحت عنوان «سرگذشت کندوها» به چاپ می‌رساند. جلال به یک دورهٔ سکوت می‌رود و او به دور از تمام هیاهوهای سیاسی سعی به از نو شناختن خود می‌کند. «... فرصتی بود برای به جد در خویشتن نگریستن و به جستجوی علت آن شکست‌ها به پیرامون خویش دقیق شدن؛ و سفر به دور مملکت؛ و حاصلش اورازان، تات‌نشین‌های بلوک زهرا و جزیرهٔ خارک...» که البته «مدیر مدرسه» هم مربوط به همین سال‌ها است.
مرگ :
وی در ۱۸ شهریور ۱۳۴۸ در سن چهل و پنج سالگی در اسالم گیلان درگذشت. پس از مرگ نابه هنگام آل‌احمد، جنازهٔ وی به سرعت تشییع و دفن شد؛ که باعث ایجاد باوری دربارهٔ سر به نیست شدن او توسط ساواک شد. همسر وی، سیمین دانشور این شایعات را تکذیب کرده‌است ولی شمس آل احمدقویاً معتقد است که ساواک او را به قتل رسانده‌است و شرح مفصلی در این باره در کتاب از چشم برادر بیان کرده‌است
جلال آل احمد در وصیت نامه خود آورده بود که جسد او را در اختیار اولین سالن تشریح دانشجویان قرار دهند؛ ولی از آن جا که وصیت وی برابر شرع نبود، پیکر او در مسجد فیروزآبادی جنب بیمارستان فیروزآبادی شهر ری به امانت گذاشته شد تا بعدها مقبره‌ای در شأن او ایجاد شود و این کار هیچ‌گاه صورت نگرفت.

* جلال آل احمد کیست؟
سید جلال آل احمد فرزند سید احمد طالقانی، در سال 1302 به دنیا آمد، در سال 1348 از دنیا رفت و در مدت کوتاه حیاتش، کتاب های زیادی نوشت و تأثیرات شگرفی بر فرهنگ و ادب ایران زمین گذاشت. او با هنرمندان و نویسندگان همدوره خود روابط خوبی داشت و 5 شنبه ها گعده هایی را ترتیب داده بود تا در آن با دوستانش درباره فرهنگ و هنر حرف بزنند و در برابر برخی اتفاقات روز، موضعگیری کنند.
جلال در جوانی به حزب توده متمایل شد و در این حزب به سرعت رشد کرد اما بعد از چند سال که به ارتباط این حزب با کمونیست های شوروی پی برد، از آن ها کناره گرفت و به تدریج به اسلام و مبانی اعتقادی ان نزدیک تر شد تا جایی که به سفر حج رفت و کتاب ماندگار «خسی در میقات» را از حس و حالش در این سفر نوشت.
موهای جلال با اینکه 46 سال بیشتر نداشت، به خاطر جدیت ها و غصه هایی که داشت، سفید شده بود و در روزهای آخر عمر به همراه همسرش سیمین دانشور به اسالم گیلان و کلبه کوچکی که در کنار خانه یکی از دوستانش ساخته بود رفت تا قدری استراحت کند. در همانجا بود که حالش دگرگون شد و وقتی با تلاش همسرش، مسئول بهداشت کارخانه چوب بری آن حوالی بر سر بالینش رسید، جان به جان آفرین تسلیم کرده بود.
او که سال 29 در سفر به شیراز و در اتوبوس با سیمین دانشور آشنا شد، در تمام مدت زندگی مشترکش با عشق و مهربانی در کنار همسر ماند و به رغم بی بندوباری های آن دوره خصوصا در میان روشنفکران، به شدت به ساختار خانواده اعتقاد داشت و حدود اخلاقی آن را پاس می‌داشت.
بعد از رحلت پدر جلال که از روحانیان سرشناس تهران (محله امامزاده سید نصرالدین و پاچنار) و طالقان بود، مجالس ختم متعددی در تهران و قم برگزار شد و یکی از این مجالس را آیت الله العظمی‌سید روح الله خمینی برگزار کرد. جلال هم بعد از گذشت مدتی به همراه شوهر خواهرش (حجت الاسلام دانایی قزوینی) و همچنین برادرش شمس به قم رفت تا از این لطف حضرت امام تشکر کند. این اولین دیدار آن ها بود و البته بعد ها هم تکرار شد.
شمس ال احمد که مهربانی پدر تازه گذشته‌اش را در چهره آقا روح الله می‌دید، شیفته او شد و این شیفتگی تا آخر عمر باقی بود اما جلال فرصت چندانی پیدا نکرد تا پیروزی انقلاب را ببیند و فقط توانست بعد از فاجعه کشتار مردم در 15 خرداد 42 در برابر این ظلم آشکار موضعگیری کند و از روشنفکران همراهش بخواهد که ساکت ننشینند و در اعتراض به این کشتار، حرفی بزنند.
همین آزادی خواهی و استقلال رای جلال بود که او را در نگاه ساواک به فردی خطرناک تبدیل کرد. جلال عمدتا زیر نظر بود و حتی یک بار تهدید به مرگ شد. شمس آل احمد تا پایان عمرش در سال 89 نیز اعتقاد داشت که جلال را عوامل ساواک، بهصورت مستقیم یا غیر مستقیم، شهید کرده اند.
ناگفته های خواندنی درباره جلال آل احمد و برادرش
داستان زندگی پر فراز و نشیب جلال مثل رمانی است که خواندن آن هم لذت معنوی دارد و هم می‌تواند به اطلاعات خواننده از زندگی فرد مهمی‌چون او بیفزاید. خواندن این کتاب البته خواننده را با فضای فکری و فرهنگی دهه 30 و 40 و همچنین حالات و روحیات برخی دوستان جلال مثل نیما یوشیج، صادق هدایت، شاملو، خلیل ملکی و... آشنا می‌کند.
تعطیلات بلند مدت نوروز فرصت خوبی برای رسیدگی به کارهای عقب افتاده و از جمله خواندن کتاب‌هایی است که به خاطر حجم بالایشان، خواندنشان را از امروز به فردا و فرداها موکول می‌کنیم. یکی از این کتاب ها که سال پیش از سوی انتشارات اطلاعت (وابسته به روزنامه اطلاعات) به چاپ رسید، کتاب «دو برادر» بود. این کتاب گفت‌وگوی مفصل و طولانی محمدرضا کائینی با محمدحسن دانایی (خواهرزاده جلال و شمس آل احمد) است که سال گذشته در سکوت خبری به چاپ رسید. «دو برادر» 600 صفحه مطلب، 200 صفحه عکس و 100 صفحه ضمیمه دارد که مجموعه‌ای خواندنی را شامل شده است. فرصت تعطیلات و تر و تازه بودن این کتاب، ما را بر آن داشت تا به بهانه این کتاب، گذری کوتاه بر زندگی و زمانه سید جلال آل احمد داشته باشیم...
چرا باید کتاب «دو برادر»را خواند؟
داستان زندگی پر فراز و نشیب جلال مثل رمانی است که خواندن آن هم لذت معنوی دارد و هم می‌تواند به اطلاعات خواننده از زندگی فرد مهمی‌چون او بیفزاید. خواندن این کتاب البته خواننده را با فضای فکری و فرهنگی دهه 30 و 40 و همچنین حالات و روحیات برخی دوستان جلال مثل نیما یوشیج، صادق هدایت، شاملو، خلیل ملکی و... آشنا می‌کند. ضمن اینکه برای اولین بار، زندگی غم بار شمس آل احمد را به تصویر می‌کشد. توضیحات محمدرضا کائینی در مقدمه آن، مطالبی خواندنی دارد که می‌تواند شما را به خواندن این کتاب مجاب کند.
* چند نکته باریکتر از مو...
اگر چه شخصیت استاد جلال آل احمد در این کتاب، شخصیتی دوست داشتنی و جذاب توصیف شده است و هر خواننده ای را علاقمند می کند تا برای اولین بار یا حتی برای چندمین بار به خواندن نوشته ها و آثاراین روشنفکر آزاد اندیش مبادرت کند، دو نکته در سئوالات محقق این کتاب مغفول مانده است:
اول: نحوه ارتباط استاد جلال آل احمد با حضرت احدیت و پایبندی او به عبادات فردی همچون نماز، روزه و واجباتی همچون پرداخت خمس...
دوم: داستان کلاه معروف استاد (کلاه بِرِه) که در بیشتر عکس های شاخص او دیده می شود و حالا در این روزها که دوباهر استفاده از این کلاه رایج شده است، با هر بار دیدن، انسان به یاد وی می افتد.
سوم: در صفحه 586 کتاب و در بخش زندگی شمس آل احمد، آمده: من فکر می کنم ضربه محمی که تقریبا کار شمس را تمام کرد و نشان داد که دیگر به آخر خط رسیده است، همان اتفاق تعیین کننده ای بود که باعث قطع رابطه اش با دوستان جدید شد. این قضیه هم پیامد یکی از آخرین سخنرانی هایش بود. خودش می گفت: من در آن سخنرانی، با حسن نیت و البته کمی هم با سرخوشی، خاطرات و روابط خودم با یکی از مسئولان را مطرح کردم و از ان شخصیت با تعابیر خیلی خودمانی و خصوصی نام بردم، البته بدون کوچک ترین سوء نیت و قصد اسائه ادب، ولی وقتی که خبر این سخنرانی را احتمالا با آب و روغن های اضافی به گوش ان مسئول می رسانند، توسط یکی از کارکنان دفتر، برای آقا شمس پیامی فرستاده می شود که دو بخش داشته: یک بخش ان گله گزاری و انتقاد از شمس بوده به خاطر به کار بردن آن گونه تعابیر خودمانی در یک مجلس عمومی و بخش دیگر هم قرار دادن آقا شمس بر سر یک دو راهی، بدین صورت که از این به بعد در هنگام نام بردن از آن مسئول، یا از تمام عناوین رسمی سیاسی استفاده خواهید کرد و یا ... تعبیر خشنی که لفظ مودبانه اش، سکوت کامل است. این ضربه، آقا شمس را حسابی گیج کرد و بعد از چند روز حیرت و درماندگی، کارش به بیمارستان کشید.
محقق در این بخش، روشن نمی کند که آن مسئول سیاسی که بود و چرا بعدها این سوء تفاهم ها از بین نرفت؟
استاد شمس آل احمد بخشی از یادداشت های روزانه خود، با محوریت مسائل مربوط به جلال را منتشر کرده است.
استاد آل احمد نوشته است : " 70 سال است که می‌نویسم به عادت جلال. یادداشت های روزانه؛ اسمش را گذاشتم دفتر ایام . من از 1319 تا حالا از این دفترها دارم، جلال از اعتقاداتش این بود که می‌سازد ناچار کج هم می‌سازد، آدمی که نمی‌سازد عیبی ندارد اما آدمی که سازنده است عیب زیاد پیدا می‌کند بعد هم دلش نمی‌خواست که کنج خانه بنشیند و هرچه در عوالم ذهنی‌اش می‌آید بنویسد. می‌رفت بین مردم. ما با جلال سفرهای زیادی رفتیم، هم عرض مملکت را رفتیم و هم طولش را. از تهران رفتیم به ماهان، از ماهان به زاهدان، از آنجا به سراوان از سراوان به قوچان، از قوچان به مشهد و از آنجا به تهران با یک ماشین قراضه. هر اتفاقی که می‌افتاد جلال یادداشتش می‌کرد. "
شمس از رابطه اش با جلال گفته است : " من 8 سال از جلال کوچک‌ترم. ما تا بچه بودیم مثل سگ و گربه به جان هم می‌پریدیم وقتی به سن بلوغ نسبی عقلی رسیدیم هم محبت جلال به من بیشتر شد و هم ارادت من به او.
اگر یادتان باشد ما پسرعموهای طالقانی هستیم، او اسمش محمود طالقانی و اسم پدر ما احمد طالقانی. پدرم مسجد پاچنار امامت داشت، آقای طالقانی مسجد هدایت. بابام به او می‌گفت مسجد قحطی بود رفتی آنجا، گفت آقا ما آمدیم اینجا و در محله‌ای مسجد گرفته‌ایم که پر از کاباره و سینما و رستوران و ... است من اگر بتوانم دو نفر از کسانی که پایشان به سینما یا کاباره باز می‌شود بکشم به مسجد من اجر خودم را گرفته‌ام. این‌قدر این حرفش به دل من نشسته بود که باعث شد به سمت او کشیده شوم. پدرم آن زمان به ما می‌گفت شما تحت تأثیر پسرعمویتان هستید. "
آل احمد درباره سفر جلال به اسرائیل توضیح داده است : " جلال در آن سفری که به اسرائیل داشت و آن شهرک های اسرائیلی و به‌ا‌صطلاح کیبوتص ها را که دید تحت تأثیر تجمع مردم و همبستگی‌شان قرار گرفت که از الگوهای سوسیالیستی روسی هم برایش جالب‌تر بود. این شد که علاقمند شد.
اما زمانی که اسرائیلی ها را در حال گاوبندی با غرب دید متوجه پشت صحنة ماجرا شد و نتیجه‌اش هم همان مقالة انتهایی کتاب سفر به ولایت عزرائیل شد. یعنی: «آغاز یک نفرت» "


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۳۷
درجی طالقانی

طنز: ننه ای یخه چال پاکسازی!

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۲۴ ب.ظ

خاروجی زُنُک بَنوشته: دبیَم میشی یَم اوروپا
هرچی یخچالُمی میان دَبَه، بریتیَم صُحبانه ای میان 😍☺️😋

حَلا اگه مینی ننه، بخوا بشوئه طالقان و قصد پاکسازی یَخِه چالِه داشته باشه، صُحبانه ما رَ خُشکه نان، همرا با یه شِرت اُو که بُمانده سیف و کَپَک بِزی شَلُم داکوردیه میانُش، هامیدیه 😣

به همین برکتی که عَسکی میان مِینین قسم 😶😐😆

📝 سیده مریم قادری  #اورازان


این مطلب در کانال طالقانیها منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۲۴
درجی طالقانی

قصه ی عشق: عباس و سلیمه

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۱۳ ب.ظ

سلام مینُم به شما همشهریای عزیز
همهٔ شما کم و زیاد در مورد نحوه ی ازدواج در زمان قدیم، یه چیزایی بشنواُستین.
همان طورکه می دانین، زمان قدیم در اکثر شهرها و ولایات ایران، از جمله طالقانِ خودمان، خانواده ها یه تفکراتی داشتن در مورد ازدواجِ وچانشان، مخصوصاً دُترکان که متأسفانه باعث خسارتهایی درزندگی میگردی.
اسه نه اینکه همه ی این ازدواجان ناموفق باشه، ولی خب همین نارضایتی با این سَبک، قابل تأمل هسته. مثلاً اگر خانواده ای، پسرشانیب میشیَن یکی از اهالی روستای خانه، تا اوشانی دُتر دَخواستگاری کنن، نظرِ دُترک معمولاً مهم نبی، هرچی پیَر بگوت همون. اگه دُترک از اون طرف، خوشش نمیابی، دی مجبور بی سکوت کنه و بدون میل خودُش، تن به این وصلت هادی.
اسه این داستانه👇👇بخوانین تا قشنگ متوجه قضیه گردین👇👇.

زمان قدیم دُترکان، حق انتخاب شوهرشانه نداشتن. بُرارم عباس، سلیمه رَ خِلی دوست داشت. مُن دی اوشانی پیغامانه ردّ و بَدَل میکُردم.
اون زمان حتی دُترکانی که عقدکرده بیَن، دی با نُمزدشان راحت گپ نمیزّیَن، چه برسه با خاطرخاهانشان❤️.
سلیمه خلی قشنگه دُتر بی. موآنش بلند و پرپشت بی، تا اینکه یه شو، متوجه گردیَم، کدخدای خانواده، سلیمه رَ پسرشانیب خواستگاری کُردُن.
سلیمهٔ بندهٔ خدا که بگوتُ بی من کدخدای پسرَ دوست ندارم، یه کتک حسابی پیَرشی دَس دَ باخورده بی.
طبق رسم، بدونِ نظرِ سلیمه، بله رَ بگوتُن.
فرداش سلیمه منه بَدی، بگوت: بشو عباسَ بگو خیالش راحت، نُمیَلُم کدخدای پسری دَس، منه برسَه. فقط یه کم وقت لازم دارُم.
ما نمیدانستیم سلیمه خودشی کلّه ای میان، چه نقشه ای داره. ویشترنگرانش بیِیم، تا اینکه اوشانی عروسیِی  شو برسی.💃
من و عباس دی کاملاً ناامید گرده بیِیم😔
تا اینکه یه خبر، روستای میان بَپیچی،🎺🎺شوِ عروسی، چند دیقه بعد از اینکه زاما میشو عروسی حجله ی میان، بلافاصله فرارمینه اتاق دَ دَرمیشو!!🏃🏃
فردای عروسی، سلیمه ومیگرده پیَرشی خانه، پچ پچ و شایعات خِلی زیادبی. من دی با هزار زحمت خودمه برسانیَم سلیمه ی وَر، بگوتم ماجرا چیَه؟؟
سلیمه بگوت: وَختی زاما بما اتاقی میان، اوره بگوتم: چیدانی تنها نمای!!؟
هرچی او اصرار کُردکه تنهایَه، من ویشتراصرارکردم که دو نفرهمراهش هستن، ما الان اتاقی میان تنها نیِیم.
خلاصه من بقدری پافشاری کُردم، خودمه دی از اون دو نفری که همراهش بیَن بَپوشانیَم که خیال کرد من دیوانه یُم، یا اینکه جنّیانی همراه ارتباط دارم😱😱
مُن دُرو نگوتم، قسم میخورم که دوتا فرشته مراقبش بیَن☺️☺️😁😁
اسه من بدون اینکه کدخدای پسری دس منه برسه وگردیَم☺️
الوعده وفـا
من بدو بدو این خجیرِ خبرَ برسانیَم عباسَ
سلیمه قبل از ازدواج با عباس، عشق و وفاداری و زیرکی خودشه ثابت کُرد،
عباس دی بعد ازعروسی، سلیمه رَ بَبُردشهر تا ازطرف کدخدای خانواده، سلیمه ایب مشکلی پیش نیا.
از اون تاریخ به بعد، عباس سلیمه رَ وفا صدامیزنه و هیچوقت دی ازعشق و علاقه شان به هم، کم نگردی ❤️❤️❤️❤️❤️


✍ سیدمصطفی افتخاری - پراچان



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۳
درجی طالقانی

داستان خوک و گاو

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۱۱ ب.ظ

📚  گپان نَغز و پر حکمت

یه روز، یه پول دارِ مردک، به کشیشی بگوت: نمیدانم چیبه مردم منه خسیس میدانن.
کشیش بگوت: بنیش منی پهلو تا تیبه یک نقلی از یک گُو و خوک  بگوم.
خوک یه روز به گُو بگوت: مردم از تی چُشمان که همیشاک آرامه خوششان میا و تو د تعریف مینُن و خیالشان تو خیلی بخشنده ای. چون هر روز شیر و قیماق هامیدیی. اما مُن و خوش نُدارُن با اینکه من هر چی دارم اونانه هامیدیم، از گوشت سر و دستم بگیر تا ران و لنگانم. حتی مینی پوست و  مو د دی استفاده مینُن و کفش و کیف میسازن. و خلاصه همه چیز مُن همش استفاده میبو. با این همه باز هیچکس من د خوشش نمیا، نمی دانم چرا؟
گُو بگوت: دلیلش اینه که مُن هرچی هامیدیمشان، در زمان زنده بودنم هسته، نه تی یی جور، وقت کلته در کُردن حاتم طایی می گردی...


◀️ برگردان: محمد آقابراری-وشته

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۱
درجی طالقانی

شیخ عبدالغنی شریعتمدار طالقانی

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۰۹ ب.ظ

عبدالغنی شریعتمداری، از علمای قرن اخیر درسال 1225هجری قمری، در روستای هشان طالقان چشم به دنیا گشود. وی تحصیلات ابتدایی را درطالقان گذرانید، و دربهار جوانی راهی تهران و سپس نجف اشرف شد. درنجف در کلاس درس شیخ مرتضی انصاری شرکت نمود. وی به جهت علاقه به شرکت درکلاسهای ملا مرتضی قلی مجتهد همدانی به همدان رفت.
عبدالغنی به سبب خلق و خوی ملایم خود آن چنان مورد توجه ملا مجتهد همدانی قرارگرفت که استاد دختر خود را به عقد شاگرد درآورد و آقا شیخ عبدالغنی مدتی را در همدان سکنی گزید و به کسب درجات علمی پرداخت. پس ازکسب مقامات علمی راهی تهران شد و بعد از آن به طالقان و روستای هشان بازگشت.

پدر (ملا مجتهد همدانی) بعد از مدتی دلتنگ دختر گشته و جهت دیدار فرزند و داماد به طالقان مسافرت مینماید، اما به جهت استقبال مردم طالقان و خویشاوندان سببی، در طالقان مقیم می گردد.
به زودی آوازه حضور و علم وکمال مجتهد همدانی و شاگردش شیخ عبدالغنی، درسراسر طالقان پیچید و روستای هَشان، مأمنی برای جویندگان فضل و کمال بزرگان میگردد. عده ای از بزرگان و معتمدین روستای گوران با اصرار، مجتهد همدانی را متقاعد می نمایند تا امامت جماعت مسجد گوران را عهده دارگردد. از آنجایی که رفت و آمد بین دو روستای هشان و گوران برای استاد که آخرین سالهای عمرش را سپری میکرد، بسیار مشکل بود، در روستای گوران ساکن شد و اهالی منزلی را به استاد مجتهد همدانی و شیخ عبدالغنی اختصاص می دهند.
 
سرانجام مجتهد همدانی بدرودحیات گفته و شیخ عبدالغنی عهده دار امورات شرعی و ادای نماز می گردد. او سالها در طالقان به نشر فقه جعفری پرداخته و دارای کِراماتی بوده است. شیخ از علمای بزرگ تهران محسوب میشده که در نزد ناصرالدین شاه نیزدارای احترام ویژه ای بوده است.
ناصرالدین شاه عده ای ازبزرگان را با هدایای نفیس نزد شیخ می فرستد تا از او دعوت نماید در تهران سکونت نماید اما شیخ به دلایلی که ذکر نمی کند عذرخواهی کرده، هدایا را نمی پذیرد و زندگی درطالقان را ترجیح میدهد.
اینکه چرا شیخ با توجه به اعتباری که در بین بزرگان زمان داشته اند، سکونت در روستایی در طالقان را برگزیده است، داستانی دارد که در بین مردم روستا رواج دارد.

گفته میشود شیخ عبدالغنی، پس از اینکه از نجف عازم تهران میشود، مرحوم شیخ مرتضی انصاری او را تا نواحی وادی السلام مشایعت می کند و در زیرگوش او میفرماید که در تهران نماند و به طالقان رفته و در آنجا به نگهداری از دینش بپردازد.
شیخ این توصیه استاد رافراموش کرده و در تهران مقیم میشود. پس از مدتی نامه از شیخ مرتضی به خط خود شیخ دریافت مینماید که استاد به شاگردش میفرماید: حق استادیَم را بر تو حرام میکنم اگر به طالقان بازنگردی و اینگونه میشود که شیخ عبدالغنی به طالقان و زادگاهش می آید و هرگز به تهران باز نمیگردد.
شیخ دارای کتابخانه بزرگ وگرانقدر و همچنین دارای آثار و تألیفاتی بوده است. که متأسفانه بر اثرسیل و زلزله از بین رفته است.
مرحوم شیخ عبدالغنی درسال۱۳۲۷هجری قمری درطالقان درگذشت و درکنار قبر استادش به خاک سپرده شد. مردم برای ایشان مقبره ای ساده ساخته که بسیار مورد احترام میباشد.

تهیه شده درگروه تولید محتوای درجی



در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سر حلقه ی رندان جهان باش
♦️عکس تزئینی است♦️

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۹
درجی طالقانی

چای باخوردن، کوهی میانی خاطُره

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۰۶ ب.ظ

چند سال پیش، اوایل خردادماه بی، چندتا از رفیقانمانی همراه، بشی یم کوه، لیواسک و شورکی بَ. وسیلانمانَ جمع کُردیم و راه کتیم. بشی ییم کوهی میان، شروع کردیم بچّیَن. یه مدت که بگذشت، خسته گردی ییم و همدیگر صدا کُردیم که جمع گردیم و یه چایی دم کنیم. و به قولی یه چی باخوریم خستگی مان درشو.
دو روز قبلش دی واران بزِّی بَ، هم زمین شل بَ هم بیابانی هیمَه خیس. یه ذُرّاک خشک چکُ چو جمع کردیم، کَله دی بزّی یم، اسه هر چی پی میگردیم، کبریت پیدا نمینیم. کلِّ وسیلانِ خالی کردیم، پیدا نگردی که نگردی، اصلاً کبریت خودمانی همراه نبردِه بی ییم!
صحرای میان دی گو بی چایی نمیبو، یه چند دیقه همدیگر نگاه کردیم، ینی کی بشو خانه دَ کبریت بیارَه. بالاخره یکی قبول کرد که این همه راهَه وگردَه، البته بَگَما اونی که وگردی، من نبیَما😂😂
خلاصه با دو تا کبریت وگردی. این وچان هرچی کبریت بزّیین روشن نگردی. یه حقّه تمان گردی، حقهٔ بعدی رِ بیاردن. اونه دی بزّیین، نگردی که نگردی.
اسه فقط سه تا کبریت چو بمانستِبی، اندی دعا و ثنا... بگوتم بُدا من دی شانسمَ امتحان کنم. من اولی بزّیَم تشایت، یگ تَشِ قاییمی دی گردی ،سیا کتری ر ِبندایم تشی سر، پنجیکشِ با پندیر باخوردیم و کِتِری او  پَلْما، من دی میخواستم کتری رِ چایی بزنم همین درشَ بیتُم، کتری وَراکَت، آقا هم تش خاموش گردی، هم کتری لو هایْت بَـش پنجاه متر جیر تر بَگَنی یه گته سنگی دیم، لولِش بشکُست 😂😂😂😂

هیچی دیه... تخصیران دی بَکَت منی گردن، اونان منی همرا دعوا میکردن، من دی هی خنده میکردم😂😂😂😂قصّهٔ ما سر برسی... مای رفیقانَ چایی نرسی😂😂😂

       🐝🌸🍃 طالقانی درجی 🍃🌸🐝

لیواسک: ریواس
راه کتیم: راه افتادیم
واران بزّی ب: باران زده بود
کَله: اجاقی که با سنگ درست میکنند
حقه: جعبه کبریت
تشایت=تشاگیت: آتش گرفت
پَلما=پَل بما: جوش آمد (آب به نقطه جوش رسید)
وَراکَت: یه وَر شد و افتاد
لو هایت: قِل خورد


✍ نقل خاطره: یکی ازهمراهان همیشگی درجی



عکس از: سارا قلی بیگی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۶
درجی طالقانی

داستان شک

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۰۰ ب.ظ

 

 یه مردک، یه روز صُب خو ده راست گردی بدی، تبرش دنی. شک کُرد که همسایَش تبرِ بدزدیه. همینی دانی کار و زندگی ره انگار کُرد و بَش صب تا شو همسایَشه زیر نظر بگیت.

متوجه گردی که همسایه، خیلی دزدی یی میان مهارت داره.
دزدی جور راه میشو...
مثل دزدان که میخوان یه چی ره قایم کنن پچ پچ مینه..
و ...

اَندی شکش ده اطمینان پیدا کُرد که بَش لباس تَن کنه و  بشو قاضی وَر عریضه هادی و شکایت کنه.

اما همین که دَبه خانه ای میان، لباس رسمی تن کُنه، یخدانی پشت، تبرشه بدی. تازه حالیش گردی که زنش تبری جا ره عوض کُرده که بر و بچه ای دستی دم دنباشه.

فرداش دوباره بَش مردک زیر نظر بگیت. بدی مردک یه خجیر و شریف آدمی جور راه میشو.
یه عاقله مردی جور گب میزنه و رفتار مینه.

آها عزیز جان ما آدمان در هر موقعیتی از زندگی که دباشیم اون چیزی ره مینیم که خودمان خوش داریم بینیم.

پس بهتره لطف و کرم الهی و زیبایی دنیا ره دوست داشته باشیم و بینیم.

برگردان متن: ابوالفضل یزدانی - خسبان
تهیه شده در گروه تولید محتوای درجی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۰
درجی طالقانی